🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوشصتوپنج
🌹عشق محبوب🌹
- اشکهات رو پاک کن دختر خوب هر چی بود گذشت، چه روزی امتحان داری؟
با دستمال ریش شدهی درون دستم خیسی گونهم رو گرفتم و گفتم:
- سهشنبه... ریاضی دارم.
- امشب عمو کدومطرفیه؟ اینجاست یا خونهی منیر؟
- اینجاست.
- پس، تا فردا خودت تمرین کن و مسئلههایی رو که مشکل داری یادداشت کن، تا بیام باهات کار کنم که دیگه بهونهیی نداشته باشی تنبل خانم.
لبخند کمرنگی زدم اما هنوز ته دلم کمی رنجور بودم.
- ممنون.
آروم و مهربون خندید از همون خندههایی که عسلی چشمهاش رو شفافتر نشون میداد.
- برو تو و یه کمی استراحت کن، بعد بشین سر درسهات من هم برم از صبح درگیر گرفتن این نمرهی خیلی عالی تو بودم. درسهام همه مونده.
شرمنده نگاهش کردم و باز ادامه داد:
- کسی نمیتونه آیندهی دیگری رو بسازه نه به خاطر رضایت من به خاطر خودت تموم تلاشت رو بکن آهوی زیبا.
با دست به ساختمون اشاره کرد و ادامه داد:
- برو من در رو میبندم.
با نگاهم تا پشت در بدرقهش کردم و وقتی که در رو بست من هم وارد شدم و سعی کردم با صدایی که خش نداشته باشه سلام کنم و مامان از آشپزخونه جوابم رو داد.
به اتاق رفتم، مهناز مانتوش رو پوشیده بود و کلافه دنبال چیزی میگشت و خدا رو شکر که مثل همیشه موشکاف و بازجو نگاهم نمیکرد.
- دنبال چی میگردی مهناز؟
به سمتم قدم برداشت و مقنعهم رو از سرم کشید و حق به جانب گفت:
- باز دوباره اشتباهی مقنعهی من رو سرت کردی، دختر؟
- نه بابا، مال خودمه دیوونه.
خندید و گفت:
- نمیتونم پیداش کنم، آویزونش کرده بودم ولی الان نیست.
جلوی آینه ایستاد و گفت:
- اه اه، اینم بو میده که!
- عجب رویی داری تو مهناز.
خندید و زبونش رو درآورد.
دست و صورتم رو که شستم به آشپزخونه رفتم و به مامان سلام کردم، نگاهم کرد و گفت:
- خسته نباشی، خوب بود امتحانت؟
- بله خدا رو شکر، آسون بود.
- پس چرا اینقدر رنگت پریده؟
بی اختیار دستم رو روی گونههام گذاشتم. جرات اینکه بگم با مهدی روبرو شدم رو نداشتم که اگر میگفتم، مامان حتما باهاش برخورد میکرد و من نمیخواستم این ماجرا بیش از این کش بیاد.
- من؟ نمیدونم چیزی نیست، خستهم.
- هیچی نمیخوری از بنیه افتادی.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
#قسمت_صدوشصتوپنج
#ورایسکوت🪴
مادر صدا زد
_ روشنا... کجایی پس، سرد شد این چایی
_ اینجام مامان دارم آماده میشم؛ سوئیچ ماشینمو پیدا نمیکنم
در اتاق باز شد و مامان سرش را داخل آورد
سرزنشبار گفت
_ دختر مگه تو هوش و حواس نداری؟ ماشینو بابا صبح برد تعمیرگاه، مگه دیروز نگفتی موتورش صدا میده
آه از نهادم بر آمد؛ با مهرانه قرار داشتم برای بردن کارهای باقیمانده توی گالری، به ساختمان ابریشم برویم
_ خدای من درست میگید، خوب مامانجان زودتر میگفتید، از کی دارم مثل دیوانه ها دور خودم میچرخم!
_ دیوانه ای دیگه وگرنه اینطور با جون و دل من نمیکردی؛ دخترهی حواسپرت
بلند خندیدم
_ راحت باشید خانوم؛ بریزید بیرون خودتون رو ؛ حالا مامان بابای شما تشریفشونو بردن و برگشتن روستا و شما دلتنگی، تقصیر منه؟
سعی کرد خنده پاشیده روی لبهایش را جمع و جور کند
_ غیر تو کی هست تو این خونه که من بهش غر بزنم آخه؟
خندیدم
_ الهی دور شما بگردم؛ راحت باشید اصلا شما موشک قاره پیما من آمریکا؛
بزن مادر، بزن راحت باش!
خندید و سری تکان داد
_ زبونباز دیوونه
وسایلم را به سالن بردم و پشت سر مامان وارد آشپزخانه شدم
همانطور که گوشیام را برمیداشتم زیر لب گفتم
_ بگم مهرانه بره زودتر
شمارهاش را گرفتم و رو به مادر گفتم
_ پس من اسنپ بگیرم برم
لقمه ای به سمتم گرفت
و شانه بالا داد
_ حالا بیا بشین یه چیزی بخور بعد برو
_ اتفاقا خیلی گرسنهم
_ دیشب هم شام نخوردی خوب
_ آقابزرگ اینا راحت رسیده بودن؟
_ عزیز گفت جاده یخبندون بوده اما به سلامت رسیدن
_ خدا رو شکر
صدای مهرانه توی گوشی پیچید
_ جان روشنا، کجایی؟
_ سلام، ماشینو بابا برده تعمیرگاه تو برو منم اسنپ میگیرم میرسونم خودمو
_ با سعیدم، بیایم دنبالت؟
_ نه نه برو منم میام
همان موقع تلفنِ خانه زنگ خورد
مادر گفت
_ بشین چایتو بخور من جواب میدم
حتما داداشه قرار بود با محمد علی برن جایی
اما
مخاطبش دایی نبود
شنیدم که گفت
_ سلام فدای مهربونی شما، خوبی؟
نویسنده:مژگان.گ
🪴براساس واقعیت🪴
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/1151
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴