🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوشصتیک
🌹عشق محبوب🌹
برگهی امتحانم رو مرور کردم و تحویل ناظر جلسه دادم. راضی بودم، چرا که از دو درس آخر سوالی نیومده بود و خوششانسی مگر چیزی غیر از این بود؟
از سالن خارج شدم و به ساعت روی مچم نگاهی انداختم، ساعت نه و بیست دقیقه بود و مهناز و شهلا ساعت یازده امتحان داشتند. باید یکساعتی توی مدرسه منتظر پدر میموندم و مسلما حوصلهم سر میرفت. کمی با خودم کلنجار رفتم و سر آخر دل به دریا زدم و کیفم رو برداشتم و از مدرسه بیرون زدم.
خیابون اصلی رو پشت سر گذاشتم و داخل کوچهی منتهی به محل خودمون شدم. کوچهیی که اکثرا خلوت و بی سر و صدا بود و میتونستی تا رسیدن به مقصد کلی خیالپردازی کنی. غرق افکار خودم بودم و داشتم سوالات امتحان رو یکی یکی توی ذهنم مرور میکردم که توی فاصلهی چند قدمی خودم شخصی رو ایستاده دیدم.
نفسم به یکباره حبس شد، هول کرده بودم، اطرافم رو سرسری و دستپاچه نگاه کردم تا مطمئن بشم کسی توی کوچه نیست. توی دلم شروع کردم به لعنت فرستادن به خودم که چرا منتظر بابا نموندم. ابروهام غیرارادی توی هم گره خورده بودند. اونقدر محکم دندونهام رو روی هم فشار داده بودم که درد عجیبی توی فکم پیچید. مهدی یکی دو قدمی جلوتر اومد و نزدیکتر شد. سرم رو پایین انداختم و قدمی برداشتم تا از کنارش رد بشم که راهم رو سد کرد. ترسیده بودم و نفسم بالا نمیومد با صدایی که میلرزید، عاجزانه گفتم:
- برید کنار، من باید برم.
- خواهش میکنم چند لحظه صبر کن، قصد آزارت رو ندارم.
صداش انگار از اعماق زمین به گوشم میرسید، اشکال از شدت شنوایی من و نبض صداداری بود که درون گوشم میزد، یا از صدای اون؟ چقدر تن صداش پر از رنجش و دلآزردگی بود .
- میشه... میشه سرت رو بالا بگیری محبوبه خانم؟... اونقدر از من بدت میاد که حتی نمیتونی باهام همکلام بشی؟
کتمانش بیفایدهست که حرفهاش لرزش دلم رو در پی داشت، شکستن مردی رو میدیدم که تموم عمر، مغرور و بیتوجه دیده بودمش.
تموم اضطرابم رو منتقل کردم به انگشتهام و محکم چادرم رو توی مشت فشردم و سرم رو بالا گرفتم... خدای من، چقدر داغون شده بود! از مهدی پر از تکبر و مغرور، با اون ظاهر همیشه تمیز و آراسته، اثری نبود. سریع به خودم مسلط شدم و چشم از صورتش گرفتم.
با صدایی که پر از لرزش بود، مضطرب گفتم:
- اینجا یه محیط کوچیکه و همه همدیگه رو میشناسن، شما خواسته یا ناخواسته دارید با آبروی من بازی میکنید و برام مشکل درست میکنید، حتما متوجه هستید که پدر من چقدر حساسه.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂