🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوهشتادودو
🌹عشق محبوب🌹
با اندک حرص راه گرفته در امواج صدام جواب دادم:
- چشم.
و نگاهم رو به قابهای شیشهیی در چوبی آشپزخونه دادم و بیهوا چشمم به نگاه دزدانه و پر از شکِ منیری افتاد که اونطرف شیشهها و توی حیاط، نظارهگر ما بود و تا من رو متوجه دید خودش رو مشغول سبد مملو از قاشق و چنگال لبهی حوض کرد.
دلم زیر و رو شد و ترسیدم از عاقبت نگاهی که کنار کنجکاوی باری از حسادت رو هم در خودش داشت و دلم عجیب شور افتاد. علیرضا رو دیدم که با اخمی پررنگ و بیتوجه از کنارش رد شد و پا توی راهرو منتهی به کوچه گذاشت و نگاه بدرقهگر منیر چه حرصی داشت و وارفتم از فکری که توی سرم موج خورد، منیر به من حسادت میکرد؟
بقیه که از راه رسیدند مامان رو صدا زدم و گفتم:
- من فردا امتحان دارم مامان، کاش یکی بود ما رو ببره خونه.
- باشه، با مهناز برید خونه، فقط شام نخورید میدم یکی از پسرا براتون بیاره.
نگاهش رو به اطراف چرخوند و ادامه داد:
- بذار ببینم سعید کو، میخواست برای کاری بیرونبره، اگر نرفته بگم شما رو هم برسونه.
همزمان سعید، از روبروی آشپزخونه عبور میکرد و در جواب مامان که صداش زد، نزدیک درگاه شد و گفت:
- بله زندایی، چیزی از بیرون لازم دارید؟
- نه پسرم اگه زحمتی نیست محبوبه و مهناز رو برسون خونه.
- اگه تنهان ببرمشون خونهی خودمون، سیمین و سعیده هم هستن.
- نه آقا سعید ممنون، میریم خونه وسایلمون خونهست.
- باشه من بیرونم، آماده شید بیاین بیرون.
خداحافظی کردیم و با سعید همراه شدیم.
شاید بشه گفت اخلاقا و ظاهرا شبیهترین پسر توی خانواده به بابا همین سعید بود.
فوقالعاده غیرتی و پر جذبه و البته مهربون. تموم راه رو با یکی دوسوال و جواب کوتاه طی کردیم که اونهم مخاطبش بیشتر مهناز بود و قدر مسلم به خاطر اشتراک توی رشتهی ادبیات مینمود. مقابل در خونه توقف کرد و پیاده شدیم و اونقدر ایستاد تا ما داخل بشیم و بعد رفت.
وسط اتاق نشسته بودم و کتابم رو ورق میزدم. مهناز در حالیکه کتابش رو از توی قفسه برمیداشت گفت:
- من میرم اون اتاق، میخوام بلند بلند بخونم حواست پرت میشه.
سربلند کردم و با مهربونی نگاهش کردم.
- میخوای تو بمون من برم.
در حال بیرون رفتن گفت:
- نه دیگه رفتم.
دو سه ساعتی گذشته بود و چشمها و گردنم درد گرفته بود. خودکارم رو روی دفترم گذاشتم و دستم رو پس گردنم کشیدم و آروم سرم رو به طرفین تکون دادم. چشمهام رو با باز و بسته کردنِ پیاپی، ورزشی دادم و از جا بلند شدم. مامان انگار یادش رفته بود برامون شام بفرسته.
- مهناز کجایی؟
از اتاق سرک کشید و گفت:
- گشنمه محبوب، دارم ضعف میکنم.
- بریم نیمرو درست کنیم؟
- سخته... به این خندق بلا قول چلو داده بودم و حالا... نیمرو.
خندیدم و با اشاره به شکمش گفتم:
- به این مایهی مصیبت بفهمون که کاچی بهتر از هیچی.
به سمت یخچال رفتم که صدای زنگ توی خونه پیچید.
مهناز در رو باز کرد. شهلا در حالیکه توی دستهاش ظرف غذایی بود، وارد شد و پشت سرش علیرضا هم از راه رسید و گفت:
- مردیم از گشنگی پهن کنید سفره رو.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
#قسمت_صدوهشتادودو
#ورایسکوت🪴
شهاب رفت و من لحظاتی پشت در ایستاده و نفس تازه کردم
باخود فکر کردم
حتما الان مادر سوالبارانم میکند و منی که اصلا حوصله جواب دادن به هیچ سوالی را نداشتم!
کلید انداخته و وارد حیاط شدم
از دیدن منظرهی پیش رو، تمام بار غم روی دل نشسته چند برابر شد!
اسفند بود و طبق معمول بابا مشغول کاشت نشاهای بنفشه!
نمیدانم چرا روزهای پایانی سال با تمام شوق نو شدن برایم غمی ناشناخته داشت
و حالا با دیدن پدر در آن حالت یاد دوران گذشته جان گرفت
آنروزها آمدن بهار را با چیدن آخرین خرمالوهای باغچه و کاشتن همین بنفشه ها حس میکردیم
خانم سلطان، مادربزرگ علی، دو جعبه بنفشه را برای بچهها کنار میگذاشت و میگفت، من دوست دارم باغچه زیر پنجره اتاقمو همراه بچهها بکارم
و بعد هم تمام نشاها را بینمان تقسیم میکرد اما نمیدانم چرا همیشه کنار من مینشست و سهم نشاهای من را با خودش یکی میکرد
او بارها روی موهایم رو میبوسید
و من چقدر کیفور میشدم از محبتهای خالصانه آن پیرزن دوست داشتنی!
نفسی عمیق کشیدم و به روبرو چشم دوختم
پدر پشت به من نشسته بود
پیشتر رفتم
دستانش پر از گِل بود و چقدر این حالتش را دوست داشتم
از وقتی به یاد داشتم او با عشق به باغچه ها رسیدگی میکرد
یادم هست که وقتی برای دوقلوها ماشین خریده بود
مادر و بچه ها اصرار داشتند تا کمی از مساحت باغچه کم شود و در عوض جا برای پارک ماشینها باز شود
اما بابا سرسختانه مخالفت کرد؛ تا جایی که اعلام کرد، ماشین خودش را توی کوچه پارک میکند ولی از باغچه و درختهای میوهاش نمیگذرد!
پیشتر رفتم
_ سلام حاجآقا خسته نباشین
نویسنده:مژگان.گ
🪴براساس واقعیت🪴
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/1151
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴