🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوهشتادوسه
🌹عشق محبوب🌹
سفره انداختیم و دختری به دور از حیا قلمداد میشدم و آیا به علیرضا ربط پیدا میکرد اگر حس میکردم که شام دلچسبی بود و هر قاشقش گوشت میشد به تنم؟
همراه با شهلا در حال شستن ظرفها بودیم و مهناز هم کناری ایستاده بود و همونطور که بیسکوییتی رو گاز میزد از تقلبی که به دوستش رسونده بود تعریف میکرد.
علیرضا که برای چند دقیقهیی به خونهشون رفته بود برگشت و توی چارچوب در ایستاد.
مهناز گفت:
- مشکوک میزنی دکتر.
- و شما مسئول گمانهزنی هستی؟
- دیگه بگو مگه فضولی خودت رو راحت کن.
خندید و گفت:
- هزار مرحبا به هوش و ذکاوتت دختر، در ضمن یه کمی هم مراعات کن. یه چند وقتیه رشد قدت متوقف شده و داری به شکل دیگهیی رشد میکنی باجی جان.
مهناز پشت چشمی نازک کرد و تابی به گردنش داد و گفت:
- هیکل به این خوبی کجا گرد شدم. در ضمن هنوز هم تا برسم به این آهوی تو راه دارم برادر.
- تو چرا تا کم میاری از محبوب قرض میگیری؟
- میدونی چرا؟ چون تو نگاه تو، معیار محبوبهست. ناخوداگاه خانجون رو هم با این یارو مقایسه میکنی.
- خوب پس اگه اینطوره باید خدمت عرض کنم که محبوب قدش از تو بلندتره. ولی تو اگه یه مثقال دیگه روت بره میتونیم به عنوان توپ باهات وسطی بازی کنیم. از من گفتن بود حالا دیگه خوددانی.
مهناز براق شد سمت علیرضا و گفت:
- نه بابا، راست گفت اون بندهی خدا که، اگر در دیدهی مجنون نشینی به غیر از خوبی لیلی نبینی.
سری تکون داد وبا پوزخند ادامه داد:
- مجنون شدی رفت پی کارش.
- بیا برو سر درست و کم زبون به زبون من کن، عمو حاجی اگه اینجا بود جرات نداشتی نفس بکشی.
- اتفاقا بابا میدونه که من با حرف زدنم هم زهرچشم میگیرم با حاضرجوابیم مشکلی نداره.
شهلا که کارش تموم شده بود دست مهناز رو گرفت و با خنده گفت:
- صلوات بفرستین.
مات مونده بودم از دست مهناز و چشمغرهیی بهش رفتم و با صدای علیرضا به طرفش برگشتم.
- اگه اشکالهات رو یادداشت کردی کتابت رو بیار برات توضیح بدم.
دستهام رو با کنار دامنم خشک کردم و چشمی گفتم و به سمت اتاق رفتم.
پشت سرم مهناز هموارد اتاق شد و کتابش رو برداشت و کناری نشست.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
#قسمت_صدوهشتادوسه
#ورایسکوت🪴
سر بلند کرد و نگاه مهربانش تمام دلم را گرم کرد
_ سلام عشق بابا... چطوری؟ مهمونی خوش گذشت؟
خندیدم
_ خوب بود؛ جای شما خالی
سری تکان داد
_ اما قیافهت اینطور نشون نمیدهها
خندیدم
_ خستهم بابا
و
حق به جانب پرسیدم
_ مگه قرار نبود امسال من بنفشه ها رو بکارم؟
به جعبه نشاها اشاره کرد
_ دیر نشده، بدو برو لباس عوض کن بیا؛ گِلکاریش با من گُلکاریش با تو
خندیدم و چقدر دوستش داشتم را نمیدانم!
امید داشتم که نشستن بین این خاک نمخورده کمی از روان مشوشم را سامان بدهد
_ من برم لباس عوض کنم بیام
سرش را تکان داد و همانطور که مشغول بود گفت
_ یه چیزی بپوش بابا سرما نخوری
_ چشم
پلهها را بالا رفتم و وارد سالن شدم
مادر با تلفن صحبت میکرد؛ با تکان سر جواب سلامم را داد
سخت بود ماسک بیتفاوتی بر چهره کشیدن اما ناممکن نبود!
لبخند زدم و از کنارش با آن نگاه موشکاف گذشتم
لباسم را عوض کردم
ژاکت سورمه ای رنگم را پوشیدم و شال موهرم را روی سر انداختم
به آشپزخانه رفتم
لیوان آبی را لاجرعه سر کشیدم
کاش افکار را هم می شد خورد و از شرشان راحت شد
با خود پوزخندی زدم
_ روشنا؟
لحظهای شانهام پرید و سریع روگرداندم
مادر بود!
درست روبرویم ایستاده بود
_ سلام
_ سلام مامانجان
با شیطنت ادامه دادم
_ خستهی تلفن نباشین
خندید و گفت
_ راستین بود سلام رسوند گفت میخواد آخر هفته بره یه سری به روشان بزنه...
شما کجا رفتید خوش گذشت؟
با ذهنی مشغول گفتم
_ چه خوب؛ کاش ما هم میرفتیم
از جواب و توضیح طفره رفته بودم و او پر از سوال نگاهم کرد
آخر او مادرم بود و خیلی زود مشغولیات ذهنیام را میفهمید!
_ رنگ و روت پریده...
و با احتیاط ادامه داد
_ چیزی شده روشنا؟
_ نه... فقط از صبح خیلی خسته شدم
مادر با نگاه مچگیرانهاش این را به من فهماند که، آره جان خودت تو گفتی و من باور کردم!
به لباس و شالم اشاره کرد
_ الان کجا میری؟
نفسم را بیصدا بیرون دادم
_ برم به بابا کمک کنم
_ بمون من میرم تو خسته ای
_ نه میرم خوبم
دیگر چیزی نگفت و من به حیاط رفتم
باد خنکی وزیدن گرفت
در آسمان نقش رعدی نشست و صدای بلند غرش ابرها وجودم را لرزاند
شال را محکمتر دور خودم پیچیدم
پدر صدا زد
_ بدو عشق بابا بدو که میخواد بارون بزنه و کارمون نصفه میمونه
لبخند روی لبانم نشست و سریعتر به سمتش رفتم
کنار باغچه کوچک میانی ایستادم
_ خوب من آماده م آقای زندی
به داخل باغچه اشاره کرد
_ خواهش میکنم تشریف بیارید داخل
بیرون گود ایستادن فایده ای نداره خانم زندی!
خندیدم و پا روی خاک مرطوب باغچه گذاشتم
بوی نم خاک تمام شامه ام را در برگرفت
و پر از حسی خوب شدم
اصلا کاش میشد تمام اتفاقات امروز و تمام روزهای گذشته را از یاد برد!
یا همینجا چال کرد
انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد!
بابا وسط هر دو باغچه را در سه ردیف پر از گودالهای کوچک کرده بود
_ خوب شروع میکنیم
سه رنگ بنفشه داری؛ تو با هر رنگی دوست داری شروع کن
به کمی آنطرف تر اشاره کرد
_ اطلسیها و باغچه اونطرف هم با من
دستکش را توی دستم کشیدم
_ اوکی
بابا متعجب پرسید
_ چی شد؟
خندیدم
_ اوکی بابا جان
بابا دبیر بازنشسته ادبیات بود و از کلمات خارجی خوشش نمیآمد!
راه رفته را برگشت و با شیطنت نگاهم کرد
کرم قرمز رنگی را روبروی چشمانم گرفت
نویسنده:مژگان.گ
🪴براساس واقعیت🪴
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/1151
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴