🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوهشتادوشش
🌹عشق محبوب🌹
- خوب میومدی خونهمون، همدیگه رو میدیدیم.
چهرهش در هم شد و گفت:
- فعلا که مامان حسابی بهش برخورده و اجازه نمیده.
چیزی نگفتم و دوباره پروین گفت:
- خوب مادره دیگه بهش حق بده، جواب پسر شاخشمشادش رو ندادی. یه کمی هم تهرون رفتن مهدی رو از چشم تو میبینه.
سعی کردم خوددار باشم و پرسیدم:
- تهرون رفتن؟
- آره... جفتپاهاش رو کرد توی یه کفش که میخوام برم و اینجا نمیمونم و دیگه اینجا کاری ندارم. اونقدر گفت و گفت تا بابا راضی شد.
از شنیدن این خبر، برای لحظاتی حسی عحیب رو تجربه کردم. حسی میون اندوه و شاید که ترحم.
لبخندی از سر اجبار و خیلی ساختگی زدم و گفتم:
- من باید برم پروین جون.
خداحافظی کردم و به قدمهام سرعت دادم، شاید که خیال میکردم کنار پروینکه باشم اون حس، قلبم رو سنگین کرده و دور که بشم حالم عوض میشه و در واقع فرار کردم.
شهلا بالاخره تصمیمش رو عملی کرد و با قبولی خرداد، خیالش از بابت مدرک دیپلمش راحت شد و در آموزشگاه خیاطی ثبت نام کرد و پا توی راهی گذاشت که همیشه بهش علاقه داشت.
یکی از همون روزها توی تراس خونهی عمو نشسته بودیم و در مورد کلاس خیاطی شهلا و نمونههای کوچکی که دوخته بود صحبت میکردیم.
- وای شهلا دلم یه دامن فون کوتاه قرمز رنگ میخواد. برام میدوزی بگم مامان پارچهش رو بخره؟
- چرا که نه، حتما.
- اولین لباس رو باید برای من بدوزی من بزرگترم، احترام به بزرگتر حالیت نیست؟
- ای خدا یعنی میرسه روزی که من اون لباسی رو که دوست دارم برای این محبوب بدوزم.
با ذوق گفتم:
- وای خداجون، مگه چی میخوای برام بدوزی؟
سرش رو نزدیک صورتم کرد و با چشمهای خوشرنگش نگاه شیطونی بهم کرد.
- دوست دارم یه روزی اینقدر توی کارم مسلط و موفق بشم، اونقدر پیشرفت کنم که وقتی خواستی زن داداشم بشی لباس نامزدیت رو خودم برات بدوزم.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂