🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوهشتادوهفت
🌹عشق محبوب🌹
خجالتزده نگاهم رو معطوف دستهام کردم و گفتم:
- خیلی لوسی شهلا، اصلا خیاطی و لباس دوختنت رو هم نخواستم.
چشمهاش رو گرد کرد و گفت:
- وا، حالا انگار چی گفتم ببین مثل لبو قرمز شد.
- راستشه محبوب، تو چه بخوای چه نخوای آخرش صید همین علیرضایی.
چشمغرهیی بهش رفتم و گفتم:
- حالا تو هم هی شورش کن.
- وا، چی گفتم مگه؟ دروغ میگم بیا بزن تو دهن من.
- راست میگه، بالاخره که اون روز عزیز میرسه، نمیرسه؟
- بله، دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره. ولی از الان گفته باشم، برو اون داداشت رو هم روشنش کن، من به این راحتیها خواهر پنجهی آفتابم رو نمیدم دست علیرضا. من از اون خواهرزنهام.
- اِ؟ اینطوریه؟ پس من هم دارم داداش دستهی گلم رو میارم خونهی شما، تو هم به خواهرت حالی کن منم از اون خواهرشوهرهام که دائم باید بهم، یالله، بفرما و تعارف، تعظیم کنه.
ابروهاش رو بالا داد و ادامه داد:
- یه چیزی تو مایه های عمه فرح.
مهناز پشت چشمی نازک کرد و جواب داد:
- اوه اوه، بیخود، تو خونهی ما تا حالا کسی به دخترمون از برگ گل نازکتر نگفته. چه توقعاتی دارین شما.
- وا، دارم داداش دکترم رو میارم، خواهر تحفهی شما رو بگیره. بالاخره باید منتدارم باشه یا نه؟
- دکتر بعد از این عزیزم، حالا کو تا اونروز.
بلند شدم و در حالیکه گرد و خاک پشت لباسم رو میگرفتم گفتم:
- شما سنگهاتون رو با هم وا بکنید و به دعواهاتون برسین من برم خونه، مامان دست تنهاست.
- وا، شانس من رو دیدی؟ چه زنداداش بیملاحظهیی دارم، دارم حرف میزنم وسط کلوم من پا شده بره، دیگه بیاحترامی بیشتر از این؟
- ولش کن، همون بهتر که بره.
خندیدم و رو به مهناز گفتم:
- پاشو بریم مهناز، چقدر تو پررویی دختر.
- وا، مگه اختیار دار من تویی؟ دلم میخواد خونهی عموم بمونم، تو چیکارهیی؟
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂