🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوهشتادوپنج
🌹عشق محبوب🌹
هنوز پاهام رو روی پلههای تراس نگذاشته بودم که با شنیدن صدای علیرضا ایست خوردم. رو گردوندم و دستپاچه سلام کردم که جوابم رو داد و گفت:
- چرا چشمهات گرد شدن؟ از دیدن من اینطور تعجب کردی؟
- نه... از سرعت عمل خارقالعادهتون متعجبم.
- میدونی وقتی میخوای کاری رو انجام بدی چی باعث سرعتش میشه؟ یا به اصطلاح علم شیمی کاتالیزورش چیه؟
- من شاگرد کودنی نیستم ولی الان مغزم یاری نمیکنه استاد.
خندید و گفت:
- علاقه و محبت، مثل کاتالیزور میمونه به نتیجه رسیدن رو سرعت میده، تو برای من خیلی باارزشی دختر.
سرم رو زیر انداختم و چقدر صدای کوبش قلبم گوشخراش بود.
طبق عادت با انگشت اشاره تکونی به عینکش داد و گفت:
- آقای علیپور میگفت، امتحانت رو خوب دادی، من فردا باید برگردم. تا چند روز دیگه امتحانهام شروع میشه، برای باقی امتحاناتت هم تمرکز کن، نگی آسونه بیخیالش بشی.
- چشم، امیدوارم شما هم موفق باشین.
لبخندی زد و گفت:
- تو دعا کنی حتما موفق میشم.
امتحانات تموم شد و اون روز نتیجهها رو اعلام کرده بودند و قرار بود با شهلا و مهناز برای گرفتن ریزنمراتمون به مدرسه بریم.
روبروی آینه ایستاده بودم و مقنعهم رو تنظیم میکردم.
- وای محبوب خوش به حالت، خیالت از نتیجهت راحته.
- نه بابا خیلی از درسهام رو هم بیاطلاعم.
- دیگه قرآن و ادبیات و تعلیمات رو که همه نمره میارن تو از درسهای اصلی خیالت راحته. در عوض من تا برسم مدرسه نصف عمر شدم.
- این که کاری نداره هستن کسانی که میتونن به همین مقدار برای تو فداکاری کنن.
- اون رو با علیرضا یکی نکن. سهراب توی کار خودش هم سر درگمه.
- شخصیت سهراب خیلی قابل احترامه درسته که سرش توی کار خودشه ولی جوون فوقالعادهییه.
- اِ، نه بابا چشمم روشن، چشم علیرضا و بابا حاجی روشن، خجالت هم نمیکشه.
خندیدم و جواب دادم:
- شوهر خواهر آیندهمه، دوسش دارم دلم میخواد ازش تعریف کنم.
- برو، برو بیرون من آماده شم. تو نمیخواد دوره بیفتی برای من شوهر پیدا کنی.
- من دوره نمیگردم این تصمیمی بوده که از وقتی جنابعالی توی قنداق بودی برات گرفتن.
- من هم تسلیم خواستشون نمیشم.
- نه بابا! اون وقت میشه بپرسم که تفاوت من و شما چیه که دائم من رو میچسپونی کنار علیرضا.
- ماجرای شما فرق داره. علیرضا اونقدر تو رو سیراب توجه و محبت کرده که ناخودآگاه تو هم همراهش شدی.
- محبت سهراب به تو کم نیست تو چشمهات رو بستی و نمیبینی.
- نمیدونم، شاید اینطور باشه که تو میگی ولی من هیچ حسی بهش ندارم. اصلا چارچوب سلیقهها و علایقمون با هم متفاوته.
با صدای مامان که خبر میداد شهلا بیرون منتظره، چادر و کیفم رو برداشتم و بیرون رفتم.
سرم گرم لیست نمراتم بود و به سمت ساختمون علومانسانی میرفتم تا بدونم شهلا و مهناز چکارهند که ناگهان با شخصی برخورد کردم. سرم رو که بالا گرفتم پروین رو دیدم که میخندید و خودش رو از قصد جلوی راه من قرار داده بود.
با ابروهای بالارفته سلام دادم و گفت:
- دلم تنگ شده بود برات، دختر.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂