eitaa logo
🌴بی‌کران مهر🌴
1.5هزار دنبال‌کننده
98 عکس
76 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃 🍂🍁 🌹عشق محبوب🌹 هنوز پاهام رو روی پله‌های تراس نگذاشته بودم که با شنیدن صدای علیرضا ایست خوردم. رو گردوندم و دستپاچه سلام کردم که جوابم رو داد و گفت: - چرا چشمهات گرد شدن؟ از دیدن من اینطور تعجب کردی؟ - نه... از سرعت عمل خارق‌العاده‌‌تون متعجبم. - می‌دونی وقتی می‌خوای کاری رو انجام بدی چی باعث سرعتش میشه؟ یا به اصطلاح علم شیمی کاتالیزورش چیه؟ - من شاگرد کودنی نیستم ولی الان مغزم یاری نمیکنه استاد. خندید و گفت: - علاقه و محبت، مثل کاتالیزور می‌مونه به نتیجه رسیدن رو سرعت میده، تو برای من خیلی باارزشی دختر. سرم رو زیر انداختم و چقدر صدای کوبش قلبم گوشخراش بود. طبق عادت با انگشت اشاره تکونی به عینکش داد و گفت: - آقای علیپور می‌گفت، امتحانت رو خوب دادی، من فردا باید برگردم. تا چند روز دیگه امتحانهام شروع میشه، برای باقی امتحاناتت هم تمرکز کن، نگی آسونه بیخیالش بشی. - چشم، امیدوارم شما هم موفق باشین. لبخندی زد و گفت: - تو دعا کنی حتما موفق میشم. امتحانات تموم شد و اون روز نتیجه‌ها رو اعلام کرده بودند و قرار بود با شهلا و مهناز برای گرفتن ریزنمراتمون به مدرسه بریم. روبروی آینه ایستاده بودم و مقنعه‌م رو تنظیم می‌کردم. - وای محبوب خوش به حالت، خیالت از نتیجه‌ت راحته. - نه بابا خیلی از درسهام رو هم بی‌اطلاعم. - دیگه قرآن و ادبیات و تعلیمات رو که همه نمره میارن تو از درسهای اصلی خیالت راحته. در عوض من تا برسم مدرسه نصف عمر شدم. - این که کاری نداره هستن کسانی که می‌تونن به همین مقدار برای تو فداکاری کنن. - اون رو با علیرضا یکی نکن. سهراب توی کار خودش هم سر درگمه. - شخصیت سهراب خیلی قابل احترامه درسته که سرش توی کار خودشه ولی جوون فوق‌العاده‌ییه. - اِ، نه بابا چشمم روشن، چشم علیرضا و بابا حاجی روشن، خجالت هم نمی‌کشه. خندیدم و جواب دادم: - شوهر خواهر آینده‌مه، دوسش دارم دلم می‌خواد ازش تعریف کنم. - برو، برو بیرون من آماده شم. تو نمی‌خواد دوره بیفتی برای من شوهر پیدا کنی. - من دوره نمی‌گردم این تصمیمی بوده که از وقتی جنابعالی توی قنداق بودی برات گرفتن. - من هم تسلیم خواستشون نمیشم. - نه بابا! اون وقت میشه بپرسم که تفاوت من و شما چیه که دائم من رو می‌چسپونی کنار علیرضا. - ماجرای شما فرق داره. علیرضا اونقدر تو رو سیراب توجه و محبت کرده که ناخودآگاه تو هم همراهش شدی. - محبت سهراب به تو کم نیست تو چشمهات رو بستی و نمی‌بینی. - نمی‌دونم، شاید اینطور باشه که تو میگی ولی من هیچ حسی بهش ندارم. اصلا چارچوب سلیقه‌ها و علایقمون با هم متفاوته. با صدای مامان که خبر می‌داد شهلا بیرون منتظره، چادر و کیفم رو برداشتم و بیرون رفتم. سرم گرم لیست نمراتم بود و به سمت ساختمون علوم‌انسانی می‌رفتم تا بدونم شهلا و مهناز چکاره‌ند که ناگهان با شخصی برخورد کردم. سرم رو که بالا گرفتم پروین رو دیدم که می‌خندید و خودش رو از قصد جلوی راه من قرار داده بود. با ابروهای بالارفته سلام دادم و گفت: - دلم تنگ شده بود برات، دختر. نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/bikaranemehr/22 🍁 🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂