🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوهشتادوچهار
🌹عشق محبوب🌹
علیرضا وارد شد و به مهناز نگاهی کرد و پوفی کشید و گفت:
- کتابت رو بردار و برو بیرون مهناز جان اینجا حواسش رو پرت میکنی.
- ای بابا! برادرعلیرضا؟ از شما بعیده، مگه نشنیدی این جملهی معروف رو؟
و علیرضا در حالیکه سعی در کنترل خندهش داشت از بالای عینکش نگاهی کرد و پرسید:
- کدوم جمله رو؟
- جونم برات بگه... بزرگان میگن هر وقت دوتا نامحرم زیر یک سقف تنها باشن نفر سوم شیطان رجیمه.
- آهان یعنی الان تو اون نفر سومی دیگه، بله؟
- نخیر من یه فرشتهم که اومدم تا مراقب باشم اون نفر سوم نیاد اینجا جولون بده.
علیرضا با کتابی که دستش بود ضربهیی به کتف مهناز زد و با خنده گفت:
- برو بیرون، تو خود شیطونی. تو بری نفر سومی نمیمونه.
مهناز پشت چشمی نازک کرد و از جاش بلند شد و به سمت در رفت.
- هر کسی نمیتونه از حضور من بهرهمند بشه.
دست شهلا رو که توی چارچوب در ایستاده بود گرفت و ادامه داد:
- بیا بریم شهلا جون. بذار اینا هی نظریه بدن هی اثباتش کنن.
کامل خارج نشده بود که دوباره سرش رو داخل کرد و مضحک گفت:
- پس بذارین در باز بمونه شیطونه اومد صدام بزنید، بیام زیر یه خمش رو بگیرم.
بلند میخندید و از طرز خندیدنش علیرضا هم علیرغم اینکه سعی در کنترل خودش داشت شروع به خندیدن کرد و سرش رو به نشونه تاسف تکون داد.
امتحان، ساعت دوازده برگزار شد و به حق امتحان سختی بود و دو ساعت تمام سر جلسه نشسته بودم.
از سالن که خارج شدم وسایلم رو برداشتم و توی گرما و تابش شدید آفتاب، راهی خونه شدم و کمی لرزش دل داشتم برای نتیجهیی که تا چند دقیقهی دیگه از جانب علیرضا اعلاممیشد.
داخل حیاط شدم وخواستم در رو ببندم که محمدرضا از وسط کوچه داد زد:
- آبجیخانم من بیرونم بذار در باز بمونه.
- چشم آقا، چشم.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
#قسمت_صدوهشتادوچهار
#ورایسکوت🪴
هین بلندی کشیدم و با وحشت کمی عقب رفتم
بابا بلند خندید
طنین خنده های مردانه و مهربانش حالم را بهتر میکرد
من هم
خندیدم!
با خود فکر کردم
پدر مرا خوب میداند و دارد تمام تلاشش را میکند تا حالم عوض شود
اولین نشای بنفشه را خودش برداشت و به سمتم گرفت
_ با قرمز مخملی شروع کن
نشا را از دستش گرفتم و شروع کردم
پدر هم به باغچه خودش برگشت
نفسی گرفتم
افکار مزاحم رهایم نمیکردند
سمجتر از آن بودند که بیخیالم شوند
اما مانع از کارم نشدند
خسته کننده بود اما هوا و کار درون باغچه آنقدر دلپذیر بود که متوجه گذشت زمان نشوم
چند دقیقهای از شروع نم نم باران میگذشت که دست از کار کشیدیم
ایستادم و دستهایم را به دو طرف کشیدم
صورتم را رو به آسمان بردم
از لابلای شاخههای تازه جوانه زده درختان تقریبا تنومند باغجه نمهای ریز باران روی صورتم نشست
نفس بلندی از هوای پاک و بارانی برداشتم
پدر با محبت نگاهم کرد
_ خیلی خوب شد
مثل خودت!
خشنود جواب دادم
_ ممنون بابا، باغچه شمام خیلی خوب شده
مادر صدایم زد
رو برگرداندم
توی تراس پشت آشپزخانه ایستاده بود
_ بیاید تو سرما میخورید... چای ریختم کشمشی هم درست کردم
دستهایم را از خاک باغچه تکاندم و دستکشها را از دستانم بیرون کشیدم
شادمان گفتم
_ خدا رو شکر که شما هستی مه لقا خانوم
پدر خندید و بلند، طوری که مادر از آن فاصله صدایش را بشنود گفت
_ مه لقای من یه دونهست
لبخند مادر آنقدر قوت عشق را در خود داشت که از آن فاصله به چشم بیاید!
دستهایمان را توی حیاط کنار حوض کوچک آبی شستیم
پدر ماند تا در اتاقک کنار حیاط لباس باغبانیاش را از تن بیرون بیاورد و من وارد ساختمان شدم
بوی نان کشمشی آنقدر در فضا پیچیده بود که دلضعفه گرفتم
به اتاق رفتم شال و ژاکتم را از تن بیرون آوردم وقتی که
به سالن برگشتم پدر هم برگشته و داشت آرام با مادر صحبت میکرد
به سمتشان رفتم
مادر گفت
_ خدا خیر بده به این بچه؛ حواسش به همه هست
سوالی نگاهش کردم؛ چه کسی را میگفت؟
بابا جواب داد
_ خدا براش خیر بخواد
خندیدم
_ کی، من؟
_ الهی که برای تو هم خدا خیر بخواد ولی نه، شهاب
متعجب گفتم
_ چون منو برده رستوران؟
بابا خندید و سری تکان داد
مادر نگاه دزدید و ساختگی خندید
_ شهاب چیزی نگفت بهت؟
بهتزده نگاهش کردم؛ یعنی مادر از خواستگاری شهاب خبر داشت؟
کمی دستپاچه شدم
_ در مورد چی؟ چیزی باید میگفت؟
لحظه ای نگاهشان در هم گره خورد و مادر خواست که ماجرا را جمع و جور کند
_ کلا خواستم بدونم حرفی بوده یا نه!
ما دو نوجوان نبودیم که مادر بخواهد از محتوای حرفهایمان سر در بیاورد
اصلا مادر اهل این حرفها نبود
میدانستم چیزی هست که سعی داشت از زبان خودش نشنوم!
اما
مچش باز شده و خودش میدانست تا چیزی نگوید دست از سرش برنمیدارم
نگاهش کردم
نگاهی بیقرار و منتظر
پدر خونسرد نان کشمشی تازه را درون دهانش برد و جرعهی آخر چایش را نوشید
این بار مادر پرسید
_ در مورد پسر طاهره... بهت چیزی نگفت؟
متعجب جواب دادم
_ نه... مگه جواب رد ندادین، اصلا چرا باید شهاب در اون مورد چیزی بگه؟
نویسنده:مژگان.گ
🪴براساس واقعیت🪴
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/1151
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴