eitaa logo
🌴بی‌کران مهر🌴
1.5هزار دنبال‌کننده
98 عکس
76 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃 🍂🍁 🌹عشق محبوب🌹 روز شلوغ و پررفت‌وآمدی بود و دوستان و اقوام ‌از فاصله‌ی دور و نزدیک برای شرکت در مراسم اومده بودند. به خاطر عذری که داشتم، وارد مسجد نشدم. توی آبدارخونه‌ نشسته بودم و لیوانهای شربت رو پر می‌کردم و باقی دخترها در حال پذیرایی بودند. با صدای یالله‌ گفتن سعید، رو برگردوندم و دیدم که به همراه علیرضا از در پشتی وارد شدند. قالبهای یخ درون دستهاشون بود. سریع روز پا ایستادم و درِ پاتیلِ بزرگِ شربت رو برداشتم. - خسته نباشین. هر دو همزمان جوابم رو دادند و یخها رو سرازیر ظرفها کردند. سعید زودتر بیرون رفت و علیرضا گفت: - حالا شما خانوم، خونه می‌موندی هم اشکالی نداشت و روح آقابزرگ رنجور نمیشد. تو مگه فردا امتحان نداری؟ - چرا فیزیک دارم ولی تمرین کردم و قرار شده بلافاصله بعد مراسم با مهناز برگردیم. اون ‌هم‌ امتحان داره فردا. سری تکون داد به معنی خوبه و گفت: - باید برای قسمت مردونه هم یخ ببریم. و از کنارم گذشت و رفت. مراسم به خوبی و آبرومندانه برگزار شد و بابا و عمو به دستور خانجون، مهمونهای از راه دور رسیده رو برای شام وعده‌ گرفتند. به همراه منیر و عمه‌فردوس، زودتر راهی شدیم تا خونه رو آماده‌ی پذیرایی از مهمونها کنیم. کناری ایستاده بودم و استکانها رو برای ریختن چای درون سینیهای بزرگ استیل ردیف می‌کردم و اصلا نفهمیدم علیرضا کی به خونه اومد و کی وارد آشپزخونه شد که وقتی روبروم دیدمش، هین بزرگی کشیدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم. خندید و گفت: - نترس آهو، منم. - شما کی اومدین؟ من نفهمیدم. - ای محبوبِ مالیخولیا، آخه کجا سیر می‌کنی که متوجه پیرامونت نیستی؟ خندیدم و به کارم مشغول شدم و ادامه داد: - مگه قرار نبود برگردی خونه. - چرا، منتظر مهنازم. - من باید برم یه سری به آشپزها بزنم پس حتما برو. نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/bikaranemehr/22 🍁 🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂