🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوهشتادویک
🌹عشق محبوب🌹
روز شلوغ و پررفتوآمدی بود و دوستان و اقوام از فاصلهی دور و نزدیک برای شرکت در مراسم اومده بودند.
به خاطر عذری که داشتم، وارد مسجد نشدم.
توی آبدارخونه نشسته بودم و لیوانهای شربت رو پر میکردم و باقی دخترها در حال پذیرایی بودند.
با صدای یالله گفتن سعید، رو برگردوندم و دیدم که به همراه علیرضا از در پشتی وارد شدند.
قالبهای یخ درون دستهاشون بود. سریع روز پا ایستادم و درِ پاتیلِ بزرگِ شربت رو برداشتم.
- خسته نباشین.
هر دو همزمان جوابم رو دادند و یخها رو سرازیر ظرفها کردند. سعید زودتر بیرون رفت و علیرضا گفت:
- حالا شما خانوم، خونه میموندی هم اشکالی نداشت و روح آقابزرگ رنجور نمیشد. تو مگه فردا امتحان نداری؟
- چرا فیزیک دارم ولی تمرین کردم و قرار شده بلافاصله بعد مراسم با مهناز برگردیم. اون هم امتحان داره فردا.
سری تکون داد به معنی خوبه و گفت:
- باید برای قسمت مردونه هم یخ ببریم.
و از کنارم گذشت و رفت.
مراسم به خوبی و آبرومندانه برگزار شد و بابا و عمو به دستور خانجون، مهمونهای از راه دور رسیده رو برای شام وعده گرفتند.
به همراه منیر و عمهفردوس، زودتر راهی شدیم تا خونه رو آمادهی پذیرایی از مهمونها کنیم.
کناری ایستاده بودم و استکانها رو برای ریختن چای درون سینیهای بزرگ استیل ردیف میکردم و اصلا نفهمیدم علیرضا کی به خونه اومد و کی وارد آشپزخونه شد که وقتی روبروم دیدمش، هین بزرگی کشیدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم.
خندید و گفت:
- نترس آهو، منم.
- شما کی اومدین؟ من نفهمیدم.
- ای محبوبِ مالیخولیا، آخه کجا سیر میکنی که متوجه پیرامونت نیستی؟
خندیدم و به کارم مشغول شدم و ادامه داد:
- مگه قرار نبود برگردی خونه.
- چرا، منتظر مهنازم.
- من باید برم یه سری به آشپزها بزنم پس حتما برو.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂