eitaa logo
🌴بی‌کران مهر🌴
2هزار دنبال‌کننده
34 عکس
37 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃 🍂🍁 🌹عشق محبوب🌹 مامان که نمازش رو سلام داده بود، به علیرضا خوشامد گفته و من رو صدا زد. دیگه موندن جایز نبود که از نظر مامان همین ‌مقدار تعلّل برای به استقبال نرفتنش هم بی‌احترامی محسوب میشد. توی چارچوبِ در، کنار محمدرضا ایستادم و سنگین و آروم، سلام کردم. به طرفم رو گردوند و مثل همیشه لبخند زد. - سلام محبوب،‌ خوبی؟ به کوتاهترین جواب اکتفا کردم و گفتم: - ممنون. از بالای عینکش، پرسشگرا نگاهم کرد و رو طرف مامان گردوند تا رخصت بگیره و اجازه که صادر شد، پا درون اتاق گذاشت و در رو آروم بست. تکیه‌زده به دیوار ایستاده بود و من دوزانو روی زمین نشسته و در حال جمع و جور کردن کتاب و دفتر تمرینم بودم و چشمهام که سرسختاته خواست دلم رو پس می‌زدند تا نگاهش نکنند. دلجو و مهربون گفت: - آهوی لوسِ من، هنوز از دستم‌ ناراحتی؟ لبخندی تهی از معنا و شاید هم کمی تلخ زدم اما هیچ نگفتم. نگاه سنگینش رو حس می‌کردم و خجالت و شرم، تاثیر شدیدی داشت روی اون همه گرمایی که حس می‌کردم. جلوتر اومد و درست روبروی من روی دو زانو نشست. کف دستهاش رو روی زمین گذاشت و به طرفم کمی خم شد و نگاهی که حتما سیاهِ چشمهای به ‌زیر افتاده‌م رو نشونه گرفته بود و چه ایستادگی دلیرانه‌یی می‌خواست جواب ندادن به نگاهش. صدای نفسهاش، ملودی ملایمی بود که آرومم می‌کرد. چقدر آهنگ کمی لرزانِ صداش رو دوست داشتم. - به من نگاه کن آهو، من از نگاههای تو، پر از زندگی می‌شم. از این چشمهای مظلوم و همیشه غمدارت انگیزه می‌گیرم برای جنگیدن با همه‌ی رسوم پوسیده‌ی این قوم. هر بار که از روزمره‌ی زندگی خسته میشم با مرور تمومِ سادگیهایِ بکرِ نگاههای تو، دلم قوت می‌گیره و پا می‌گیرم. حالا می‌خوای همین رو هم از من دریغ کنی؟ بی‌تاب شده بودم و چقدر که لحن و کلامش در عین استحکام پر از مظلومیت بود و دلی که دیگه رنجور نبود. سرم رو به آنی بلند کردم و نگاهم درگیر نگاهش شد و شفافیت چشمهاش که بدجور گیرا بود و فوج ‌فوج عشقی که از اونها ساطع بود و سرازیر قلب کوچکم میشد و من رو توان بیشتر موندن در اون کارزار نبود. لرزش دستهام مشهود بود و دونه‌ها‌ی ریز عرق از کنار شقیقه‌م سر می‌خورد. برای منِ نوپا این رویارویی های چند ثانیه‌یی عجیب انرژی می‌برد. سکوت و التهابم رو دید که نگاهش رو از من گرفت و کتاب رو به سمت خودش کشید و بازش کرد. - تا من نگاهی به کتابت کنم برام یه لیوان آب بیار. و حتی اگر آدرس بهشت رو بهم داده بود اونقدر خوشحالم نمی‌کرد که پیشنهاد اون موقعش. نیاز داشتم تا بیرون برم از محیط اتاق و نفسی تازه کنم و خدا رو شکر که باقیِ اهلِ خونه، محو تلوزیون بودند و دقیقِ حالِ من نشدند. لیوان آب رو به سمتش گرفتم و حالت جدیِ نگاهش، گویای این بود که اون هم به تنفس نیاز داشت تا از مدار احساس به تعقل برسه. نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/bikaranemehr/22 🍁 🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂