🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوهفتادوهفت
🌹عشق محبوب🌹
لحنش عوض شد و شیطون گفت:
- چشم خانجون.
خندیدم و پرسشی به اطراف نگاه کردم و گفتم:
- کو خانجون؟
- والا همچین حرف میزنه انگار چند سالشه، جوجه رنگی.
پشت چشمی نازک کردم و جواب دادم:
- بیلیاقت، دارم بهت حرفهای امیدوار کننده میزنم.
خندید و میون خنده جدی شد و گفت:
- اوه اوه، ببین کی اینجاست، عمو حاجی!
سرم رو بلند کردم و امتداد نگاهش رو دنبال کردم. بابا رو دیدم که از داروخونه بیرون اومده بود و عرض خیابون رو طی کرده و داشت به سمتمون میومد.
اصلا حالت قدم برداشتن بابا پر از صلابت و جذبه بود و دل آدم هُری پایین میریخت.
دوتایی باهم سلام کردیم.
با اون جشمهای سبزآبی روشن نگاهمون کرد و سری تکون داد در جواب سلام و گفت:
- خوبید دخترا؟ بیاید سوار شید برسونمتون.
در طول مسیر دائم از لزوم موقر و متین بودن جنس زن گفت و میفهمیدم که بابت خندهی بیجامون در حال توبیخیم و من دائم لب گزیدم و حق رو به بابا دادم.
کلا اعتقاد بابا این بود که یک زن باید تمام جذبهش رو بیرون نشون بده و جاذبهش رو توی چهاردیوار خونه و مثال همیشگیش مامان بود.
و من بارها نامحسوس پوزخند زده و از خودم پرسیدم، پس با این همه جاذبهی مامان، جایگاه منیر کجاست؟
بابا ما رو به خونه رسوند و خودش رفت تا داروهای دیابت خانجون رو ببره.
توی اتاق، نشسته بودم و سردرگم فرمولهای عجیب فیزیک بودم و من تا آخر عمر از این درس متنفرم.
صدای زنگ تلفن وادارم کرد که به سمت سالن برم. مامان طبق معمولِ پنجشنبهها نیمچه خونهتکونی انجام داده بود و پلههای پشت بوم رو که درش به سالن باز میشد دستمال میکشید.
- محبوب گوشی رو بردار.
- برمیدارم مامان.
گوشی رو برداشتم و صدای بابا توی گوشی پیچید.
- الو، محبوب خوبی بابا؟
- سلام ممنون، خسته نباشین.
- به مامانت بگو امروز خونه نمیام میرم اونطرف منتظر نباشه، به علیرضا سپردم شما رو ببره خونهی خانجون منم بعدتر میام.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂