eitaa logo
🌴بی‌کران مهر🌴
2هزار دنبال‌کننده
34 عکس
38 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃 🍂🍁 🌹عشق محبوب🌹 صبح شده بود و با محبوب‌گفتنهای ممتد و پیاپیِ مهناز بیدار شدم و به سرعت آماده شدم. وقت برای خوردن صبحانه نبود، لقمه‌یی رو که مامان پیچیده بود گرفتم و سریع خداحافظی کردم و از خونه بیرون زدم. سر جلسه، مضطرب بودم و تند و پشت سر هم آیه‌الکرسی رو می‌خوندم. برگه‌یی که به سمتم گرفته شد رو گرفتم و نگاهی اجمالی به سوالات دوطرف برگه انداختم. به غیر از یکی دو سوال که به نظر برام مشکل و غریب میومد بقیه رو بلد بودم. لبخندی از سر رضایت زدم و با بسم‌الله شروع کردم. نهایت تلاشم رو کردم تا با دقت مسئله‌ها رو حل کنم. روی هم رفته امتحان خوبی بود. برگه رو به ناظر سپردم و از سالن بیرون رفتم. چادرم رو روی سر کشیدم و کیفم رو برداشتم و راهی شدم. نمی‌دونم چرا انتظار داشتم علیرضا رو بیرون مدرسه ببینم، شاید به خاطر این بود که شب قبل تاکید کرده بود که برای خبر گرفتن از نتیجه‌ی امتحانم با دبیر ریاضی که از دبیرهای مرد مشترک بین پسرها و دخترها بود هماهنگ کرده. مایوس از دیدن علیرضا به راه افتادم. از روزی که برای بار دوم توی اون کوچه‌ی خلوت با مهدی روبرو شده بودم با اضطرابی آمیخته به ترس، اونجا رو قدم برمی‌داشتم. وارد کوچه‌ی خودمون که شدم نفس راحتی، ها کردم و درِ همیشه نیمه‌بازِ خونه رو هل دادم و وارد شدم و یکراست به سمت آشپزخونه رفتم. به مامان ‌سلام دادم و مستقیم سر یخچال رفتم. شربت گلاب زعفرون آماده توی یخچال بود. لیوانی ریختم و تا خواستم به لبهام نزدیک کنم، صدای زنگ‌ توی خونه پیچید. شاسی اف اف رو زدم و لیوان به دست به سمت حیاط رفتم. علیرضای خندان توی حیاط منتظر ایستاده بود‌، سلام کردم و جواب داد: - سلام آهو خانوم. به سمتم اومد و لیوان رو ازدستم گرفت و یک نفس سر کشید. - خنک بود و خوش‌طعم. لیوان رو گرفتم و لبخندی زدم و چشمم رو زیر انداختم. - نوش جان. - دارم از پیش معیری میام. دبیر ریاضیم رو می‌گفت، پرسشگر نگاهش کردم و با کمی اضطراب جواب دادم: - چی گفت؟ - راضی بود و گفت که، نمره‌ی قابل قبولی می‌گیری. رضایتمند و خرسند تشکر کردم و نگاهش که روی لبخندم ثابت مونده بود. نگاهی نوازشگر و مهربون. برای لحظه‌ای چشمم قاب نگاهش شد. باز عجیب و خواستنی شده بود و رگه های سبز و طوسی روی زمینه‌ی عسلی عجیب خودنمایی می‌کرد. تاب نیوردم و سریع نگاهم رو سُر دادم روی لیوان خالی درون دستم. حس کردم گرمای زایدالوصفی از کنار گوشهام شعله می‌کشه. علیرضا قدمی به عقب برداشت و آروم گفت: - برو تو آهوی زیبا، من در رو می‌بندم خداحافظ. قادر به چرخوندن زبونم نبودم و با نگاه بدرقه‌ش کردم. گاهی حس می‌کنم سنگینترین وزنه‌ی دنیا همین زبون چند گرمیه که با تموم وجود توانایی حرکتش رو ندارم. نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/bikaranemehr/22 🍁 🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂