🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_صدوپنجاهونه
🌹عشق محبوب🌹
قطرهاشک سرازیر شده از گوشهی چشمهاش رو گرفت و با خندهیی تلخ گفت:
- اوهوم، حتما یه روزی میرسه.
روش رو طرف من کرد و گفت:
- گاهی فکر میکنم همهمون باید از یه دورهی رنج بگذریم تا به آرامش برسیم، از یه بلا از یه آزمایش یا امتحان.
ولی میدونی محبوب، همیشه از صمیم قلبم خواستم بین تو و علیرضا این دوره از رنج پیش نیاد، آخه دلم برای دل علیرضا خونه محبوب، تو شاید مثل من از سر تسلیم به خواست خونواده علیرضا رو کنار خودت قبول کردی ولی اون واقعا عاشقه و تو رو با تموم وجودش میخواد، این چند روز غصههای خودم فراموشم شده بود از غم دل اون.
مهناز پرسید:
- اونروز که بابا اومد خونه تون چیشد؟ چه جوری قبول کرد؟ با علیرضا بحثش نشد؟
- عمو علیرضا رو دوست داره، خیلی قبولش داره، بارها خودش توی جمع گفته که این بچه جنم مردونگی داره. ولی نمیدونم چرا اینقدر به آینده شکاکه و از حرف مردم هراس داره.
- مامان گاهی میگه بابا بعد ازدواج با منیر هر روز حساستر شد و شکاکتر و البته بعد ماجرای شما هم تشدید شده انگار.
- اوهوم، بعضی وقتها متوجه که میشم میبینم عمو بهم زل زده و توی نگاهش پر از ترحم و دلسوزیه. ولی همه مثل هم نیستن، تو فکر کن یه پسر جوون باشی و کسی که دوستش داری هنوز یه دختربچه باشه که هیچ درکی از این طور احساسات نداره. من دیدم که علیرضا پای دل و وجدانش که وسط میاد، هزاران بار دلش رو قربونی کرده اون با امید زمین تا آسمون فرق داره.
به سمتم چرخید و دستش رو زیر سرش برد.
- اون دنیاش رو با بودن تو در کنارش ساخته، اون روز وقتی با تو تلفنی صحبت کرده بود با خونه تماس گرفت و گفت که توی راهه. ساعت از دوازده گذشته بود که رسید. اونقدر داغون و خسته بود که دلم به حالش سوخت. رفتیم آشپزخونه که بابا اینها بیدار نشن و با همدیگه چای بخوریم و حرف بزنیم. تازه یادش افتاده بود که ازصبح چیزی نخورده و چون فکرش مشغول بوده یادش رفته که گرسنهس.
کاش عمو به عشق علیرضا و خلوصش ایمان داشت. بگذریم، خلاصه اینکه وقتی عمو اومد رو بهش گفت که، عمو تو داری یه غریبه رو به برادرزادهت ترجیح میدی، تو همون آدمی بودی که آوازهی قوم و خانوادهدوستیت تو کل شهر پیچیده، چه جوری دلت میاد با منی که روی پاها و دوش خودت بزرگ شدم اینطور تا کنی.
خلاصه اینکه با این حرفهاش عمو ساکت شد و مامان و بابا هم اونقدر ادامه دادن که عمو خلع سلاح شد و قبول کرد که استخاره بگیره، که جواب اون هم خیلی بد اومده بود و دیگه به کل قضیه منتفی شد.
خمیازهیی کشید و گفت:
- الانه که خانجون بیدار بشه و دیگه خواب مکروهه.
بالشم رو برداشتم و به کنار خانجون برگشتم و دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد.
امتحانات شروع شده بود و ساعت استراحت و خوابم رو کم کرده بودم تا بتونم عقبافتادگیهام رو جبران کنم. اولین امتحان شیمی بود و من از دو سه فصل آخر چیز زیادی دستگیرم نشده بود. امتحان رو به هر سختی بود دادم و مطمئن بودم که نتیجهی خوبی نمیگیرم.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
🪴🪴🪴
🪴🪴
#قسمت_صدوپنجاهونه
#ورایسکوت🪴
تکرار این اوهام،
ترس از تاریکی شب
و نخوابیدنها داشت
از پا درم میآورد
کم کم مدت زمان حملههای عصبی و تعدادشان بیشتر شد
بدتر آنکه اکثرا داروهایم را نمیخوردم و آنها را دور از چشم بقیه توی سطل زباله میانداختم
فکر میکردم که حال بد و کابوسهایم تقصیر همان داروهای آرامبخش است
وقتی به خود آمدم که دکتر نامهی بستری داد و دوباره به بیمارستان منتقل شدم
اما این بار در بیمارستان اعصاب و روان!
تنها چیزی که خیلی پررنگ از آن روزها در خاطرم مانده اشکهای بیصدا و سوزناک مادر بود
موهایم کوتاه کوتاه شده بود و لباسی نخی به رنگ آبی آسمان پوشیده بودم
تحت تاثیر مصرف آرامبخش
روحم آرام گرفته و خیلی کمتر دچار تشنج میشدم
بیشتر اوقات زانوانم را بغل گرفته و به پنجره چشم میدوختم
من توی آنجا هم بیصبرانه منتظر بودم منتظر تنها کسی که مرا میدانست و درکم میکرد اما افسوس که او هرگز نیامد!
به غیر از او دیدن هیچ کس خوشحالم نمیکرد حتی عمه ملیح، حتی آقابزرگ!
نبودنش و بیخبری ام عاصی ام میکرد
هرچند تحت کنترل بودم و به مرور بیخوابی و ترسم کم و کمتر شد اما روحم همچنان درگیر بود
البته که داروهای آرامبخش و جلسات متعدد با دکتر روانم را کم کم سامان میداد
روح طغیانزده ام هم به سمت بیتفاوتی محض پیش میرفت
همان روزها بود که قلب مهربان مادر بالاخره کم آورد و مجبور به مصرف دارو شد
بارها بستری شده بود و من میفهمیدم که دو سه روزی نمیبینمش
اما حتی حس اینکه پیگیرش شوم را هم نداشتم
روزهایی که مادر بستری بود بیشتر عمه ملیح و پدر کنارم میماندند
و گاهی هم روشانی که به یکباره هم خواهر و هم مادرش را بیمار میدید و حتما احساس تنهایی داشت؛
صبور بودنش اگر نبود حتما آن روزها کم میآورد!
از بعد بیماری مادر بیشتر پدر کنارم میماند
حتی گاهی بیشتر از معمول همراهیام میکرد
اصولا
سجادهاش کنار اتاق پهن بود و وقتی که رو به خدا مینشست
آرام و بیصدا به او زل میزدم
بارها اشکهایش را میدیدم که از گوشه چشمهایش سر خورده و لابلای محاسنش گم میشود
گاهی کنارش مینشستم و سوالی نگاهش میکردم
گاهی هم با سرانگشتهایم اشکش را پاک میکردم اما حس اینکه بپرسم چه شده را نداشتم!
پدر که به نماز میایستاد
انگار امواج متلاطم وجودم از حرکت بازمیایستاد و دلم به ناگاه آرام میگرفت
دوست داشتم ساعتها پدر را ببینم که روی سجاده اش دوزانو نشسته و دانههای تسبیحش را به ذکر میاندازد
آن روزها گذشت و من ذره ذره و آرام آرام به روال عادی زندگی برگشتم
روزی که دکتر تشخیص داد، میتوانم به خانه برگردم را خوب به یاد دارم
اما من نمیخواستم به خانه بروم!
اصلا رفتن به خانه و دیدن آن کوچه را بدون علی نمیخواستم
من از دیدن درگاه خانهی علی هم وحشت داشتم
دکتر موهایم را نوازش کرد و رو به پدر گفت
_ خوب دیگه وقتشه روشنا برگرده خونه حالش خوبه و
قول هم داده داروهاش رو سر وقت بخوره!
توی خود جمع شدم و بغض کرده رو به پدر گفتم
_ من نمیخوام بیام خونه
من اونجا رو دوست ندارم!
پدر درمانده و متعجب نگاهم کرد آخر او نمیدانست چه در قلب من میگذرد
دلم بسیار پر بود
از تمام دلتنگی و بیوفایی علی
از تمام نبودنها و ندیدنهایش
با همهی وجود دوست داشتم که دور باشم از او و هر چه که او را به یادم میانداخت!
با اشاره دکتر پدر هم دیگر اصرار نکرد
فردای همان روز بود که
آقابزرگ آمد و در آغوشم گرفت
مثل گنجشکی توی باران مانده به آغوشش پناه بردم
_ میخوای ببرمت روستا پیش خودم؟
و من مظلومانه نگاهش کردم و سر به تایید تکان دادم
همان روز بدون اینکه به خانه برویم توی ماشینش نشستم و با هم به روستا رفتیم.
با صدای باز شدن در سالن به زمان حال برگشتم
به ساعت نگاه کردم یک و نیم بعد ازظهر بود!
مادر به این زودی از زیارت دل نمیکند
رسم بر این بود که بعد نماز همان اطراف امامزاده چیزی بخورند و بعد به خانه برگردند
پاهایم را دراز کردم تا خون درونشان به جریان بیفتد
از جایم بلند شدم
صدای رادان توی خانه پیچید
_ روشنا...خونهای؟
نویسنده:مژگان.گ
🪴براساس واقعیت🪴
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/1151
🪴
🪴🪴
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴