خیال میکردیم نیستید و خب پیش چشممان که نبودید و ما همینقدر بیشتر بلد نبودیم.
خیال میکردیم دورید؛ دور از نگاهمان، دور از قلبمان، دور از زندگیمان...
و چقدر بیپناه بود قلبِ خالی از شما و چقدر ترسناک بود دنیای بدون شما و روزها نمیگذشتند و شبها صبح نمیشدند...
تا وقتی که هرکداممان یکجوری پیداتان کردیم.
اصلش، شما خودتان را به هرکداممان یکطوری نشان دادید. ما که بلد نبودیم.
از راه شعری، جملهای، روایتی، تصویری، کتابی یا سرودی به ما تابیدید؛ قلبمان از شما پر شد و جهان 'با شما' تازه جهان شد و روزها قشنگ شدند و شبها مهتابی...
بعد، خیال کردیم باقی راه با ماست؛ که حواسمان پیش شما باشد، چشممان شما را ببیند، دستمان دست شما را رها نکند...
اما باز هم خودتان بودید که حواستان به ما بود، چشمتان به ما بود و دستتان محکم دست ما را گرفت؛ حتیٰ وقتی ما رها کردیم، اشتباه رفتیم و چیزی نمانده بود دورِ دور شویم.
به بهانهی این مناسبتِ توی تقویم که نام شما نورانیاش کرده، میشود بایستیم به 'مبارکباد' گفتن؟ میشود دست برداریم به خواهش؟ میشود ما را بشنوید به اجابت؟
میشود ما را برای خود خودتان بخواهید؟ میشود دل ما را محکم نگه دارید تا با هیچ تکانی نلرزد؟ میشود نگذارید عمرمان صرف جز شما شود؟
صاحـبِ زمان ما! امـید موعـودِ ما! فـرماندهی دل ما!
میشود این سـلامهای ما را بـپذیرید؟
#آقامبارکاستردایامامتت!
♾ @binahayat_ir