«سفر به عُقبیٰ»
یه شب تو خواب عازم عقبی شدم
مُردم و یک هو متوفی شدم
یه باره دیدم که کف جاده ام
کفن به تن پوشیده آماده ام
توی قطار ِمرده بَر پریدم
دور و برم صد تا جنازه دیدم
مثل خودم یکی کفن تنش بود
لُنده می داد نمی دونم که چش بود
بقیه خوشکل با تیریپ طوسی
انگاری که می خوان بِرَن عروسی
اون کفنی به تن فقط قِر می داد
گلوی سگ مصَّبِشو جر می داد
داد می زد و همش غرولند می کرد
سادیسمی بود، شیطون و خیلی نامرد
یه در میون دستور تک تیر می داد
به مرده ها و زنده ها گیر می داد
مابقی مرده ها خوش حال بودن
بی دغدغه خیلی سبکبال بودن
این یاروئه فقط قر و فر می ریخت
مرتیکه ی زبون نفهم بی ریخت!
یکدفه پارچه ی کفن ور افتاد
شناختمش نگم کی بود که می داد..
اون همه فحشای بزرگ و کوچیک
به اینوری به اونوری چه آنتیک!
بگم کی بود؟ صدّام ِکلّه خر بود
گور به گوری شده تو این سفر بود
گفته بودن یه وقتی اعدام شده
خیال می کردم تا حالا رام شده
چشام به چشمای طرف خیره شد
روزم نگو عین شب تیره شد
بدجوری حالمو گرفتی خدا
سفر با این؟ تا محشر کبریا
خدا! نکن با بنده هات اینجوری؟
نخواستم اصلا نه بهشت و حوری
ولَم بکن، سوار اسنپ می شم
شرافتاً که با پراید چپ می شم
وزن و اصول ِقافیه شناختم
روی زمین با بیش و کم می ساختم
دویست و هفت و لَنْکروز نداشتم
به جای گندم که ماری! نکاشتم
تو بچگی فقط خطا می کردم
دست تویِ جیبای ِ بابا می کردم
نباید این فُرمی با من تا کنی
شیطونیامو دیگه رسوا کنی
ندا اومد بچه بشین سر جات
چی کار داریم به شِرّ و وِرّ و حرفات
مشکل تو شعر و سخنوری نیست
#بی_شوخی! رفتنات و قیصری نیست
سفر با مولایی که داشته ضرر
دارم براش باید بیاد همین وَر!
اگر که عیبی باشه اینها، کمه
گناه تو قضیه ای در همه
اسم تو پدرامه مگه نیست ؟ بله!
تو وزن ِصدامه مگه نیست؟ بله!
خب همینا برای دوزخ بسه
باقیِ جُرمات همگی مرخصه!
آروم و با دلهره گفتم خدا!
تقصیر من نیست به خودت، ای بابا...
یه راهی چاهی... تبصره بذار روش
تا که از این مخمصه در بیام توش!
نبوده این گناه من خدا جون
یقهٔ بابا مو بگیر مهربون!
تو ثبت اولیه سبحان میشه..
ِاسمو میگم! هَمِیْ چی جبران میشه
یکدفه صَدّامو!! بلند شد صداش:
«کیف َوقیحی و خفیفی داداش!
بِعَیْنی لا اَریٰکَ یاٰ بی قرار !
به کُلِّ هٰذَا السَّفَرِ کالحمار!»
نفهمیدم جنازه داشت چی می گفت
گوشام فقط حمارو اونجا شِنُفت!
یه جمله ای بلد بودم در این حد..!
«و لم یکن لهو کفواً احد»!
سه چار دفه گفتم و تکراری شد
مایه ی لبخند و سَرِکاری شد
بالاَخره داد زدم بی شعور!
مثل خودم حرف بزن نه این جور!
نمی دونم چیطو شد ایرونی شد
لهجه نداشت و زد تهرونی شد!
سیبیل قُلچـُماقِشو ناز کرد
ادامه داد و سخن آغاز کرد:
«خره! خدا نیست که صداش در بیاد
یه کارِگَر هست روی ریلِ معاد
خوابیده بودی خانمت پیام داد
قول طلاهاشو به این کاکام داد!
گفت: نذارین تا که بهشتی بشه
با فرم جفتی تویِ کشتی بشه
زبون چرب و نرمی داره پدرام
عادتشه، میگه برید من میام!
آخرشم گفت که عیالش بودم
یه خبطی کردم و حلالش بودم
اینارو گفت و فوری خط و رد داد
نگفتمت یه مُشتی فحش بد داد
دِلِش می خواس همین جاها پلاس شی
اگر بشه شوفر آمبولانس شی
دروغ نگم، دروغ می گفت اینجوری
می خواست نری دنبال حوری موری!»
هنوز نفهمیدم خدایی، شیطون
چه فرقه هایی ریخته تویِ میدون
جناب صدام که اینا را فرمود
نمی دونین که حال بنده چی بود
تو خلسه رفتم سرِحال و شنگول..
انگاری که جیبام شده پر از پول..
یکدفه نوری ته واگُن دیدم
جیغی بلند از ته دل کشیدم
شاد شدم از این که نوری اومد
داد زدم: «یه دسته حوری اومد!!»
چشام که وا شد و دیدم نه جونم
تو رخت خوابم و میون خونه م!
فرشته نه، هاله ای از نور اومد..
کی بود؟ زنم! با گوشی محشور اومد
موبایلمو تو اون میون شناختم
دو زاریم افتاد که بهشتو باختم...
#پدرام_اکبری
کانال طنز ادبی بی شوخی:
ایتا
https://eitaa.com/bishookhi
بله
https://ble.ir/bishookhi
روبیکا
https://rubika.ir/@bishookhii
هدایت شده از پدرام اکبری
«شکّر شکن شوند همه طوطیان هند
زین قند پارسی که به بنگاله می رود»
در هفتهٔ کتاب و کتابخوانی، در محفل ادبی
«قند پارسی»
با کلام استادانهٔ «دکتر غلامرضا کافی»
سه شنبه ۲۳ آبان ماه ۱۴۰۲، ساعت ۱۶:۳۰ کتابخانه عمومی رئیسی اردکانی، سالن کتابدار
در اول حکایت، پرتم نمود بیرون
هر شب به رسم عادت پرتم نمود بیرون
در لیست خریدش آورده ده سبد موز
گفتم کمی قناعت!! پرتم نمود بیرون
هر بار کرد اصرار تا ظرف را بشویم
من کردم استقامت، پرتم نمود بیرون
دیشب شنید از من تعریف عمهام را
گویی شده جنایت، پرتم نمود بیرون
یک شب به وی مدال پرتاب وزنه دادند
از بس که با مهارت پرتم نمود بیرون
باری به خواب دیدم هم پیک حوریانم
آمد... و از قیامت پرتم نمود بیرون
پرسید اگر بمیرم بعدش چه میکنی تو؟
گفتم فقط عبادت، پرتم نمود بیرون
یک شب نشسته بودیم، نه مشکلی نه بحثی
پا شد به رسم عادت پرتم نمود بیرون
یک عصر سرد و دلگیر، چشم از جهان فرو بست
شد زنده، راس ساعت پرتم نمود بیرون!
#محمد_قریشی
کانال طنز ادبی بی شوخی:
ایتا
https://eitaa.com/bishookhi
بله
https://ble.ir/bishookhi
روبیکا
https://rubika.ir/@bishookhii
رفتم و در کوه غریدم: شکاری نیست که!
کوه هم برگشت و در جا گفت: ...آری نیست که!
زهر ماری خواستم از مار، گفتا: زهر مار!
توی دست و بالم امشب زهر ماری نیست که!
گفته دولت قبل تابستان میآید کمبزه
گشتم اما توی تقویمم بهاری نیست که!
توی آن اوضاع ناهنجار گفتیم: ای به چشم...
توی این اوضاع از ما انتظاری نیست که!
گفت مسئولی که من یک سر به زیر خط فقر
ناشتا رفتم ولی اصلاً فشاری نیست که
یک زمانی آدمی در غار، عمری می نشست
زیر «پونصد پیش و برجی پنج»، غاری نیست که!
«دوش با من گفت پنهان، کاردانی تیز هوش:»
کاردانم، تیزهوشم، عیب و عاری نیست که!
گفت ما را جلوهٔ معشوق... گفتم جلوه اش؟
این برای هوش مصنوعی که کاری نیست که
این که داری این اواخر مثل سگ رویش کراش
پیر گنجشک است عاشق جان! قناری نیست که
می شد اصلا شعر حاضر را نگویم لاجرم
رفت باید تا تهش! راه فراری نیست که
این قدر مگذار لای چرخ خودروساز چوب!
این برادر! خودروی ملی است، گاری نیست که
مرغداری را دلم می خواست سازم قافیه
دفتر شعر است اما... مرغداری نیست که!
گفته شد این شعر از شخصی به نام قیصری است
تا خودم عیناً نبینم اعتباری نیست که...
#عبدالرضا_قیصری
@naftinashi1
کانال طنز ادبی بی شوخی:
ایتا
https://eitaa.com/bishookhi
بله
https://ble.ir/bishookhi
روبیکا
https://rubika.ir/@bishookhii
توی دعوا هر کسی یک جور می آید جلو
هر که با یک قصد و یک منظور می آید جلو
مرد قصابی گمانش هست با گاوی طرف
توی دعوا چونکه با ساطور می آید جلو
آنکه اهل ساز و آواز است گر دعوا کند
با نی و تار و دف و سنتور میآید جلو
مرد تریاکی اگر دعوا کند در نشئگی
با وفا با انبر و وافور می آید جلو
آنکه کناسی کند هرگز گلاویزش نشو
چونکه با بوی بد و ناجور می آید جلو
مرد غسال محله در گمانش میتی
بر سرت با سدر و با کافور می آید جلو
آنکه دارد پول یا مفتی اگر دعوا کند
بی پدر با عده ای مزدور می آید جلو
شخص لنگی را بدیدم لنگ لنگان می دود
در خیالش هست چون تیمور می آید جلو
آنکه باشد بد زبان با فحش و هتک و ناسزا
فحش او را می کنم سانسور می آید جلو
مرد قانون هم اگر دعوا کند با بند و بست
طبق حکم و ماده و دستور می آید جلو
این زمانه با زنت دعوا نکن گر عاقلی
چونکه این نامرد با مامور می آید جلو!
هر که می خواهد کند دعوا فهندژ حاضر است
کاین بشر قر داده و مسرور می آید جلو
#اسدالله_فهندژ_سعدی
از جلد اول کتاب اشعار طنز (بلبلشیرازی)
کانال طنز ادبی بی شوخی:
ایتا
https://eitaa.com/bishookhi
بله
https://ble.ir/bishookhi
روبیکا
https://rubika.ir/@bishookhii
برای گنبد پنبه ای پوشالی
گنبدی گفت که من آهنی ام
شهره ام شهره به روئین تنی ام
هیبتم هیبت شیری خفن است
دوسه تا توی جهان مثل من است
گر مگس پر زند از اطرافم
جفت پرهاش به هم میبافم
هر که بی رخصت از اینجا گذرد
جان سالم کی از اینجا ببرد
راست یا چپ بزنی میرقصم
پاپ یا رپ بزنی میرقصم
مست بود و دهنش بو می داد
عارقش بوی هیاهو می داد
موشکی زان طرف قصه بگفت:
که من الماس تو را خواهم سفت
راه بر رفتن من می بندی؟
تو به گور پدرت می خندی
تو که باشی که کُری میخوانی
عوضی! نام مرا می دانی؟
آتش خشم مسلمانانم
مشت در هم گره آنانم
شده ای حامی قومی باطل
به همين اسم غریبت خوشدل
دست تو نیز بخون آغشته است
هر چه ارباب تو آدم کشته است
شده ای یار پلیدان، بدبخت!
دست بردار از اینان، بدبخت
مدتی چند از این قصه گذشت
روزگاری به غم وغصه گذشت
بود در خواب شبی آن گنبد
که قضا تیر به پهلویش زد
این طرف موشک سجیل رسید
آن طرف مرغ ابابیل رسد
شهر شد زیر و زبر از موشک
رفت در پوشک خود ان موشَ ک
فوجی از موشک قسام رسید
صاف رفت و به سر انجام رسید
گنبد آهنی پوشالی
داد از موشک ما جا خالی
گنبد پنبه ای پرکنده
بود از کردهٔ خود شرمنده
گنبد مسجد الاقصی را دید
پاک شرمنده شد و آه کشید
گشت سوراخ و به زانو افتاد
پاره و پوره به یک سو افتاد!
#حسن_میرزانیا
https://eitaa.com/joinpoems
کانال طنز ادبی بی شوخی:
ایتا
https://eitaa.com/bishookhi
بله
https://ble.ir/bishookhi
روبیکا
https://rubika.ir/@bishookhii
هدایت شده از خبرنامه شاعران
رفتم دو سه بار بی رفیقان کافه
خوردم به سلامتی شان نسکافه
در زندگی ام بس که کشیدند سرک
دور و بر من پر شده از زرافه
رخت مانند ماهی بر زمین است
لبت شیراز و قلبت هند و چین است
شده سنگین، ترافیک دل تو...
که عشقت خودروی تک سرنشین است!
از رنگ لب پروتزت می ترسم!
از موی پریش وز وزت می ترسم!
من عاشق گاو میش چشمت هستم؛
از جنبش شال قرمزت می ترسم!
خوش باش، که صورتت کک و مک نزند!
یخچال دلت دوباره برفک نزند!
وضعیت روزگار خر در چمن است؛
لبخند بزن تا به تو جفتک نزند!
در کوچه، شبی، دیدی اگر در خطری،
کافی ست، فقط، دست به ابرو ببری!
اصلا چه نیازی ست به کلت و خنجر...
موی تو خودش هست سلاحی کمری!
#علی_بهشت_آیین
کانال بیشوخی در
ایتا
https://eitaa.com/bishookhi
بله
https://ble.ir/bishookhi
روبیکا
https://rubika.ir/@bishookhii
تلگرام
https://t.me/bishookhiii
هدایت شده از پروین جاویدنیا
گزارشی طنز از محفل بیشوخی
با ورود به جلسه اولین چیزی که تو رو به سمت خودش جلب میکنه چهرههای خندانی هست که اگه دقت بکنی « من خودم یه پا استادم!» هم چاشنیاش شده و نمکشون رو بیشتر میکنه.
این طوری که به نظر میاد شش هفت سالی میشه که دور هم جمع میشن و خیلی هم بیشتر از این هستن که در جلسات به نظر میاد.
اسم محفل «بیشوخی» هست و با عنوان محفل طنز، هر هفته در شیراز برگزار میشه.
استاد هنوز نیومده و یه آقایی که همه صداش میکنن «مولا» فاز استادی برش داشته، تریبون رو صاحب شده و هی نطق میکنه!
از بغل دستی میپرسم:
_استاد کی میاد؟
لبخندی میزنه و با طعنه میگه:
_دکتر قیصری کلاً کلاس میذاره و ربع ساعتی همیشه دیرتر میاد تا بقیه!
آقای «اکبری» که بعداً فهمیدم دبیر اجرایی محفل هست به سالن وارد میشه و شروع میکنه با بقیه کَل کَل کردن!
تو چهرهش که عمیق میشم متوجه میشم که برخلاف قد و بالای ریزه میزش کلی خَرش میره و به قول معروف نصفش زیر زمینه!
مولا همچنان در حال سخنرانی! هست و داره فرق شعر «طنز» و «فکاهه» رو برا بقیه توضیح میده.
چون همهی اعضا روحیهی شوخ طبعی دارند هی وسط حرفاش یه چیزی میپرونن و بقیه میزنن زیر خنده!
در همین لحظات استاد وارد میشه و من با کنجکاوی تو چهرهاش دقیق میشم؛ نه بابا بهش میخوره دکتر باشه!
یه دختر کوچولو و بامزه هم همراهشه که می فهمم دخترشه.
وقتی میشینه رو صندلی و با لبخند پررنگی که داره به چهره تک تک اعضا نگاه میندازه، یاد برنامه قند پهلو میافتم و اون کاریکاتور از چهره و دماغ پت و پهنش ناخودآگاه تو ذهنم میاد و بلند میخندم!
بقیه با حالت تعجب برمیگردند طرفم که واسه لو نرفتن ماجرا سرمو میچپونم تو گوشی!
اوضاع که آروم میشه همون آقا مولای اعتماد به سقف! یکی یکی اسم اعضا رو میخونه و اعضا هم آثارشون رو ارائه میدن.
هر کسی یه چیزی میخونه؛ یکی کاریکلماتور، یکی لطیفه، یکی داستانک، شاعر طنز پرداز هم که پُروپیمون وجود داره.
فرق زیادی بین محفل طنز با بقیه محفلها وجود داره و کلی بهم خوش میگذره.
خانمی که فامیلیش جاویدنیا هست و از بقیه فعالتره و یه جورایی خودشو همهکارهی محفل میدونه، تازه از سفر مشهد برگشته و با سوهان خوشمزهای از بقیه پذیرایی میکنه و هی در حین شعرخوانی تند و تند از بقیه عکس میندازه.
تعداد خانمها زیادتره و نوبت به هر کدوم میرسه خانم جاویدنیا میگه این دوست منه!
یعنی من دعوتش کردم محفل طنز و انگار میخواد یه جور منم! بزنه که آره شلوغی انجمن کار منه!
در همین حین خانمی که بعداً فهمیدم فامیلیش صادقی هست و تازه کار، شروع میکنه شعر طنز خوندن و منتظر نظر بقیه میشه. بقیه هم که اونو تازه کار می بینن هر کدوم در هیبت استاد در میان و با بیرحمی نظر میدن و ایراد میگیرن و نقد میکنند.
دکتر قیصری ولی در آخر کار صحبتی کلی میکنه و در خلال صحبتهاش تشویقهایی هست که خنده روی لب خانم صادقی میشینه و با خوشحالی قول یه کیک خوشمزه رو برای هفته آینده به بقیه میده!
با خوردن چایی و شیرینی و عکس دسته جمعی جلسه تموم میشه و من به خودم قول میدم که هفته آینده حتماً برای خوردن کیک حاضر بشم!
#پروین_جاویدنیا
کانال بیشوخی در
ایتا
https://eitaa.com/bishookhi
بله
https://ble.ir/bishookhi
روبیکا
https://rubika.ir/@bishookhii
تلگرام
https://t.me/bishookhiii
خریدم خودرویی از نافِ ایران
که می ارزد به خودروهای آلمان
برایت می دهم توضیح اکنون
یکایک آپشنش را با دل و جان
اهمیّت ندارد مقصدت چون
به رویش هست یک فرمانِ خودران
مثالِ رشته ی افکنده ی دوست
تو را هرجا بخواهد می کشد آن
مجهز گشته به ماساژوری good
که زیر صندلی ها گشته پنهان
فنرهایی مقاوم حولِ محور
دهد مالش به کتف و شانه و ران
نیازی نیست در آن ضبط و سی دی
برای رقص و حرکت های لرزان
تکانت می دهد با ریتمِ موزون
به چپ یا راست یا بالا، آهان هان
به آن علت که ایمن هست با خوف
کُنی دائم درونش ختمِ قرآن
کجا دیدی تو ماشینی که با او
شود هر گبر و ترسایی مسلمان؟!
شده چپ توی جادّه چند باری
وشد سانروف در سقفش نمایان
خلاصه هست محشر،فول و جادار
نباشد کمتر از اِم جی و لیفان
بخر با وام و قرض و قوله حتما
نگو فردا و پس فردا، که الآن
ولی قبلش بخر یک قبر زیبا
به شامم دعوتید ای قوم و خویشان!
#زهرا_محمدی_صادق
کانال بیشوخی در
ایتا
https://eitaa.com/bishookhi
بله
https://ble.ir/bishookhi
روبیکا
https://rubika.ir/@bishookhii
تلگرام
https://t.me/bishookhiii
کاریکلماتور
1- حتی آینه هم از من کارت شناسایی می خواهد!
2- عنکبوت با تارش دنبال خواننده می گشت.
3- از آن روز که آسمان بار امانت را نتوانست کشید ، ترازو اختراع شد.
4- اگر قصر فردوس را به پاداش عمل ببخشند ،بیشتر آن سهم جراحان و معتادان خواهد شد!
5- احتمالاً شیطان برای ماندن در ذهنم " گرین کارت " دارد!
6- دیوانگی ام که گل می کند ، در گلدان دنیا جا نمی شوم.
7- تختخواب یک نفره ، لاف تجرد می زد.
8- دیوار صوتی که شکست ،به دیوار ِ تصویری تکیه کردم.
9- ترک ِ تحصیل احتیاج به دوا ندارد.
10-لابد اقتصاد در کودکی واکسن نزده که حالا فلج شده .
11-جراح باند را در شکم بیمار جا گذاشت ، 9ماه بعد "جیمزباند " متولد شد.
12- چقدر بی سوادم ، خط ِ چشمت را نمی توانم بخوانم.
13-حتی ماهی هم در کنکور شنا رد شد.
14- حروف بی صدا هنگام ِ عقد به جای ِ "بله " سر تکان می دهند.
15- سیاوش از آتش گذشت ولی آتش نشانی استخدامش نکرد.
#روحالهکرهانی_شیرازی
کانال بیشوخی در ایتا
https://eitaa.com/bishookhi
بله
https://ble.ir/bishookhi
روبیکا
https://rubika.ir/@bishookhii
تلگرام
https://t.me/bishookhiii
شعر طنزی از عبدالنبی زارع عارف
شنیدم شبی شخص فرزانه ای
بپرسید احوال دیوانه ای
که ای مرد یک باره تو چون شدی
که اینگونه خل وضع و مجنون شدی
مگر چیز بد خوردی ای رو سیاه
و یا از سر عمد کردی گناه
ندانی خطا مرد را خُل کند
و عقل از سرت برده امل کند
خُل شهر با مرد فرزانه گفت
چو آگه نِه ای پس نزن حرف مفت
نصیحت گری را فراموش کن
و یک لحظه حرف مرا گوش کن
اَیا مرد من از سر احتیاج
نمودم به یک بیوه زن ازدواج
مر آن بیوه را دختری بود ناز
دهان غنچه و خوشگل و چشم باز
بر او باز شد چشم بابا ی من
و آغاز شد ماجرا های من
پدر دختر همسرم را گرفت
تو گویی که بال و پرم را گرفت
پدر شد از آن لحظه داماد من
و او را پدر زن شدم خویشتن
و از دخترم دختری زاده شد
که هم خواهر و هم نوه ی بنده شد
و مادر زن خوب بابای من
که از او شروعیده بلوای من
که الان زن رسمی بنده است
و از کار خود نیز شرمنده است
برایم یکی کاکلی زاده کرد
که من را به این روز افتاده کرد
پسر بچهی من زجان بهترم
شده دایی حق آن خواهرم
همین بچه که جسم و جان من است
به بابآی بنده برادر زن است
همین بچه که زاده این همسرم
برادر زن شوهر دخترم
و چون دخترم زن بابای من است
تو گویی جهنم سزای من است
شدم گیج و ویج ندانم دگر
که این کله از من بود یا ز خر
اگر کله این است پایم کجاست
شما بنده هستید یا من شماست
اگر من تو هستم تو پس کیستی
اگر تو منی پس شما نیستی
چنان گفت کان شخص برگشته بخت
فرارید و بالا شد از یک درخت
از آن پس فقط میکند قار قار
و گوید جواب همه زهر مار
#عبدالنبی_زارع_عارف
کانال بیشوخی در ایتا
https://eitaa.com/bishookhi
بله
https://ble.ir/bishookhi
روبیکا
https://rubika.ir/@bishookhii
تلگرام
https://t.me/bishookhiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همان شعر طنز از عبدالنبی زارع (عارف) با اجرای شاعر
وراندازم نکن لطفاً، بر انداز این وَراندازی!!
نمی دانی که بیزارم اصولاً از براندازی؟
کلامم را نفهمیدی و هرگز هم نمی فهمی
شبیه ِ خان قاجاری نکن این جور لجبازی
به بالا متصل هستی! و در اندیشه ٔ پرواز
ندا آمد بیا بالا تو از مایی! نمی بازی!
همیشه توی تحلیلت نماد صفر و یک بودی!
چگونه بورد (board) سوزاندی! شدی استاد ممتازی!؟
جوابم را بده اکنون نگو امنیت ملی ست
که حافظ اینچنین گفته «نهان کی ماند آن رازی...»
زمانی سخت کوشیدی که مبصر باشی و اول..
شدی حالا نماینده، هنوزم! نیستی راضی!؟
شنیدم نطق فرمودی که خدمت اولویت هست
بیا پوتین به پایَت کن برو در رخت «سربازی»
تو با شاسی بلند خود سفرها می روی حالا...
از آن راهی که می رفتی زمانی با موتور گازی
بگو در صحن این مجلس چه دردی را دوا کردی؟
کمی انصاف ده امشب کلاهت را بکن قاضی!
«در این بازار اگر سودی ست با درویش خرسند است»
که او هم حجره ای دارد به دور از جنگولک بازی!
#پدرام_اکبری
کانال بیشوخی در ایتا
https://eitaa.com/bishookhi
بله
https://ble.ir/bishookhi
روبیکا
https://rubika.ir/@bishookhii
تلگرام
https://t.me/bishookhiii
ماییم پس از اضافه کاری
آماده برای بچه داری
اما چه کنیم با اجاره
اما چه کنیم با نداری؟
دادید به خورد ما دمادم
صد وعده شراب روزگاری
صد بطری وعده سِرو کردید
خوردیم شبیه زهر ماری
رفتیم فضا و خواب دیدیم
یک خانه و خودروی سواری
یک خانه بدون صابخانه!
یک خودرو بدون صافکاری
وقتی که پرید نشئه از سر
بعدش چه کنیم با خماری!
بعدش چه کنیم با هزینه
با خانه سرد بی بخاری
مرغیم که بی پناه هستیم
در تیررس خروس لاری
انگار کسی که می نماید
دولا دولا شتر سواری
با این همه بعد از این که دنیا
«بگذاشت ز سر سیاهکاری»
فوارهٔ مشکلات ملت
افتاد به وضع آبشاری
وقتی که مهار شد تورم
عادی تر شد امور جاری
بنشینم و طنز پیش گیرم
دنبالهٔ نسل خویش گیرم
@@@@@@@
بی زحمت و دردسر بزایید
هر مرتبه بیشتر بزایید
گفتی شب قبل در سمینار
ای ملتِ بی خبر بزایید
کشور شده باغ موز و انجیر
همت کرده، پسر بزایید!
از غرش سخت او نترسید
بی واهمه شیر نر بزایید
یک یا دو سه بچه، بچه بازیست
مردانه و مستمر بزایید
یک گلهٔ بز که می خرامند
از تنگه و از کمر بزایید
دکتر از ما مهندس از ما
فرمان بر و کارگر بزایید
یا مثل همین جناب شاعر
آراسته به هنر بزایید
در دولت قبل و بعد، کمتر
در دولت مستقر بزایید
فرمان بر و مثبتش مهم نیست
عصیانگر و کله خر بزایید
انواع مخاطرات ممکن
از جمله بنی بشر بزایید
در یک دهه نسلمان شود گم
در این اثنی... مگر بزایید!
گفتم که شما هم ای سخنران
جای کلمات اگر بزایید
بنشینم و طنز پیش گیرم
دنبالهٔ نسل خویش گیرم
@@@@@@@
خفتم بغل چراغ لاله
بر چهرهٔ من چکید ژاله
در خواب جناب سعدی آمد
گفت ای پسرم علی الاجاله
«برخیز و در سرای در بند»
طنزی بسرا قرین ناله
با همسر خویش مشورت کن
محکم بنویس در قباله
این قدر نکش به هر بهانه
بر هیکل این قضیه ماله
یک بچه نمی کند کفایت
این را بنویس در مقاله
جهدی بنما که نسل بعدی
بی عمه همی شوند و خاله
زن دایی و دخترِ عمو نیز
یک راست روند در زباله
ایام مفید بیست سال است
ای مرد دویست و بیست ساله!
گفتم که جناب شیخ سعدی
ای شاعر ساغر و پیاله
ای طنزنویس پیشکسوت
ای صاحب جزوه و رساله
بنگر اگرم اجازتی هست
بشنو سخنی از این نخاله
در زیر فشار زندگانی
گر ماند از من کمی تفاله
بنشینم و طنز پیش گیرم
دنبالهٔ نسل خویش گیرم!
#عبدالرضا_قیصری
کانال بیشوخی در ایتا
https://eitaa.com/bishookhi
بله
https://ble.ir/bishookhi
روبیکا
https://rubika.ir/@bishookhii
تلگرام
https://t.me/bishookhiii
یا هو
یلدا سلام!
یلدا سلام! و آمدنت خوش!
یلدای سرد و تیرهی بیپایان
یلدایِ داغهای نمایان
یلدایِ گاه، دورِهمی، خندان
*
یلدا!
یلدا!
یلدا سلام!
یلدای هندوانه و شیرینی
یلدای فال حافظ
یلدای شاهنامه و کفبینی
یلدای بازی و هوس و آجیل
یلدای پرستارهی تزیینی
...
یلدای برف و سرما
یلدای سیب سرخ و انار و یخ
یلدای کو؟ کجاست؟_
آن روزهای کرسی و گرما
*
یلدا سلام و آمدنت خوش!
هرچند شهر ما
چندی است
مهمان شامِ ممتدِ یلداست
و قرنهاست که ننهسرما
اینجاست
*
یلدا سلام!
یلدای شام آخرِ زایش
یلدایِ " پس کجاست گشایش؟"
ای شامِ آفتاب و مسیح و صلح
ای وقت آرزو و نیایش!
یلدای صد گروه: تحمّل
آنسمت یک.گروه: تجمل
پس تا بهکی دروغ و نمایش؟
*
در چشمهای من
یلدا پرندهای است که میخواند
بر شاخههای خیس زمستان
یلدا زن شکستهی غمگینی است
در چارراهِ پولپرستان
یلدا گرسنهای است که مینالد
در خلوت دلار بهدستان
*
این سو: یلدای باستانی محبوب
یلدای شادِ تا به ابد مطلوب
یلدای یک کُرور "ژنِ خوب"
آن سو:
یلدای سختجانی و شبکاری
یلدای رنجخواری و دشواری
یلدای درد و حسرت
یلدای بیپناهی و بیماری
...
یلدای "هِی زدن به درِ بسته"
یلدای بیترانهی بیپسته
یلدای نان خشک
یلدای قبض برق
یلدای مالیات نمیدانی از کجا
یلدای قسط بانک
یلدای " هر چقدر بپرسی
میگویمت که باز ندارم"
یلدای "دردهای دلم را
این روزها به کی بنگارم؟"
یلدای باز، مدرسه و آتش
یلدای داغ خون سیاوش
یلدای فقر پشت تورم
یا شام درد ممتد مردم
*
آن سمتتر ولی
یلدا حساب بانکی سرشاری است
که آرزوی مردم یک شهر
جا میشود در آن
یلدای میز و نفت
یلدای بودجه
یلدای "خاوریها" یلدای چای "دبش"
یلدای پول مفت
یلدای بیصدا
یلدای چرت و قهقهه و خنده
در انجماد مجلس شورا
یلدای "بَه! چه خوشمزه شلغم
در ازدحام اینهمه بلغم"
یلدای جز دلار ندیدن
یلدای فحش و گمرک
یلدای خوردن و ترکیدن
*
یلدا!
یلدا!
یلدا سلام و آمدنت خوش!
اما
با این همه مصیبت طولانی
این شام را امید طلوعی هست؟
آیا
فردا که شد دلیل شروعی هست؟
#محمد_مرادی
#یلدا
#اعتراض
https://eitaa.com/mmparvizan
کانال بیشوخی در ایتا
https://eitaa.com/bishookhi
بله
https://ble.ir/bishookhi
روبیکا
https://rubika.ir/@bishookhii
تلگرام
https://t.me/bishookhiii
هدایت شده از پروین جاویدنیا
گزارشی از عصر طنز «چوق الف» با حضور اعضای محفل طنز «بیشوخی»:
اسنپ گرفتم تا به موقع برسم. دم در دانشگاه جلوی اسنپ رو گرفتن،انگار تو گوش نگهبان چوب پنبه بود! چند بار اسم دانشکده حقوق رو آوردم تا اجازه دادن ماشین وارد بشه. چند تا فلکه رو رد کردیم .جادهای پرپیچ و خم که بیشباهت به جاده چالوس هم نبود! ماشین پراید هم که قربونش برم اینجور موقعها مثل خرِلنگ میمونه بلانسبت شما!
چهار تا فلکه رو رد کردیم تا بالاخره با هن و هن ماشین به بالا رسیدیم!
پیاده شدم. با دیدن دختر و پسرهای دانشجو کلی حالم خوب شد. بعضیها سر به سر هم میذاشتن و بعضیها گرم گفتگو و بگو بخند بودن که از یکیشون پرسیدم:
_دانشکده حقوق کجاس؟
_روبرو.
و با دست سمت چپ رو نشونم داد.
نگاهی به تابلو کردم و حرکت کردم. هر طرف رو نگاه میکردم چند نفر ایستاده بودن، از دختر خانمی پرسیدم:
_سالن آمفی تئاتر کدومه؟
_از پلهها برید بالا.
رفتم بالا و سالن رو پیدا کردم. وارد که شدم ردیف اول و دوم اعضای محفل و دوستام که هر کدام با قیافههای شاد و شنگول کنار هم نشسته بودن رو دیدم. مثل همیشه بگو و بخند به راه بود و آقای اکبری میدوندار!
تا دیدمش یاد خودکارم افتادم که جلسه قبل پسم نداده بود.
_خودکارمو آوردی؟!
خودشو به اون طرف زد و با شوخی میخواست حواس منو پرت کنه! (ولی باید یادش بمونه که بالاخره ازش پس میگیرم!)
مولای اعتماد به سقف! هم داشت آماده میشد برای مجریگری.
من نمیدونم دکتر قیصری چی از این دیده بود که هی اونو مجری میکرد؟ آخه مگه من چم بود!!
دوستام یکی یکی اومدن. با هم رفتیم اون طرف ردیف اول که صندلیها خالی بود و نشستیم. دکتر قیصری روی سن رفت و رسماً جلسه شروع شد. بعد از تلاوت قرآن و سرود ملی مولا هم روی سن رفت و کنار دکتر جا گرفت. سالن هی شلوغتر میشد و همهمه و تشویقها بلندتر. دانشجوها انرژی مضاعفی داشتند و هی با فرقون میپریدن وسط اجرای دکتر و مولا!
دوستان طناز سعی داشتند قشنگترین و خندهدارترین کارهاشون رو بخونن و هر بار سالن از صدای خنده منفجر میشد و میرفت رو هوا.
اول از همه جناب مولا، استاد ابوالقاسم صلحجو رو صدا زد. استاد صلحجو هم طبق معمول چند تا کاریکلماتور ناب خوند که کل جمعیتِ دانشجو حسابی کیفور شدن و تشویق کردن!
بعدش نوبت آقای ناصر زارعی یا همون دایی ناصر خودمون یا دایناسور! شد. اونم مثل همیشه با انرژی مثبت و چهرهی دوست داشتنی چند تا لطیفه و یه دوبیتی خیلی خندهدار خوند و خواست بره بشینه که آقای قیصری ازش خواست لطیفه محرم و صفر رو هم بخونه اونم اینطور خوند:
«گفتم تو کی ازدواج میکنی؟
گفت انشاالله بعد از محرم و صفر..
گفتم محرم و صفر که خیلی وقته تمومشده .
گفت: منظورم از محرم صفر دوتا داداش های بزرگتر از خودم هستند.»
بازم جمعیت بلندتر تشویق کردن و آقای مولا گفتن که نوبتی هم باشه نوبت خانمهاست.
خانم محمدی صادق که افتخار ندادن و گفتن چیزی همراهشون نیست و امروز تو مود شعر خوندن نیستن!
پس نوبت خودم شد، رفتم روی سن و بعد از معرفی دکتر قیصری، شعر «غرامت» رو خوندم که موضوعش شکایت و این چیزها بود!
بعدش نوبت آقای جواد فرجپور رسید، اونم با یه شعر گویشی شیرازی و چند تا رباعی حسابی سالن رو سر ذوق آورد.
بعدش نوبت به خانم فریبا کریمی و نثر نویسهای محفلمون رسید. اونم با خوندن متن طنزش و صداسازی کلی حال خوب بهمون داد.
آقای امیرحسین رضایی منصورآباد که مرودشتی و همشهری دکتر قیصری هستن هم با چند تا دوبیتی طنزِ باحال هنرنمایی کردن.
یه دوبیتی شون که تو یادم مونده اینه:
«فضای حافظه ش هشتاد گیگه
حدود بیست و هفت هش ساله دیگه
شوهر خاله م دو روزی رفته جبهه
هنوزم خاطرات جبهه می گه!»
خانم ایرانپور نفر بعدی بود که ایشون هم نثر طنزی خوندن و کلی تشویق شدن.
نفر بعدی جوان محفلمون بود آقا محمد قریشی که شعر «جوان ایرانی» رو خوند و دانشجوها حسابی باهاش همزاد پنداری کردن!
بعدش نوبت خانم هاجر جاننثار شد که اونم شعر شیرازی طنز خوشگلی خوند و گفت چون بار اولش هست بیشتر از بقیه براش کف بزنن!
بعدش نوبت استاد اسدالله فهندژ سعدی شد و به قول دکتر قیصری هم محلهای شیخِ اجل سعدی! ایشون هم شعر طنزی خوندن و توصیه کردن به زاییدن!
بعدش نوبت خانم بهپور بود که با کاریکلماتورهای حقوقی و قضایی بچههای رشته حقوق رو سر کیف آوردن.
دکتر قیصری که کنار آقای مولا حسابی دهنش میخارید واسه شعرخوانی نفر بعدی بود که اونم با شعرخوانی سالن رو برد رو هوا!
یکی از رباعیهای با حال دکتر قیصری این بود:
«خرس آمده باز پوزه اش در عسل است
کفتار پی شکار یک شیر شل است
ظاهر گل و شیک و باطنش حیوانی
جنگل چه شبیه سازمان ملل است»
هدایت شده از پروین جاویدنیا
خانم ناهید فتحی هم شعر طنز همراهشون نبود و موکول کردن به دفعهی بعد!
آقای مولا هم بین اجرا مستفیضمون کرده بود و به اون اکتفا کرد خدا رو شکر! و نوبت رسید به آقای اکبری که حسابی سر گوشش برای طنز خوندن میجنبید و به قول آقای مولا چون دبیر اجرایی بود زورمون بهش میرسید و گذاشتیمش آخر کار!
حین برنامه با خانم محمدی صادق یک کمی در گوشی غیبت کردیم! آخه میچسبه اینجور موقعها غیبت!
هر کس می رفت برای هنرنمایی ازش عکس میگرفتم و همون موقع میذاشتم تو گروه. بعضیها روبروی میکروفون که میرفتند چه فیگوری میگرفتن، انگار که همین الان قله اورست رو فتح کردن!!
بچههای دانشجو هم که انگار خیلی از اجراها خوششون اومده بود همون موقع قول گرفتن که حداقل ماهی یه بار برای شعرخوانی بریم دانشکدهشون و دکتر قیصری هم این قول رو بهشون داد.
خلاصه کلی خوش گذشت و آخر جلسه عکس دسته جمعی گرفتیم و با چای و شیرینی پذیرایی شدیم. حین چای خوردن چند تا دانشجو دور آقای اکبری رو گرفته بودن و نمیدونم چی میگفتن و معلوم بود آقای اکبری هم داره باز قمپز در میکنه که اینجور چشای دانشجوهای زبون بسته گشاد شده بود!!
بعد از گپ و گفت آخر جلسه از هم خداحافظی کردیم و اینجوری عصر طنز چوق الف هم به پایان رسید.
#پروین_جاویدنیا
کانال بیشوخی در ایتا
https://eitaa.com/bishookhi
بله
https://ble.ir/bishookhi
روبیکا
https://rubika.ir/@bishookhii
تلگرام
https://t.me/bishookhiii
خبر درگذشت شاعری پیشکسوت را شنیدیم که اشعار طنز هم می نوشت.
فرزند بروند ایشان هم از چهرهٔ های شاخص شعر آیینی فارس هستند. مقدمه ای نوشته بودم برای کتاب مجموعهٔ اشعار طنزآمیز ایشان که به نظرم خواندنش لطفی خواهد داشت. اگر مقدور بود فاتحه ای هم برای شادی روح ایشان بخوانیم.
⬛️
«هدایت الله طهرانی نوبندگانی» شعر طنز می نویسد. خوب در ایشان بنگرید! البته منظورم نامش است چون الان که دارم این مقدمه را می نویسم نمی دانم تصویری از ایشان جلوی چشمتان هست یا خیر.
نام کامل ایشان خودش یک مطلب متناقض نمای هدایت کننده است. طنز مگر جز همین است؟ باور بفرمائید!
اما من جرأت نمی کنم همین را هم بنویسم. دست کم توضیح بیشتری نمی دهم ولی حاضرم دلیل این که چرا توضیح نمی دهم را برایتان بگویم.
یک زمانی می گفتند پایت را جلوی بزرگتر از خودت دراز نکن! ما هم نمی کردیم. یعنی پاچهٔ شلوارهای مان هم یک جوری گشاد بود که دراز کردن پا همان و... بگذریم. این البته یک بیان تمثیلی یا کنایی هم به حساب می آمد و لزوماً به امر مذموم دراز کردن پا محدود نمی شد. پشتش یک فرهنگ تربیتی بود. یعنی حد خودت را بدان و جلوی توپچی ترقه در نکن و غوره نشده مویز مشو و پایت را از گلیم خودت دراز تر نکن و این ها.
آن وقت ها بزرگ تر ها دربرابر پای دراز شدهٔ یک جوان، سه نوع برخورد ممکن بود از وجود مبارکشان بروز کند. یک وقت هایی آن بزرگتر به روی مبارک نمی آورد و زیر سبیلی قضیه را رد می کرد و می گذاشت به حساب جوانی و خامی و یک چیزهای دیگری. یک وقت های دیگری گویی به اسب شاه گفته ای یابو، به تریج قبای آن بزرگتر بر می خورد و خشم و دلخوری و تاسف و ترحم توی یک وجبِ مربع! به هم می آمیخت و چهرهٔ بزرگتر مزبور را عین کتری به جوش می آورد و آخرش هم کمِ کمش به بیانات مشعشعی ختم می شد که به مفاهیمی اشاره داشت مثل بی صاحابی، انتساب نژادی به جن و استبعاد از ادب و شعور و این چیزها که اگر مقاومتی هم دیده می شد بعید نبود کار به داد و هوار بکشد و پرتاب لنگه کفش و کمربند و...
یک حالت سوم و خطر ناک تر هم وجود داشت و آن هم برخورد با بزرگتر هایی بود که مسلح به زبان تند و تیز و طنزآمیز بودند. در این موارد، غیر از این که طعن و تیغ داخل و بیرونِ حرف را باید تحمل می کردی، آبرویت هم همراه با خندهٔ حضار به حراج می رفت و یک اسمی رویت می ماند که تا سال ها و بلکه هم تا بعد از موت ول کنت نبود.
حالا ماییم در محضر بزرگتری که هم اسمی و هم رسمی از دستهٔ سومی است.
آخر با این حساب چرا من باید روی شعرهای طنز عزیزی حرف بزنم که هم طهرانی است هم نوبندگانی. هم آدم نمی داند معنی اسم کوچکش این می شود که از سوی خداوند هدایت یافته یا این که به سمت خدا هدایت می کند!
این را بگذارید کنار دیسیپلین ظاهری ایشان با آن کت و شلوار و آن کلاه و آن جذبه و نگاه طنزکاو!
خودم از اوایل دههٔ هشتاد و در انجمن طنز فارس زیارتش کردم ولی خبر دارم که؛
از سال ١٣١۴ بنای زندگی گذاشته و تا حالا یکسره فرهنگ ورزیده و راه دوستی سپرده است. از نویسندگی برای رادیو تا پژوهندگی در فرهنگ عامهٔ استان فارس بگیرید و بیایید تا راه اندازی صندوق های قرض الحسنه در شهرستان فسا و شهر نوبندگان. ردّ دست به خیری اش بر دستِ کم سی هزار فقره وام قرض الحسنه دیده شده است.
حالا همین مرد، هنر واژه پردازی و شاعری اش را در دو کتاب منعکس کرده و گذاشته روی پیشخوان تاریخ ادبیات فارسی. کتاب «سوغات»، شعر های او و کتاب «دیار من نوبندگان» نوشته هایش را در آغوش گرفته اند. فرزند برومند ایشان شاعر توانمند عرصهٔ شعر آیینی کشور جناب محمد جواد خان هم سندی شیواست بر برازندگی ایشان در فرهنگ و ادب نوبندگان، فسا، فارس و ایران. ایشان درباره فرزند شاعرش هم می تواند این عنوان را بگذارد: «سوغاتِ دیار من نوبندگان»
حالا این کتاب که در دستان شماست می گويد که این رشته سرِ دراز دارد. طنزهای ظریف و با بیان عفیف ایشان، به نحوی یادآور طنز گل آقایی است و تنوع و تناسب اشعار ایشان نوازشگر چشم و جان شما خواهد بود.
فقط برای این که به حال و روز من نیفتید، در هنگام خواندن اشعار ایشان پایتان را دراز نکنید هر چند پاچه هایتان تنگ باشد!
عبدالرضا قیصری، تابستان ١۴٠٢، شیراز
@naftinashi1
کانال بیشوخی در ایتا
https://eitaa.com/bishookhi
بله
https://ble.ir/bishookhi
روبیکا
https://rubika.ir/@bishookhii
تلگرام
https://t.me/bishookhiii