بیسیمچی
🔴قسمت سوم نمی دانم با چه حالی سوار ماشین الیاس شد و به خانه آمد. خانه حالا دیگر مملو از کسانی بود
📞بیسیم چی جدید👣:
🔴قسمت چهارم:
گفت : #شهید_شده
زن ها کِل میکشند .
گوش من اما صوت میکشید!!
اسمع یا عباس بن صالح...
معصومه تقلا میکند او را ببیند .
آقا را محسن به دنبال خود میکشاند .
عباس از او خواسته بود مراقبش باشد .
چون نگذاشتن دیشب او را ببیند عصبانی شده بود !
دیشب یک سکته مغزی ناقص داشته...
اذکر العهد الذی خرجت علیه من دارالدنیا ....
حبیب مبهوت پیمانهایش را با او مرور میکند
چیزی یادش نمی آید!
اما حتما بعدا فردا به یاد خواهد آورد.
والحسن و والحسین و علی ابن الحسین والحجه بن الحسن ائمتک الهدی....
دور و برش را عده ای که هیچ یک را نمیشناسم احاطه کرده اند .
شانه های علی و رضا سخت میلرزد .
پرویز به جایی تکیه زده که نیافتد...
افهم یا عباس بن صالح اذا اتاک الملکان المقربان....
ادامه دارد....
#شهید_عباس_کردانی
#خواهرانه
@bicimchi1
S1395021304 [AVAYESOOZ.BLOG(1).mp3
11.62M
📞بیسیم چی 👣:
کجایی #مادرم تو لحظه های آخرم
در انتظارتم که برسی بالا سرم ....
#پیشنهاد_دانلود
@bicimchi1
#فــــرار_از_گــنــاه
باشگاه کشتی بودیم که یکی از بچه ها به ابراهیم گفت:
«ابرام جـون! تیپ و هیکـلت خیلی جالـب شده. توی راه که میاومدی
دو تا دختر پشت سرت بودند و مرتب از تو حرف میزدند». بعد ادامه داد: «شلوار و پیرهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی، کاملا معلومه ورزشکاری!» ابراهیم خیلی ناراحت شد. رفت توی فکر. اصلا توقع چنین چیزی را نداشت. جلسه بعد که ابراهیم را دیدم خندهام گرفت؛ پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی هم کیسه پلاستیکی دست گرفته بود. تیپش به هر آدمی میخورد غیر از کشتیگیر. بچهها میگفتند: «تو دیگه چه جور آدمی هستی! ما باشگاه میایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم، آخه این چه لباس هائیه که می پوشی؟!» ابراهیم به این حرف ها اهمیت نمی داد و به بچه ها توصیه می کرد: «ورزش اگه برای خدا باشه، عبادته؛ به هر نیت دیگهای باشه، فقط ضرره».
کتاب سلام بر ابراهیم، ص41
#شهید_ابراهیم_هادی
#خاطرات_ناب_شهدا
@bicimchi1
#بسيجى كه باشى
«مدافع حرم» يا «مدافع حريم امنيت» فرقى نمىكند سنگر به سنگر، مشقِ عشق مىكنى در دفتر ولايت...
بسيجى شهيد محمدحسين حداديان، شهادت مقابله با اشرار دراويش
شهید محمدحسین حدادیان، بامداد روز یکم اسفند ماه سال ۱۳۹۶ ، در حالی که عده ای از دراویش منحرف در خیابان پاسداران تهران با آتش کشیدن ماشین ها و خانه های مردم و اقداماتی از این دست، #امنیت را از مردم سلب کرده بودند به عنوان بسیجی بدون هیچ گونه سلاح سرد و یا گرمی جهت حفظ امنیت و آرامش در محل حادثه حضور پیدا کرد بعد از اینکه شهید متوجه شد که این جمعیت با انداختن کپسول گاز در آتش قصد جان مردم کرده اند، برای نجات جان هموطنانش طی اقدامی ایثارگونه کپسول گاز را برداشته و محل حادثه را ترک کرد و بعد از آن بود که تعدادی از این انسان نماها به دنبال وی راه افتاده و پس از اینکه او را در کوچه ای تنها و بدون هیچ همراه و سلاحی یافتند، به طور وحشیانه ای قصد جان وی را کردند و با هرگونه سلاحی از جمله قمه، تفنگ ساچمه ای و... او را مورد حمله قرار دادند و در آخر یزیدیان زمان دوبار با ماشین به روی بدن او تاختند...
امام خامنه ای حفظه الله: "بسیجـی اصلا احتیاج به محافظه کاری ندارد و به دنبال از دست دادن چیزی نیست یڪ کارت عضویت بسیــج دارد و آن هم #سند_شهادتش است."
#روز_بسیـج
@bicimchi1
#عکس_یادگاری
عکس متعلق به آخرین اعزام پسرم بود موقع اعزام، عکاس ازش خواست تا از ماشین بیاد پایین، تا با من عکس بگیره انگار عکاس هم متوجه آسمانی شدنش شده بود...
قبل جبهه هم کمتر خونه بود، راستش همیشه #مسجد بود بگم شب و روز؛ بی راه نگفتم...
آره فقط خدا خواست اینجوری تربیت بشه...
موقع #جبهه رفتنش بهش گفتم هر جا میخواهی برو، خدا به همرات من سه تا از بچه هام رو، هم زمان به جبهه های حق علیه باطل فرستادم افتخار میکنم، خدا ان شاالله این هدیه ناقابل من رو قبول کنه پسرم فدای علی اکبر امام حسین(ع)...
چند سالی #مفقودالاثر بود بارون که می بارید، وقتی باد می وزید و صدایی می شنیدم می رفتم دم در همش می ترسیدم بچه ام بیاد و پشت در بمونه خدا هیچ مادری رو چشم انتظار نذاره...
راوی: مادر شهید شهید علی اکبر احمدیان
#قائمشهر
#فاتحان۲۵
@bicimchi1
لِمَن هذا القلب الذي يخفقُ في قلبي؟
این قلب کیست که درون قلبم میتپد...؟!
پ.ن: تصویری زیبا از مرتفع ترین نقطه دنیا که حرم شهدای گمنام در آن قرار دارد...
اینجا #کهف عاشقان الله است و قلب تپنده شهر؛ حیات شهر از اینجا سرچشمه می گیرد که "بَل اَحیاء عند رَبِّهِم یُرزَقون"...
تهران_ارتفاعات کلکچال _تپه نورالشهدا
@bicimchi1
+اونجوری نگاه نکن
*(نگاه)
+میشه خواهش کنم اونطوری نگاه نکنی؟
*نگاهم خیلی اذیتت میکنه؟
+پدرم رو درمیاره نگاه نکن
*(سکوت)
+باور کن زندگی اونقدرها هم تلخ نیست جواد نچشیدیش شیرینه میفهمی؟ شیرین
*بپا شیرینیش دلتو نزنه...
+باور کن تو هم اگه میچشیدی الان کنار من بودی نه تو قاب...
*رو پشت بوم خونه ی بابا کفتر داشتیم اوایلش هرچی کفتر می گرفتم می پرید و جلد نمی شد بابا گفت: بهشون برس به جای یک وعده روزی سه وعده دون بده منم می دادم بعد یک ماه کفترا دیگه نای پریدن نداشتن زیاد دون خوردی علیرضا باید به قدر حیات می خوردی...
#قاب_ماندگار
@bicimchi1
📞بیسیم چی جدید👣:
🔴قسمت آخر....
من و صدیقه و صبریه و معصومه
در طاق نصرت هایی که آن ناشناس ها با دست هایشان برایمان گشوده بودند به سمت او میرفتیم .
دیشب اجازه نمیدادند او را ببینیم . فقط برادرها
دیدند
بوسیدند
بوئیدند....
فلاتخف و قول فی جوابهما الله جل جلاله ربی و محمد صل الله...
اما او نمی ترسید .
به روی لبش لبخندی کمرنگ نقش بسته بود .
حتما دارد خدا را میبیند.
چهره اش بوسیدنی شده...
ان الموت حق و سئوال مبشر وبشیر فی القبر حق....
وصیت کرده دختر را نزدیکم نکنید
اما نشد،
نتوانستیم ...
وصیت کرده بود مرا به ایران برنگردانید
اما آقا وصیتش را باطل
و دوستانش را ملزم کرده برایم برگردانیدش
افهِمت یاعباس بن صالح..
عباس میفهمید ، میدانست.
او تجربه اش را داشت ..
قبل ترها درون قبر میخوابید
تا از آن نترسد و
حالا آن چند وجب خاک در قطعه مدافعان حرم ،
او را پیروزمندانه در بر میگرفت
#رفتنش اما چرا ترسناک نیست..؟!
صورتش آرام است،
حتی مثل #دایه سفید نیست....
چهره اش سرخ و سبزه است ،
مثل همیشه که از زمین می آمد...
اما باید سینه اش دریده میشد...
باید رویش به خاک مالیده میشد
باید سه روز بر زمین می افتاد
باید در سجده خدایش را ملاقات میکرد...
عاشقان مثل معشوقشان میشوند...
امید که خدای عظیم این قربانی قلیل را با مولایمان حسین محشور دارد
#شهید_عباس_کردانی
#خواهرانه
@bicimchi1
در محضر #شـــهید یڪ روز در حیاط خانہ نشسته بودیم ڪه یڪی از همڪلاسیهاے حیدر دم در خانہ آمد و گفت: پسر شما مے خواهد برود جبهہ و همہ پرونده هایش تڪمیل اسٺ و مے خواهد برود...
گفتم: برو به سلامت
خودش هم آمد و گفت: پدر مڹ مي خواهم بروم #جبهہ و الآن تنها چیزی ڪه مانده رضایٺ پدر و مادر اسٺ؛ مڹ گفتم: از مڹ ڪه راضے هستم وقتے ایڹ جملہ را گفتم #حیدر عیڹ گل شکفته شد و شوق و شادی در چهره او نمایان شد، وقتی رضایت را از مڹ گرفت نزد مادرش رفٺ و مادرش گفت: مے روی شهید مے شوی، او هم در جواب گفت: اســـلام بہ خوڹ ما نیاز دارد مرگ با عزٺ اگر خونیڹ بهتر از زندگے ننگین...
#شهید_سیدحیدر_حمیدی
@bicimchi1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰ویژه سالگرد شهيد شهرياری
📹ببينيد|رهبرانقلاب خطاب به همسر شهید شهریاری:
⚠️تركشی که نزدیک قلب شما خورد، اما وارد نشد؛ اتفاقی نیست و حتما خدا توقع دارد کاری بکنید
@bicimchi1
روح الله "برادر شهید" که اومد ،
رفتیم بهشت زهرا...
منتظر شدیم حکاک بیاد و سنگ مزار رسول رو آماده کنیم...
به محض اینکه حکاک اومد،
یه نگاه به ما انداخت و گفت: ببخشید این سنگ مزار کیه؟
گفتیم چه طور؟
گفت:
اصلا نمی دونستم قراره امروز بیام اینجا بنویسم!
دیشب خواب دیدم از طرف حرم امام حسین علیه السلام منو خواستن گفتن شما مامور شدی رو ضریح آقا قرآن بنویسی
ما که خشکمون زده بود
وقتی بهش گفتیم سنگ رو از حرم امام حسین آوردن و قراره برای یه شهیدی نصب بشه حالش منقلب شد...
سنگ مزاری که میتوان گفت هدیه ای بود از جانب اربابش حضرت اباعبدالله
سالار شهیدان...
راوی ؛
دوست و همرزم شهید
#مدافع_حرم
#شهید_رسول_خلیلی
#یادشهدا_باذکرصلوات
@bicimchi1
📞بیسیم چی 👣:
بگذار تا ببینمش اکنون که میرود
ای اشک از چه راهِ تماشا گرفتهای؟
#باز_پنجشنبه_و_یاد_شهدا_با_صلوات
@bicimchi1
مخالفت خانواده ام وقتی علنی شد که از تصمیمم برای ازدواج با یک جانباز قطع نخاعی باخبر شدند! روی همین حساب هم بود که مهریه را نسبتا زیاد گرفتند تا شاید این ازدواج سرنگیرد.
ولی من که خیر دنیا و آخرت را هدف گرفته بودم، بدون هیچ مخالفتی مهریه تعیین شده را که ۱۲۴ سکه بود، با حسین در میان گذاشتم، او هم که از عقیده ام مطلع بود، گفت مانعی ندارد.
اما خدا می داند که مهریه من ، ارزش جانبازی او بود و بس؛ که این بالاترین ارزش ها و مهریه هاست...
به قلم همسر شهید
#جانباز_شهیدحسین_دخانچی
نگین شکسته صفحه ۳۷ و ۳۸
@bicimchi1
سال ها از شهادت ابراهیم گذشت.
تصور نمیشه کرد فقدان ابراهیم با خانواده چه کرد!
مادر از فقدان ابراهیم از پا افتاد و ...
تا اینکه در سال ۱۳۹۰ شنیدم که قرار است سنگ یاد بودی برای ابراهیم روی قبر یکی از شهدای گمنام در بهشت زهرا ساخته شود.
ابراهیم عاشق گمنامی بود.حالا هم مزار یاد بود او روی قبر یکی از شهدای گمنام ساخته می شد.
روزی که برای اولین بار درمقابل سنگ مزار ابراهیم قرارگرفتم، یکباره دلم لرزید !رنگم پرید و با تعجب به اطراف نگاه
کردم! بستگان ما هم همین حال را داشتند!
یاد ماجرایی افتادیم که سی سال قبل در همین نقطه افتاده بود!
درست بعد از عملیات آزادی خرمشهر ،
پسر عموی مادرم ، شهید حسن سراجیان به شهادت رسید.
آن زمان ابراهیم مجروح بود و با عصا راه می رفت. اما به خاطر شهادت ایشان به بهشت زهرا(ع) آمد.
وقتی حسن را دفن کردند،ابراهیم جلو آمد و گفت:خوش به حالت حسن، چه جای خوبی هستی! قطعه ۲۶ و کنار خیابان اصلی. هر کی از اینجا رد بشه یه فاتحه برات می خونه و تو رو یاد می کنه.
بعد ادامه داد: من هم ان شاءالله میام همینجا. دعا کن من هم بیام کنارتو.
بعد هم با عصای خودش به زمین زدو
چند قبر آن طرف تر از حسن را نشان
داد!
چند سال بعد، درست همان جائی
که ابراهیم نشان داده بود ، یک
شهید گمنام دفن شد.
وبعد به طرز عجیبی سنگ یاد بود
ابراهیم در همان مکان که خودش
دوست داشت قرار گرفت!
برگرفته از کتاب؛ سلام بر ابراهیم
#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
#التماس_شفاعت
@bicimchi1
درب مزار شهدای گمنام شهرستان بیدستان قزوین روزها بسته است و فقط برخی ایام آنهم ساعاتی از بعد از ظهر به روی مردم باز میشود .
#شهدای_گمنام
#درب_بسته_مزار_شهدا
@bicimchi1