#عکس_یادگاری
عکس متعلق به آخرین اعزام پسرم بود موقع اعزام، عکاس ازش خواست تا از ماشین بیاد پایین، تا با من عکس بگیره انگار عکاس هم متوجه آسمانی شدنش شده بود...
قبل جبهه هم کمتر خونه بود، راستش همیشه #مسجد بود بگم شب و روز؛ بی راه نگفتم...
آره فقط خدا خواست اینجوری تربیت بشه...
موقع #جبهه رفتنش بهش گفتم هر جا میخواهی برو، خدا به همرات من سه تا از بچه هام رو، هم زمان به جبهه های حق علیه باطل فرستادم افتخار میکنم، خدا ان شاالله این هدیه ناقابل من رو قبول کنه پسرم فدای علی اکبر امام حسین(ع)...
چند سالی #مفقودالاثر بود بارون که می بارید، وقتی باد می وزید و صدایی می شنیدم می رفتم دم در همش می ترسیدم بچه ام بیاد و پشت در بمونه خدا هیچ مادری رو چشم انتظار نذاره...
راوی: مادر شهید شهید علی اکبر احمدیان
#قائمشهر
#فاتحان۲۵
@bicimchi1
در محضر #شـــهید یڪ روز در حیاط خانہ نشسته بودیم ڪه یڪی از همڪلاسیهاے حیدر دم در خانہ آمد و گفت: پسر شما مے خواهد برود جبهہ و همہ پرونده هایش تڪمیل اسٺ و مے خواهد برود...
گفتم: برو به سلامت
خودش هم آمد و گفت: پدر مڹ مي خواهم بروم #جبهہ و الآن تنها چیزی ڪه مانده رضایٺ پدر و مادر اسٺ؛ مڹ گفتم: از مڹ ڪه راضے هستم وقتے ایڹ جملہ را گفتم #حیدر عیڹ گل شکفته شد و شوق و شادی در چهره او نمایان شد، وقتی رضایت را از مڹ گرفت نزد مادرش رفٺ و مادرش گفت: مے روی شهید مے شوی، او هم در جواب گفت: اســـلام بہ خوڹ ما نیاز دارد مرگ با عزٺ اگر خونیڹ بهتر از زندگے ننگین...
#شهید_سیدحیدر_حمیدی
@bicimchi1
هستند کسانی که استعداد دارند اما جرأت #جبهه رفتن ندارند آن ها بروند دانشگاه ما میرویم...
با شروع جنگ تحمیلی از همان روزهای اول جنگ لباس رزم برتن ڪرد وقتی گفت میخواهـد به جبهه برود همه گفتند تو استعداد زیادی داری حیف است بروی در این بیابانها خرج شوی...
#محمدرضا در جوابشان گفته بود: "کسی ڪہ این استعداد را به من داده، خیـلی راحت و در یڪ چشم برهـم زدن می توانـد آن را از من بگیرد جوری ڪہ دیگر حتی اسم خـودم هم یادم برود؛ هستند کسانی که استعداد دارند اما جرأت جبهه رفتن ندارند، آنها بروند دانشگاه، ما می رویـم جبـهه..."
همیشه می گفت: جنـگ در رأس همه امور مـا است...
#شهید_محمدرضا_حقیقی
شهادت: عملیات والفجر ۸
@bicimchi1
#لاتی_که_لوتی_شد
این پیکر همون جوون لوتی یافت آباده که رو دستش خالکوبی داشت و شب و روز تو قهوه خونه بود
بعد سه سال چهار تیکه استخون سوخته ش برگشته..
داستان #مجید رو بسیاری با«مجید سوزوکی»اخراجیها مقایسه کردند.
پسر شر و شور و لات مسلکی که پایش رو به #جبهه میذاره و به یکباره متحول میشه؛
اما خواهر مجید میگه: مجید قربانخانی، مجید سوزوکی نیست: «بااینکه خودش از مجید اخراجیها خوشش میاومد؛ اما نمیشه مجید ما رو به مجید اخراجیها نسبت داد؛
برای اینکه مجید سوزوکی به خاطر علاقه به یه دختر به جبهه رفت؛ اما مجید به عشق بیبی زینب همه چیز رو کار و ماشین تا محلهای که روی حرف مجید حرف نمیزد رو رها کرد و رفت...
مجید سوزوکی اخراجیها مقبولیت نداشت؛ اما مجید ما خیلی محبوب بود. ماشین مجید همیشه بدون هیچ قفل و دزدگیری دم در پارک بود. هیچکس جرات این رو نداشت که به ماشین او دست بزنه... همه میدونستند ماشین مجید هست.
برای مجید همه احترام قائل بودند؛ اما او با همه اینها همهچیز رو رها کرد و رفت.»
شهید مجید قربانخانی پس از سه سال به وطن بازگشت...
پ.ن: انشالله ما هم مرام و راه و روش لوتی گری #شهدا رو در پیش بگیریم و سرلوحه زندگیمون قرار بدیم...
رفقا، جوونا، لوتیا، داش مشتی ها فرمول آقا مجید رو یاد بگیریم:
#غیرت
#ناموس
#وطن
#نماز
#توبه
#عاقبت_بخیری
#احترام_به_والدین
#شهادت= مجید قربانخانی
@bicimchi1
#خاطرات_شهید
اسماعیل معلم ما بود. روزی یک چوب بلند سر کلاس آورد و آخرین درسش قبل از اعزام به #جبهه را به ما داد و گفت: « بچه ها هر کس از من کتکی خورده، چه با قصد چه بی قصد این چوب را بگیرد و مرا قصاص کند.»
آقا معلم چهره بهت زده ما را که دید ادامه داد: « بچه ها قصاص در دنیا آسان تر از قصاص در آخرت است.»
همه با دیدن این صحنه به گریه افتاده بودیم و به سمت معلم دلسوزمان دویده و ایشان را در آغوش کشیدیم.
بارها به صورت #بسیجی اعزام شده بود, به حدی که بعضی ها فکر می کردند پاسدار است.
عملیات کربلای ۵ اسماعیل به قربانگاه قدم گذاشت. پیکر اسماعيل عزيز همچون امام حسين(ع) سر نداشت، دست راست و پای چپ را هم پیشاپیش به بهشت فرستاده بود، جسد مطهرش را از جای زخم ترکشی که در پهلو داشت و یادگار جبهه #خرمشهر بود شناسایی کردیم.
#شهیداسماعیل_رئوفی
#شهدای_فارس
@bicimchi1
۱۰ سال در انتظار جنازه اصغرم بودم...
اصغر من ۵ سال در جبهه ماند تا اینکه آخرین بار در #شب_یلدا خواهرش او را به خانه شان میهمان دعوت کرد؛
اصغر دانه های هندوانه را با حالت خاصی مثل گلوله پرتاب می کرد و خوش حال بود...
دامادم گفت: اصغر حال دیگری دارد، اجازه ندهید بار دیگر به #جبهه برگردد.
اصغر فردای آن شب رفت و دیگر برنگشت و ۱۰ سال منتظر جنازه اش نشستم تا جنازه ی او را در بیست و یکم ماه رمضان آوردند....
.
#سردار_شهید_اصغر_قصاب_عبدالهی
#لشکرآسمانی۳۱عاشورا
#هلال_لشکر
@bicimchi1
شهید ۱۳ ساله گیلانی را بیشتر بشناسیم
شهید «جمشید داداشی» در یک خانواده متدین در تاریخ ۱ تیر ۱۳۴۸ در شهرستان رودسر دیده به جهان گشود در سنین کودکی پدرش را از دست داد و او را برای فراگرفتن قرآن به مکتب فرستادم تا بتواند قرآن را به طور کامل فراگیرد.
این شهید بزرگوار بسیار مردم دوست بود و کوچکترین درآمد خود را در اختیار نیازمندان قرار می داد، بعد از اینکه به سنی رسیده بود که می توانست هدف و راه خود را انتخاب نماید عازم تهران شد در آن جا مدتی مشغول به کار بود.
زمانی که جنگ شروع شد شوق رفتن به #جبهه در او زبانه می کشید و چون سنش کم بود اجازه رفتن را نداشت برای همین بلیط اهواز تهیه نمود. به دوستان خود گفت خواهرم در اهواز است و می خواهم بروم و به او سری بزنم در حالی که او اصلاً خواهری نداشت.
بدین ترتیب او به جبهه رفت و مدت ۶ ماه در اهواز و جبهه بود. او در جبهه علاوه بر خدمت کردن درس نیز می خواند تا از نظر علمی نیز به پیشرفت بالایی دست یابد. به امام علاقه زیادی داشت و پس از حضور در عملیات فتح المبین منطقه شوش – اهواز در تاریخ ۲ فروردین ۱۳۶۱ در سن ۱۳ سالگی به #شهادت رسید.
قبل از شهادتش خواب دیدم که دستش روی سرش است به او گفتم: چه اتفاقی برایت افتاده است؟ گفت: مادرم سرم درد می کند وقتی به سرش نگاه کردم دیدم زخمی شده و بعد از چند روز خبر شهادتش را همانگونه که به خواب دیده بودم برایم آوردند.
@bicimchi1
🌺 خواهرانه ای به مناسبت شهادت #شهید_عبدالحسین_نوروزی_نژاد:
می رفت و مَنَش گرفته دامن در دست
گفتا که دگر باره به خوابم بینی
پنداشت که بعد از او مرا خوابی هست!
آخرین باری که عازم #جبهه شد خیلی خوشحال بود. دلیل روشنی داشت چون پدر رضایت نامه اش را امضاء کرده بود . مادر شب قبل لباس هایش را آماده کرده و خواهر پوتین هایش را با واکس براق انداخته بود.
برادرم عادت داشت همیشه آراسته باشد، لباسش مرتب و پوتین هایش واکس زده ....
24 فروردین 1361 صبح زود مادر او را از زیر قرآن رد کرد و کاسه آبی دنبالش . یکی یکی اعضای خانواده با او خداحافظی کردند و سر و صورتش را غرق بوسه...
من اما دل آشوب! من خواهر کوچکترش بیشتر از بقیه به او احساس نزدیکی داشتم. دوران کودکیمان و بازی و شیطنت های آن روزهایش، دوره نوجوانی و جنب و جوش هایش باعث شده بود بیش از پیش به هم نزدیک باشیم.
هنگام رفتن اجازه نداد کسی از اعضای خانواده جلوی در خانه او را بدرقه کند، گفت همین داخل حیاط کافی است!
و من اما طاقت نداشتم و نمی خواستم این بار حرفش را گوش بدهم! چادرم را سر کرده و در آستانه در ایستادم و به رفتنش نگاه می کردم.
خیابان خلوت بود و #عبدالحسین هر از چند قدمی که می رفت برمی گشت و نگاهی و لبخندی .
آنقدر رفت تا از افق دیدم خارج شد و من همچنان منتظر بر آستانه در ایستاده ام!
سی و هفت سال انتظار آمدنش را می کِشم! آخر این انتظار می کُشَدَم ...
پ.ن: این چشمهای شیدایی
#شهادت را فریاد میزنند.....
@bicimchi1
#میاندار
مصطفی دعای کمیل را در بهترین حالت خواند و به قول معروف سیم بچه ها وصلِ وصل بود.
پس از یکی دو ساعت که دعا تمام شد، مصطفی بدون اینکه از حالت دعا خارج شود، با پای برهنه و با گریبان چاک شده به طرف بیابان در جهت شرق
که در انتها به آب گرفتگی هور شادگان ختم می شد، مهدی گویان شروع به دویدن کرد.
یاران او نیز هم صدا و گریان حرکت می کردند. حالت عجیبی بود.
صدای سربازان امام(عج) در بیابان می پیچید:
« یابن الحسن کجایی، آقا چرا نیایی؟...»
چند کیلومتر این دویدن و استغاثه در زیباترین صورت ادامه داشت.
مصطفی آن قدر رفت تا حتی از هیاهوی #جبهه هم دور شد و آنها که کشش داشتند با او همراه بودند.
در نقطه ای سجاده ای پهن کردند، بسیار تمیز و زیبا، زیر سجاده نیز پتویی سیاه از همان پتوهای سربازی و بچه های امام گرداگرد سجاده را احاطه کردند و صدای آنها به عرش می رسید.
مصطفی توسل را رها نمی کرد و می گفت:
« آقاجان! باید در جمع حاضر شوید، ما غریبیم. بی یار و یاوریم.»
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
@bicimchi1
بیشتر آب بود با کمی گوشت
ولی بهش میگفتن آبگوشت 😂
راستی!
بخور بخورشون هم خنده دار بود...
#زندگی
#جبهه
#جوانان
@bicimchi1
#شهید_علی_آسایش_جاوید
خلاصه ای از مسیر عشق:
علی که پسر تیز هوشی بود متوجه می شود که تا وقتی او در کنار خانواده است پدر قصد بازگشتن را نخواهد داشت و این یعنی وداع علی با #جبهه . لذا علی به «علی عیدی» که عازم منطقه جنوب بود می سپارد که به پدرش بگوید اگر تا دو روز دیگر به خانه برنگردد خانه و خانواده را به امان خدا گذاشته و به جبهه برخواهد گشت .
پدر پیام علی را که می شنود می داند او در آنچه که پیغام فرستاده مصمم است . برای همین در اولین فرصت به تبریز برمی گردد .
علی در #عملیات_نصر ۷ درمنطقه سردشت ، ارتفاعات دُپازا چون شیر وارد میدان شد و در پاکسازی منطقه از وجود مین ها تلاش زیادی کرد. ۷۰ روز از آمدنش به جبهه می گذشت #عرفه ی سال ۶۶ بود. آن روز چهره علی روشن تر از همیشه بود .
در حال عبور از میدان مین ناگهان با انفجار مین یکی از #تخریب چی ها به زمین افتاد و به #شهادت رسید .
علی که از دورناظر صحنه بود به سوی او رفت تا کمکش کند، اما سیم تله ای به پاهایش پیچیده و مین دیگری منفجر شد پاهایش زخمی و خونی شد. مولایش امام حسین(ع) را صدا کرد وگفت: یا حسین (ع)!
«رسول صارمی» علی را بر دوش گرفته و با او به پایین ارتفاعات حرکت کرد. آن روز پدر علی به عیادت مجروحین در بیمارستان رفته بود که می شنود گردان تخریب شهدای زیادی داده است . نگران می شود .
یکی از مجروحین می گوید: نگران نباش حاجی، پسرت از ناحیه پا زخمی شده و با «هلیکوپتر»آوردندش عقب. حاج بیوک که خود مرد میدان بلا بود و عمری را در نوحه خوانی سپری کرده و خود نیز عاشق #شهادت بود در پاسخ می گوید : من علی را در راه خدا به جبهه فرستاده ام هر چه او صلاح بداند به همان راضی ام. بعد از آن به واحد تعاون سپاه در پل قاری تبریز که محل کارش بوده بر می گردد و به «حاج صادق کمالی» می گوید: چه خبر از بچه ها؟ حاج صادق می گوید: تخریب #شهدای زیادی داده . حاج بیوک دوباره می گوید: گفتم از لیست شهدا چه خبر؟ این بار حاج صادق جواب می دهد که خدا قربانی ات را قبول کند. علی تو هم در لیست شهداست.
@bicimchi1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردم تبریز برای اهدای خون صف کشیدهاند!
ببینید؛ حضور مردم تبریز برای اهدای خون بهرزمندگان، دهه 60.
"بهدنبال اعلام تلویزیون مبنی نیاز فوری رزمندگان بهتمامی گروههای خونی، مردم تبریز برای اهدای خون صف کشیدند!"
#اهدای_خون
#رزمندگان
#جبهه
#اهدای_زندگی
#دفاع_مقدس
#تاریخ_شفاهی
@bicimchi1
#دوربین_نزدیک_بین
در دنیایی که همه چیز خیلی زود فراموش میشود،
عکسها سندی هستند که با ثبت یک لحظه،
راوی تاریخ میشوند.
#جز_وصل_تو_دل_به_هرچه_بستم_توبه #هنرمند
#جبهه
#عکاس
#عکس_هنری
#ثبت_لحظات
#بانوان
#حجاب
@bicimchi1
_نمیخواهم که در بستر بمیرم
-نمیخواهم که همچون شمع سوزان
-بریزم اشک
-در آذر بمیرم
-همی خواهم که در فصل جوانی
-میان #جبهه و سنگر بمیرم
-همی خواهم برای حفظ قرآن برای یاری رهبر بمیرم
-نمی خواهم که ننگ و خار بمیرم
-به زیر رختخواب بیمار بمیرم
-چنین مرگی برایم #افتخار است
-که زیر آتش رگبار بمیرم.
قسمتی از وصیت نامه سردار شهید #حسین_غلامرضایی
https://eitaa.com/bisimchi10
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر #شب_قدر شبی باشد که تقدیر عالم در آن تعیین می گردد، همه شبهای #جبهه شب قدر است....
https://eitaa.com/bisimchi10
ای ساربان آهسته ران
کآرام جانم میرود...
.
📷 عراق_سلیمانیه
اسفند ۱۳۶۴
انتقال پیکر #شهدا به پشت #جبهه در
منطقه عملیاتی والفجر ۹
عکاس: سهراب آذین
https://eitaa.com/bisimchi10