🔴قسمت اول
#خواهر_شهید:
#بسم_الله .
_صبح روز 19 بهمن 94 روی گوشی حبیب یک پیام رسید .
_ #حاج_عباس_کردانی در سوریه به فیض #شهادت نائل آمد" .
_حبیب باور نکرد مثل آن دفعه شاید زخمی شده باشد، شایعه است.
خبرها متواتر شد
دخترها خواب بودند،
آقا مرغداری بود ،
محسن رفت سرکار
محسن در سپاه خدمت می کرد بنابراین همه از رابطه او با عباس آگاه بودند .
تسلیت ها محسن را میخکوب کرد محسن که یار و همراهش عباس بود. با پرویز تماس گرفت #آقا را آرام خبر کنید
#عباس شهید شده .
پرویز قلبش یکدفعه گرفت
چطور آقا را خبر کنیم!!
#ادامه_دارد....
..
#شهید_عباس_کردانی
#خواهرانه
@bisimchi10
🔴قسمت دوم ..
می دانستند آقا و الیاس،
باهم رفتند سر زمین کشاورزی که #عباس و الیاس در آن گندم کاشته بودند.
الیاس "عباس شهید شده"...
الیاس پشتش خالی شد.
اما مسئولیتش سنگین بود
باید باور نمی کرد تا به آقا با ناباوری بگوید
شاید کم کم خودش متوجه شود.
به سمت آقا رفت
رنگش تغییرکرده بود
"ها ، الیاس چه شده؟"
می گویند عباس #شهید شده
گویی مثل دفعه قبل باشد
و بعد ایستاد تا اثر حرفش را ببیند. . آقا لبخندی زد و #تسبیحش را در آورد قلبش آرام بود
استخاره های آقا حرف ندارد !
یک رشته در دست گرفت
یکی یکی یکی انداخت
"شهید شده"! نه!
دوباره یک قبضه گرفت دوتا دوتا دوتا "شهید شده" ! نه!
یک قبضه دیگرگرفت.
دانه های تسبیح آرام روی هم افتادند.
"ش ه ی د ش د" .
#ادامه_دارد...
#شهید_عباس_کردانی
#خواهرانه
@bicimchi1
بیسیمچی
🔴قسمت دوم .. می دانستند آقا و الیاس، باهم رفتند سر زمین کشاورزی که #عباس و الیاس در آن گندم کاشته ب
🔴قسمت سوم
نمی دانم با چه حالی سوار ماشین الیاس شد و به خانه آمد.
خانه حالا دیگر مملو از کسانی بود که می دانستند
#عباس دیگر شهید شده اما به روی خودشان نمی آوردند. .
پسرعموها، برادرها، خواهرها، و زن برادرها همه در خانه بودند
آقا آمد همه نگران و مضطرب، مضطر و پرسجو گر چشم به او دوختند
آقا چهره اش غم داشت.... .
استخاره کار خودش را کرده بود
مردها می دانستند اما به زن ها نگفته بودند تا کم کم باور کنند....
ساعت تقریبا یازده صبح بود
همه چشم به دهان محمود دوخته بودند
تا کسی که از پشت خط تماس گرفته خبر قطعی را بدهد
محمود کمی صحبت کرد و بعد برگشت و آرام گفت:
"#شهید_شده!" .
زن ها کِل می کشند..
گوش من اما صوت می کشید!
#اسمع_یا_عباس_بن_صالح...
ادامه دارد....
#شهید_عباس_کردانی
#خواهرانه
@bicimchi1
1.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ما_عاشق_بودیم_نه_موجی
خواهر زاده عباس (دوست و همرزم پدر) شباهت بسیاری به عباس داشت
نوروز ۹۵ به عیادت پدر آمد ...
پدر تا قدبلند و چشمان آبیاش را دید بلند بلند گریه کرد
مادر، خواهر، حسین هر کاری کردند آرام نمیشد بعد از کلی اشک ریختن گفت:
دلم برای #عباس پر میکشه دلم براش تنگ شده بود شما رو که دیدم انگار اونو دیدم
بعد از رفتن آنها باز اشک می ریخت
اما کسی نمی دانست پنج روز بعد دعایش مستجاب و دلتنگیاش به پایان خوش وصال می رسد ...
مادر می گوید: لحظه آخر بالای سرش رسیدم صداش کردم "محمد"
چشمانش را که باز کرد آبی بودند مثل چشمان عباس....
پ.ن: جنگ دریای بزرگیست
این را از موجهای پدرم فهمیدم....
#جانبازان_اعصاب_و_روان
#تنگه_ابوغریب
@bicimchi1
2.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زمین خورده ها
#یاعلی می گویند و...
گرفتارها،
نام #عباس را!
باب الحوائج، پسوندِ نام خانوادگی این خانواده است!
#یا_باب_الحوائج
#حضرت_سقا
به دست سقا سیراب شد...👆
@bicimchi1
1.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ما_عاشق_بودیم_نه_موجی
خواهر زاده عباس (دوست و همرزم پدر) شباهت بسیاری به عباس داشت
نوروز ۹۵ به عیادت پدر آمد ...
پدر تا قدبلند و چشمان آبیاش را دید بلند بلند گریه کرد
مادر، خواهر، حسین هر کاری کردند آرام نمیشد بعد از کلی اشک ریختن گفت:
دلم برای #عباس پر میکشه دلم براش تنگ شده بود شما رو که دیدم انگار اونو دیدم
بعد از رفتن آنها باز اشک می ریخت
اما کسی نمی دانست پنج روز بعد دعایش مستجاب و دلتنگیاش به پایان خوش وصال می رسد ...
مادر می گوید: لحظه آخر بالای سرش رسیدم صداش کردم "محمد"
چشمانش را که باز کرد آبی بودند مثل چشمان عباس....
پ.ن: جنگ دریای بزرگیست
این را از موجهای پدرم فهمیدم....
#جانبازان_اعصاب_و_روان
#تنگه_ابوغریب
@bicimchi1