🥀 از امام حسین (ع) خواستم که آدمم کند
🥀 هشت روز مانده به اربعین سال 93 ساعت یازده شب بود که مجید سراسیمه آمد خانه: «وسایلم را جمع کنید که عازم کربلا هستم.» گفتم: «زودتر میگفتی که به چند تا از فامیل و آشنا خبر میدادیم.» عجله داشت و رفقایش داخل ماشین منتظرش بودند. چه رفقایی و چه سفر اربعینی! تا برسند مرز مهران، صدای آهنگ و بگوبخندشان بلند بود؛ گویا کارناوال شادی راه انداخته بودند.
🥀 مجید اولین بار که رفت داخل حرم حضرت علی (ع) کمی تغییر کرد و کمحرف شد. هر بار هم که میرفت حرم، دیر برمیگشت؛ آن هم با چشمهای قرمز. رفقا مانده بودند که این خود مجید است یا نقش بازی جدیدش.
🥀 پیادهروی که شروع شد، مجید غرق در خودش بود. نه میگفت و نه میخندید. پایش که رسید بین الحرمین، از درون شکست. دیگر دست خودش نبود. ذکر لبش یا حسین یا حسین بود و مشغول اشک و ناله.
🥀 وقتی میخواستند برگردند، به صمیمیترین دوستش گفت: «توی این چند روز از امام حسین (ع) خواستم که آدمم کند. اگر آدمم کند دیگر هیچ چیز نمیخواهم.» او حُرّی دیگر شده بود. فاصلهٔ بین توبه و شهادتش 13 ماه بیشتر نبود.
📚 برگرفته از کتاب #مجید_بربری | زندگی داستانی حُرّ مدافعان حرم
#شهید_مجید_قربانخانی
@bisimchi10