"مادران زینبی"
بی گمان میان لشکر خدا همراه هر رزمنده ای یک قلب مادرانه می تپد...
یک قلب مادرانه که پاره ی وجودش را راهی میدان رزم کرده است.
این سرهای فرود آمده از سر خضوع و این سلام های ناب، حاصل قوت جانانه مادر است و دست رنج حلال پدر.
خدا میداند راز آن سجود و اذکار چه بود.
نمازتان را به امامت صاحب الزمان بسته بودید، یاران غریب مولا؟
همین است که عاقبت بخیر شدید...
آن یکی #شهید_بریری شد و از پیکر بی سرش خون غیرت شیعه دمید؛ آن یکی زخم معرکهی جهاد فی سبیل الله برتن دارد و جانباز لشکر اختالحسین شده است...
یکی بعد از دوسال و هشت ماه رو سپید برگشته و دیگری مظهر و یادگار رزمندگان حزب الله و فاطمیون و زینبیون و شده است.
برادرِ شهید، رفیقِ شهید یا خودِ شهید.
خوشا به سعادت مادرانتان!
روز محشر سربلند صدای #محمود و علیرضا را می شنوند که صحبت از شفاعت میکنند، باهمان لبخند منحصر به فردشان...
این است جزای صبر و اقتدا به بانوی صبر...
#شهید_محمود_رادمهر
#شهید_علیرضا_بریری
#جانباز_مدافع_حرم_محمدرضارادمهر
کانال اختصاصی شهید رادمهر
@bicimchi1
در مأموریتی که به جنوب رفته بودیم باید منطقهای را شناسایی میکردیم؛ آن منطقه کوهستانی بود.
پر بود از کوه و صخره ...
در راه بازگشت چشمم به یک خانواده کوچک #آهو افتاد.
یک آهوی نر، یک آهوی ماده و یک بچه آهو در فاصله ۲۰ متری ما ایستاده بودند؛
و به ما نگاه میکردند.
هوس شکار به ذهنم افتاد. اسلحه را برداشتم تا يكیشان را شکار کنم...
تا اسلحه را برداشتم، محمود جلویم را گرفت!
گفت: دلت می آید اینها را شکار کنی!؟ قدرت خدا را ببین، از ما نترسیدند!
کدام را می خواهی بزنی؟ مادر را جلوی پدر و بچه یا پدر را جلوی مادر و بچه، یا بچه را جلوی چشم پدر و مادر؟!
مگر نمیدانی #امام_رضا_علیه_السلام ضامن آهو شد؟!
با جملات #محمود مو به تنم سیخ شد!
نگاهی به محمود انداختم و دوباره به خانواده آهوها نگاه کردم. جالب بود و عجیب! آهوها همچنان به ما نگاه
می کردند.
محمود نفسی تازه کرد و گفت: «ما که به گوشتشان نیازی نداریم، سازمان دارد غذای ما را می دهد. اگر شکارشان میکردی قید رفاقت چندین ساله ام با تو را می زدم!»
منبع: کتاب شهید عزیز
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_محمود_رادمهر
@bicimchi1
ندیدم بگذارد کسی لباسش را بشوید.
علی قمی این کار را کرد.ولی #محمود سریع تلافی کرد رفت لباس علی را شست گفت
"بار آخرت باشد به حرفم گوش نمی کنی آ."
وقت غذا هم می رفت توی صف،پشت سر بچه ها می ایستاد غذا می گرفت.
اگر آشپز می شناختش می خواست غذایش را چرب تر کند غذای نفر قبلی یا بعدی را برمی داشت،می گفت
"تا تو باشی دیگر پارتی بازی نکنی."
#شهید_محمود_کاوه
https://eitaa.com/bisimchi10