چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
#پارت341 –کمیل اونقدر خوب و مهربونه که من مطمئنم کمکم عاشقش میشی. فقط باید چشمت رو باز کنی و بتون
#پارت342
باصدای برخورد لیوان بامیز، سرم رابلندکردم و با دیدنش هول شدم و ازجایم بلند شدم.
با نگرانی نگاهم میکرد.
کمی خم شد و در صورتم دقیق شد.
–اینجا جای خوابه؟
اگر حالت خوب نیست برو خونه.
خواستم بگویم حالم با تو خوب می شود، کجابروم، حداقل اینجا امید به دیدنت دارم.
به صفحهی مانیتور اشاره کرد.
سرد و جدی گفت:
–کارا تلنبار شده بود. مجبور شدم چندتاشون رو که امروز لازم داشتم خودم انجام بدم. امروز باید تحویل داده میشد.
ازحرفش خجالت کشیدم و چیزی نگفتم.
–کارها تا ظهر روی میزم باشه.
بعدخیلی زود رفت.
لیوان را برداشتم و جرعهایی از آب خوردم. چشم هایم رابستم و بو کشیدم هنوز عطر دستش روی لیوان بود.
ظهر که رفتم کارها را تحویل بدهم، همانطورکه چشمش به مانتور بود گفت:
–بزارشون روی میز.
کاری که گفته بود را انجام دادم و ایستادم.
چشم ازسیستم گرفت و با نگاه سوالی پرسید:
–کاری داری؟
بامِن ومِن گفتم:
–خواستم برای شام خودم دعوتت کنم.
روی مانیتور زوم کرد و آهی کشید.
–بله اطلاع دارم. حوصلهی مهمونی ندارم. فکرهات رو کردی؟
–درمورد چی؟
با اخم نگاهم کرد. به اخم کردنش عادت نداشتم و فکر نکنم هیچ وقت هم عادت کنم. شاید چون هنوز هم نمیتوانستم باورکنم از دستم ناراحت است.
–درموردحرفهایی که اون روز زدم.
همانطورکه به نوک کفشهایم نگاه می کردم و پوست لبم را بادندانم می کندم گفتم:
–من که همون موقع جوابت رو دادم.
–چیزی که من شنیدم جواب نبود.
بغضم را زیر دندانم له کردم و نگاهش کردم.
–تو اشتباه میکنی. اون روز...اون روز من...
دیگر نتوانستم ادامه بدهم، برای این که بغضم به اشک تبدیل نشود از اتاق بیرون آمدم. نمیخواستم غرورم را بشکنم. نگاه آخرش که نگران نگاهم کرد از جلوی چشمم کنار نمیرفت.
کاش می ماندم و می گفتم رسم کدام جنگ بیتفاوتی است. برای به تاراج بردن باید بتازی. توشبیخون بزن، من خودم دلم را به عنوان غنیمت تقدیمت می کنم. دراین جنگ من مغلوب نمیشوم فتح من شکستن حصار آغوشت خواهدبود...
کمیل پیام داده بود بعد از ساعت کاری صبرکنم تامن را به خانه برساند.
جوابش را ندادم. لابد دوباره با هزار گره در ابروهایش میخواهد کنارش بنشینم.
ساعت کار که تمام شد، دوباره پیام فرستاد که:
–چند دقیقه دیگه برو پارکینگ منم میام، که بریم.
بیتفاوت به کارم ادامه دادم.
تقریبا همه رفته بودند. شنیدم که به خانم خرمی هم میگفت که برود. چند خط بیشتر از نامهایی که در حال تایپش بودم نمانده بود. با خودم گفتم تمامش میکنم و بعد میروم.
همین که کارم تمام شد، سیستم را خاموش کردم و سویشرتم را پوشیدم. از دستش انقدر ناراحت بودم که نمیخواستم سوار ماشینش بشوم.
در حال مرتب کردن چادرم بودم که جلوی در ظاهر شد. با اخم پرسید:
–مگه پیامم رو نخوندی؟
من هم اخم کردم.
–خودم میرم.
–ممکنه تاکسی نباشه، توام که میگی میترسی سوار...
–تا ایستگاه پیاده میرم.
–با این پات؟
–با همین پام امدم، بعدشم با همین پام میخواستی بفرستیم خونه که روسریم رو عوض کنم. الانم دلت واسه من نسوخته، حتما به خاطر رنگ روسریم میخوای برسونیم.
به در شیشهایی اتاق تکیه داد و مستقیم نگاهم کرد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#گزارش
#بینالملل
🧐آخر نفهمیدیم فازشون چیه؟ اونور که موافق بی بندوباری هستن
💢دو پسر نوجوان در "دترویت"(حاشیه ایالت میشیگان) به وسیله دسترسی پیدا کردن به لپ تاپی👨💻 که تصاویر پخش شده از بیلبورد تبلیغاتی را معین می کرد تصاویر تبلیغاتی را با تصاویر #پورن (مستهجن) جایگزین کردند
🚔پلیس "دترویت" سرانجام این دو پسر را شناسایی و دستگیر کرد
#کانال_چادرمون_عشقه💞
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@blackchador
#طنز_سیـــاسی 😆📰
گفٺ وگوے سفیر
-آقا اجازہ!🤚🏻
+بلہ؟!
-ببخشید بخدا بار اولم بود ڪہ اغٺشاش ڪردم و ڪلے ذهن جوونا رو منحرف کردم و اون جوون هم ذهن خیلیا رو(با خودش میگه هدف اصلیمو که نمیگم)😁🙏🏻
-اغٺشاش ڪہ طبیعیه تو نکنی یڪی دیگہ اغٺشاش میکنہ(دسٺ میکشہ سرش) اشڪال ندارہ ما منافعمون مہم ٺرہ😏
#سفیر_انگیس هم آزاد شد تا واسہ اغٺشاش بعدے حواسش جمع ٺر باشہ خب تا یہ روز دیگہ و یہ اغٺشاش دیگہ خداحافظ☺️👋🏻
پ.ن نمیدونم چرا یاد سریال گاندو افتادم😶
#کانال_چادرمون_عشقه💞
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@blackchador
6.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#واقع_بین_باشیم😊✌️🏻
از این زاویه هم می شود دید...
#کانال_چادرمون_عشقه💞
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@blackchador
••『💗✨』••
#عاشقانه_های_مذهبی ••🌸🍃••
#رهبرانه••🎀💞••
#حاجحسینیڪتا🔻
در همایش خــانواده رضــوی:
یڪ نماز ظهر در خدمت آقا بودیـم.
نماز که تموم شد، آقا میخواستند بروند به من گُفتند: کارے ندارید؟
گفتم: آقا یه ناهار با شما آرزوست😊
آقا گفتند: ببخشید من ناهارم رو با
حاجخانم میـخورم...❤️🍃
#کانال_چادرمون_عشقه💞
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@blackchador
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز
اولین صداهای منتشر شده از پایگاه عین الاسد بعد از حمله موشکی 😂
#کانال_چادرمون_عشقه💞
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@blackchador
#عاشقانه_های_مذهبی •|💍✨|•
#خاطرات_عاشقانه •|🦋☁️|•
محمد حسین اهل خوشحال ڪردن و سورپرایزڪردن بود.😍😍
نامــ💍ـزدی ما هم شیرینی خاصے داشٺ
۴ ماه دوسٺ داشتنے!!
دائماً حسینآقا سورپرایزم می ڪرد،مثلاً تماس مے گرفتم و با حالت دلتنگے مے پرسیدم «آخر هفته ٺهران میآیے ؟» میگفت: «باید ببینم چه میشود!» چند ثانیه بعد، آیفون به صدا در مےآمد و حسینآقا پشت در ایستاده بود!😍📞
یادم هسٺ یڪ بار دیگر میخواستم براےخرید به بیرون بروم پول نداشتم هرچه فڪر ڪردم چه ڪنم، به نتیجهاے نرســ☹️ـیدم!
خجالت مےکشیدم از پدر و مادرم پــ💰ـول بخواهم. نشستم به مطالعه اما ٺمام فڪرم به خرید بود. مشغول ورق زدن ڪـ📗ــتابم بودم که دیدم ۳۰ هزار تومن پول لاے آن اسٺ😍
از پدر و مادرم سوال ڪردم که آنها پول برایم گذاشتهاند؟ گفتند نه!
مامان گفت :«احتمالاًڪار حسینآقاسـ😉ــت!»خریدم را انجام دادم و بعداً هرچه ٺماس گرفتم و از او پرسیدم، طفره میرفت. میگفٺ:«نمےدونم! من؟ من پول بگذارم؟»😂🤔
حتی این مدل ڪارها را برای خانوادهام هم انجام میداد عادتی ڪه بعدها هم ٺرک نشد.
💗شهید مدافع حرم #محمدحسین_حمزه💗
#کانال_چادرمون_عشقه💞
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@blackchador