eitaa logo
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
3.8هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
227 ویدیو
8 فایل
【﷽】 السَّلاَم‌عَلَيْڪ‌يَافَاطِمةُالزهرا{س}🌸 بہ‌امیدروزے‌کھ‌ عطرحجاب‌ سراسرسرزمینم‌رافرابگیرد^^♥️ تعرفہ‌تبلیغات↓ http://eitaa.com/joinchat/2870542369C0c938a221b
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز اولین صداهای منتشر شده از پایگاه عین الاسد بعد از حمله موشکی 😂 #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
⭕️واکنش #سیروان_خسروی به اظهارات این روزهای برخی سلبریتی‌ها؛ این‌ها از ماهيگيرى از آب گل‌آلودِ هيچ حادثه‌اى نمی‌گذرند و شهوت ديده شدنشان تمام ناشدنى است #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
•|💍✨|• •|🦋☁️|• محمد حسین اهل خوشحال ڪردن و سورپرایزڪردن بود.😍😍 نامــ💍ـزدی ما هم شیرینی خاصے داشٺ ۴ ماه دوسٺ داشتنے!! دائماً حسین‌آقا سورپرایزم می‌ ڪرد،مثلاً تماس مے ‌گرفتم و با حالت دلتنگے مے ‌پرسیدم «آخر هفته ٺهران می‌آیے ؟» می‌گفت: «باید ببینم چه می‌شود!» چند ثانیه بعد، آیفون به صدا در مےآمد و حسین‌آقا پشت در ایستاده بود!😍📞 یادم هسٺ یڪ ‌بار دیگر می‌خواستم براےخرید به بیرون بروم پول نداشتم هرچه فڪر ڪردم چه ڪنم، به نتیجه‌اے نرســ☹️ـیدم! خجالت مےکشیدم از پدر و مادرم پــ💰ـول بخواهم. نشستم به مطالعه اما ٺمام فڪرم به خرید بود. مشغول ورق ‌زدن ڪـ📗ــتابم بودم که دیدم ۳۰ هزار تومن پول لاے آن اسٺ😍 از پدر و مادرم سوال ڪردم که آنها پول برایم گذاشته‌اند؟ گفتند نه! مامان گفت :«احتمالاًڪار حسین‌آقاسـ😉ــت!»خریدم را انجام دادم و بعداً هرچه ٺماس گرفتم و از او پرسیدم، طفره می‌رفت. می‌گفٺ:«نمےدونم! من؟ من پول بگذارم؟»😂🤔 حتی این مدل ڪارها را برای خانواده‌ام هم انجام می‌داد عادتی ڪه بعدها هم ٺرک نشد. 💗شهید مدافع حرم 💗 💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
نظرسنجی شبکه فاکس‌نیوز: 🔸چه شخصيتی باعث تهديد صلح جهانی می‌شود؟! #خوبه_خودشونم_میدونن😏😄 #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
#پارت342 باصدای برخورد لیوان بامیز، سرم رابلندکردم و با دیدنش هول شدم و ازجایم بلند شدم. با نگران
نفسش را بیرون داد. –مثل این که یه چیزیم بدهکار شدم. می‌تونستی همون روز جوابم رو بدی و قانعم کنی و تمومش کنی. بغض کردم. –معلومه که بدهکاری، قضاوت کردی بدهکاری، با قضاوتت عصبیم کردی بدهکاری، برای کسی که توی ذهن خودش قضاوت می کنه چه جوابی باید داد. نمی‌خوام دیگه درمورد این چیزها حرف بزنیم. واقعا از عذاب دادن من لذت می بری؟ اگه دلت رو زدم بی‌تعارف بگو، چرابهانه می‌گیری؟ اون روز گفتی نگاهم رو می‌شناسی، میخوام بهت بگم، نه نگاهم رو می‌‌شناسی نه خودم رو. حرفهات توهین بزرگی بود. به خاطر توهین و تهمتت نمی‌بخشمت. نشستی جای خدا قضاوت می‌کنی. چرا فکر می‌کنی با این کارت به من لطف می‌کنی؟ من خودم بهتر از هر کسی می‌تونم برای زندگیم تصمیم بگیرم. بعد همانطور که به طرف کیفم می‌رفتم تا از روی میز بردارم ادامه دادم: –نمی‌دونم چرا همه از صبوری من سو‌استفاده می‌کنن. چرا فکر نمی‌کنن منم ناراحت میشم و از کاراشون دلم می‌شکنه. به روبرویش رسیدم. اشکم جاری شد خواستم از در بگذرم که بازویم را گرفت. –با چشم‌های به خون نشسته نگاهم کرد. نگذاشتم حرفی بزند. با گریه گفتم: –فکر می‌کردم تو با بقیه فرق داری، همین فرقت من رو به طرفت کشید. فکر می‌کردم برای نظر دیگران ارزش قائلی. ولی انگار اشتباه کردم. روز خواستگاری یادته؟ گفتی سعی می‌کنی همیشه از روی انصاف رفتار کنی؟ انصافت این بود؟ می خواست حرفی بزند، ولی من دیگر نماندم. بازویم را از دستش کشیدم و به دو خودم را به آسانسور رساندم. به خیابان که رسیدم بادیدن اولین ماشین سوارشدم. دیگر برایم مهم نبود تاکسی نیست. فقط می‌خواستم از آنجا دور شوم. بعد ازچند دقیقه شماره‌اش روی گوشی ام افتاد. شماره‌ی کسی بود که دلم را مانند یک گل پژمرده و بی رمق پرستاری کرد. آب داد. نور تاباند. دورش راحصارکشید تا آسیب نبیند. حالا که شکوفا شده حصارها را برداشته و می گوید برو. چگونه بروم دل من درخاک سرزمین قلبت کیلومترها ریشه دوانده است. باید مرا از ریشه بزنی. می‌توانی؟ نفس عمیقی کشیدم تا سدی شود برای مهاراسترسی که کم‌کم به تمام بدنم تزریق میشد. –الو.. تارهای صوتی‌اش رعشه به جانم انداخت. –راحیل کجایی؟ آب دهانم راقورت دادم و آرام گفتم: –تو ماشینم. دارم میرم خونه. مکثی کرد بعد با صدایی که سعی درکنترلش داشت پرسید: –دلت نخواست با من بری؟ یعنی از اون راننده هم برات غریبه‌ترم؟ کمی منعطف تر شده بود. آنقدرکه توانستم راحت‌تر حرفم را بزنم. –اونقدر از دستت دلخورم که نتونستم. –راحیل باید با هم حرف بزنیم. –حرف بزنیم که دوباره یه سری حرفهای بی ربط بشنوم. برای این که بغضم جلوی راننده رها نشود گوشی راقطع کردم و روی سکوت گذاشتم. راننده مدام نگاهش را به آینه و خیابان پاس می داد. بدبختانه آینه‌اش روی صورت من تنظیم شده بود. برای رهایی از نگاههایش که معذبم می کرد، ترجیح دادم مثل همیشه با مترو بروم. –آقا میشه همین ایستگاه مترو نگه دارید؟ ✍ ...
#پیشنهاد_پروفایل_دخترونه💞 #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
#پیشنهاد_پروفایل_دخترونه💞 #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
26.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بدون_تعارف با سردار حاجی زاده شهریور۹۶ _چند فرزند دارین؟ +۳تا _شده تاحالا سفارششونو بکنین جایی؟ +اره ... یکیشون پدرمارو دراورد تا به عنوان مدافع حرم(سنی هم نداره ۱۶،۱۷ سالشه) کشت مارو تا بالاخره سفارشی یه ۱۵،۱۶ روز فرستادیمش رفت.😅 _پس آقازاده نیستن؟ +بنده زاده هستن... #سردار_حاجی_زاده #بصیرت #ترور_شخصیت_های_انقلابی #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
سالِ ۷۸ گفته بودی اگر عکسِ مرا پاره کردن عیبی نداره ...💔 سالِ ۸۸ گفتی جانِ ناقابلی دارم...😭 این جمعه چه روضه ای برایِ ما داری؟ ...❤ ... 💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
#پارت343 نفسش را بیرون داد. –مثل این که یه چیزیم بدهکار شدم. می‌تونستی همون روز جوابم رو بدی و قا
راننده خنده‌ی دندان نمایی کرد و گفت: –بشین هر جا میخوای بری می‌رسونمت. حرفش دیوانه‌ام کرد. با وحشت در را باز کردم و فریاد زدم: –نگه دار... ناگهان پایش را روی ترمز گذاشت و با عصبانیت گفت: –چیکار می‌کنی؟ پیاده شو بابا دیوونه. فوری پایین آمدم و به طرف مترو دویدم. نمی‌دانم از تلفنم با کمیل چه برداشتی کرد که اینطور رفتار کرد. پایم کمی درد گرفت ولی اهمیتی ندادم. درد گردنم هم بیشتر شده بود. حال بدی داشتم. بغض داشتم. نخواستم با این حالم به خانه بروم. تصمیم گرفتم سری به سوگند بزنم. هفته‌ی پیش که به دیدنم آمده بود کلی به فریدون بد و بیراه گفت که باعث شده رفت و آمدمان کم شود. مترو خیلی شلوغ بود. به زور خودم را وسط جمعیت جا دادم و چشم دوختم به دختربچه‌ایی که در آغوش مادرش به خواب عمیقی فرو رفته بود. یاد ریحانه افتادم خیلی دل تنگش بودم، جدیدا او هم با پدر و مادربزرگش سرش گرم بود. قطار که به ایستگاه رسید خانمی که بچه به بغل بود و کلی هم خرید کرده بود نگاهی به من که درست بالای سرش ایستاده بودم انداخت و عاجزانه گفت: –خانم ببخشید کمکم می‌کنید؟ بچه رو می گیرید من خریدهام رو بردارم؟ همین که بچه را دستم داد شروع کرد به جمع کردن نایلونهای خریدش که فکر می کنم هفت، هشتایی بود. بااسترس گفتم: –خانم زود باشید الان دربسته میشه. همانطور که به طرف در خروجی می رفت گفت: –ببخشید بچه رو میارید تا جلو در؟ اونجا ازتون می گیرم. بی خیالی‌اش برایم عجیب بود، اگر من جای او بودم بچه‌ام را به کسی نمی‌دادم ولی برای آوردن خریدهایم حتما از کسی خواهش می کردم که کمکم کند. درآن شلوغی قطار با آن بچه‌ی سنگین که دربغلم بود فقط خدامی داند که باچه سختی از بین جمعیت خودم را به نزدیک در رساندم. بین من و مادر بچه فاصله افتاده بود. او پیاده شده بود و منتظر من بود. جمعیت برای سوار شدن به داخل قطار هجوم آوردند و من را با خودشان عقبتر بردند. با صدای بلند گفتم: –من میخوام پیاده شم. انگار نه کسی میشنید و نه کسی تلاش مرا برای جلوتر آمدن میدید. با فشاری که به جمعیت ‌آوردم بالاخره نزدیک در خروجی رسیدم. اما همان لحظه در بسته شد. مادرکودک بیرون ماند و من هم داخل قطار. از پشت در فریاد زدم: – خانم بچتون، بچتون، چیکارش کنم؟ اشاراتی می کرد که من نمی‌فهمیدم چه می گوید. از روی عجز به اطرافیانم نگاهی انداختم. –بچش دست من جامونده، بگید نگه داره. ولی همان لحظه قطار راه افتاد. خانمی پرسید: –اون مادرشه؟ با ترس و استرس گفتم: –بله، بچش رو داد من براش بیارم. –اشاره کرد بیارش ایستگاه بعد. تو ایستگاه بعد پیاده شو، اونم خودش میاد دنبال بچش. بچه بیدار شد و با دیدن من و دیگران شروع به گریه کردن کرد. مستأسل مانده بودم چه کنم. خانمی شکلاتی دست بچه داد تا آرام شود. یکی هم موبایلش را درآورد و یک برنامه انیمیشنی همراه با موسیقی جلوی چشمش گرفت. بچه تا رسیدن به ایستگاه ساکت شد. همین که قطار ایستاد خودم را ازقطار بیرون انداختم. دوباره بچه شروع به گریه کرد. با شکلاتی که خانم داده بود سر گرمش کردم و هر تدابیری که برای آرام کردن ریحانه یاد گرفته بودم به کار بردم تا کمی آرام شد. بیست دقیقه‌ایی طول کشید تا مادرش خودش را به ما برساند. فوری بچه رابه مادر خونسردش سپردم و از روی ناتوانی روی صندلی بی‌حال افتادم. خانم فوری بچه را روی یکی ازصندلیهای ایستگاه گذاشت. آب میوه ایی از بین نایلون خریدهایش درآورد و باز کرد و گفت: –دخترخانم، چرا اینجوری می کنی؟ خودت روکنترل کن، من که امدم. هاج و واج فقط نگاهش کردم، این همه خونسردی اش برایم غیر قابل باور بود. ✍ ...
••|🤣👇🏻|•• 😁😉 دانش آموزان همیشه در صحنہ انصراف خود را از مدرسه اعلام ڪرده اند متن انصرافشان بہ شرح زیر است😂👇🏻 بہ دلیل همدردے با خانواده هاے جگر سوخٺہ و بہٺ و شرمسارے از وقایع ضد انسانی پیرامونمان خودمان را داغدار می دانیم و از حضور در مدرسه انصراف می دهیم👊🏻🤣 ؟؟؟😂 🤣 💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
کنایه تهیه‌کننده «مغز استخوان» به انصراف بابک حمیدیان از جشنواره فیلم فجر: «من هم قسط آخر دستمزد شما را به سیل‌زدگان سیستان و بلوچستان تقدیم می‌کنم!»😏😏 فکر خوبیه، سلبریتی‌ها بالاخره باید یه سهمی جز پست و حرف زدن داشته باشن، نمیشه که فقط حرف بزنن باید عمل کنن دیگه! #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador