7.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روش متفاوت امر به معروف 👌
#کانال_چادرمون_عشقه💞
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@blackchador
8.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥نقش ما در ترویج حجاب چیست؟
استاد بیاتی
#کانال_چادرمون_عشقه💞
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@blackchador
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
#پارت143 با ترس به گوشی نگاه کردم. ــ بگیر دیگه نترس نمی خورتت. گوشی را از دستش گرفتم و روی گوشم
#پارت144
" چطور حرف های سوگند و دوستش را باور میکردم. مگر می توانستم از این لحظه هایم برایشان بگویم. اگر حرفهای سوگند را برای آرش تعریف کنم، یعنی عشقش را باور نکردم، یعنی به او اعتماد ندارم. من نمی توانم اینقدر سنگدل باشم."
بعد از این که یک جعبه ی کوچک منبت کاری شده هم برایم خرید، پیشنهاد داد برویم قدم بزنیم.
داخل پارک که شدیم. بازویش را به طرفم گرفت و من با تمام وجود چنگش زدم و برای لحظه ایی سرم را به بازویش تکیه دادم.
دستهایش را داخل جیبش گذاشت و نگاه مهربانش را روی صورتم گرداند. آنقدر عشق در نگاهش بود که شرمنده شدم از فکرهای بدی که حتی یک لحظه در موردش کردم.
"این چشم ها چطور می تواند به کسی غیر ازمن عشق بورزد. هیچ وقت باور نمیکنم حتی اگر راست باشد. "
برای مدت طولانی در سکوت فقط قدم زدیم.
درذهنم با خودم حرف می زدم.
به نیمکتی رسیدیم که آرش پرسید:
– بشینیم؟
ــ آره.
کنار هم روی نیمکت نشستیم. آرش دوباره به من خیره شد. هر دفعه نگاهم می کرد قلبم ضربان می گرفت.
ــ راحیل.
ــ جان
نگاهش را به روبرو پرت کرد.
–چیزی شده؟
باتعجب نگاهش کردم.
– منظورت چیه؟
ــ آخه همش تو فکری.
یک لحظه هول شدم و سرم را پایین انداختم. باید چیزی می گفتم که دروغ نباشد، برای همین گفتم:
–چیز مهمی نیست.
آرنج هایش را روی پاهایش گذاشت و دستهایش را به هم گره زد.
– حتما خیلی مهمه که اینقدر فکرت رو مشغول کرده، سر کلاسم اصلا حواست به درس نبود.
خدایا چه بگویم.
صاف نشست و با دستش گوشهی روسریام را صاف کرد.
– سوگند حرف ناراحت کننده ایی بهت زد؟
نگاهم را پایین انداختم. حرفی نزدم.
ــ راحیلم، من رو نگاه کن.
نگاهش کردم.
نگاهش تلفیقی از مهرو عتاب بود.
ــ به من مربوط میشه؟
نتوانستم به نگاهم ادامه بدهم. با صدای بالاتری گفت:
– نگام کن.
با چشم های پایین گفتم:
– میشه راه بریم؟
بی معطلی بلند شدو دست به جیب ایستاد.
هم قدم شدیم.
زمزمه وار با خودش گفت:
– پس به من مربوط میشه...
وقتی دوباره سکوتم را دید ادامه داد:
–باشه نگو، اما اگه یادت باشه خودت گفتی اگه مشکلی پیش امد با آرامش با هم حرف بزنیم.
با تردید گفتم:
–الان که مشکلی پیش نیومده. ایستادو به چشم هایم زل زد.
از نگاهش گریزان بودم. به دور دست نگاه کردم و گفتم:
–اگه خودم نتونستم حلش کنم، چشم، اول به تو میگم.
نفسش را عمیق بیرون داد و نوچی کردوسرش را تکان داد.
وقتی به خانهی مادر شوهرم رسیدیم. برای تعویض لباس به اتاق آرش رفتم. مژگان روی تخت آرش خوابیده بود. با حرص بیرون امدم. هم زمان آرش هم می خواست وارد اتاقش شود و لباس عوض کند.
سعی کردم خونسرد باشم و گفتم:
– لطفا نرو، مژگان اونجا خوابیده، لباسش مناسب نیست.
برگشت و به طرف سالن رفتیم وگفت:
– پس لباس هام رو برام میاری؟
خواستم به طرف اتاق بروم که مادرش گفت:
– این مسخره بازیها چیه آرش، برو خودت بردار دیگه.
آرش رفت کنار مادرش و با آرامش گفت:
– بهش بگید دفعه ی بعد تو اتاق شما بخوابه. دونفر آدم رو اینجا علاف خودش کرده. مادرش چشم غره ایی رفت و گفت:
–چه می دونست شماها اینقدر زود میایید. خب شما برید تو اتاق من.
آرش با حرص می خواست حرفی بزند که دخالت کردم و گفتم:
–آرش جان بیا بریم من لباس هات رو برات میارم...
موقع رفتن به طرف اتاق، میشنیدم که مادر شوهرم زیر لب غرغر میکند.
✍#بهقلملیلافتحیپور
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
#پارت144 " چطور حرف های سوگند و دوستش را باور میکردم. مگر می توانستم از این لحظه هایم برایشان بگو
#پارت145
تخت مادر شوهرم دونفره بود، با پرده ی سورمه ایی رنگ و فرش هم رنگش، تقریبا همه چیز با هم ست شده بود.
آرش عصبی لباس هایی که برایش آوردم را روی تخت گذاشت و خودش هم کنارشان نشست. گوشیاش زنگ خورد.
چند دقیقه ایی با دوستش سعید صحبت کرد. پشت به او جلوی آینه ایستاده بودم و موهایم را برس می کشیدم، ولی تمام حواسم پیش آرش بود و از آینه نگاهش میکردم.
زنگ تلفنش من را یاد حرف های سوگند انداخت، برایم تعجب داشت که تا وقتی آرش پیش من است اصلا سرش در گوشیاش نمیرفت. فقط وقتی کسی زنگ میزد جواب میداد. من خودم گاهی گوشیام را چک می کنم ولی او...
دو تا چشم براق توی آینه من را از فکر بیرون آورد، کی اینقدر نزدیکم شده بود که من متوجه نشدم.
درست پشت سرم ایستاده بود. دوباره با همان ژست دست توی جیب گفت:
ــ ببخش که هر دفعه میای اینجا اعصابت به هم می ریزه.
–مهم نیست. تو که تقصیری نداری.
نگاهش آنقدر گرم بود که احساس گرما کردم.
سرش را داخل موهایم کرد و نفس عمیقی کشیدو گفت:
– کاش میشد از بوی موهات سفارش می دادم عطر می ساختند.
دستهایش را از جیبش درآوردو موهایم را نوازش کرد.
–می خواهی ببافمشون؟
لبخندی زدم و گفتم:
–مگه بلدی؟
ــ نمی دونم یادم مونده یانه. بچه که بودم موهای مامانم بلند بود. البته خیلی کوتاهتر از موهای تو. بافتنشون برام سرگرمی بود. مامانم خودش بهم یاد داده بود. یه جورایی دیدن موهات و بافتنش برام نوستالژی داره.
نشستم روی تخت و گفتم:
–باشه بباف.
مژگان بیدار شده بودوصدایش از سالن میآمدکه با مادرشوهرم حرف می زد.
چنددقیقه بعد تقه ایی به در خوردو مژگان آرش را صدا کرد.
من هراسون به آرش گفتم:
– نیاد داخل...
آرش خیلی خونسرد همونطور که سعی می کرد به بهترین شکل بافت موهایم را انجام بدهد گفت:
–اتفاقا می خوام بیاد تو...
ــ وای نه آرش، اینجوری زشته...
بی تفاوت به حرف من بلند گفت:
–مژگان خانم بیا داخل دستم بنده.
مژگان بلافاصله در را باز کرد و با دیدن صحنه ی روبرویش یکه خورد و چند لحظه سکوت کرد.
من هم که رنگ به رنگ می شدم.
توی دلم برای آرش خط و نشان می کشیدم.
با صدای ضعیفی سلام کردم.
جواب کشداره همراه با تردیدی داد و دوباره به ما خیره شد.
آرش با همان خونسردی گفت:
–کاری داشتی؟
مژگان بالاخره به خودش امدو لبخندی زدو رو به آرش گفت:
– پس از این کارا هم بلدی؟
آرش با لبخند گفت:
– آدم واسه همسرش بلدم نباشه یاد می گیره.
بعد رو به من گفت پایینش رو با چی ببندم؟
دستم را دراز کردم و با خجالت گفتم:
– بده به من، خودم می بندم.
مژگان تابی به گردنش داد و گفت:
– خوش به حال همسرتون...بعد رو به من گفت:
–خیلی خوش شانسی هاراحیل جون... فقط با لبخند جوابش را دادم و او هم رو به آرش ادامه داد:
–خواستم بگم اگه می خواهید برید اتاقت،من بیدار شدم.
آرش اخمی کردو چیزی نگفت. من همانجور که دستم برای پیدا کردن کش مو داخل کیفم بود گفتم:
– ممنون مژگان جان.
بعد از این که در رو بست و رفت، نگاهی به آرش انداختم، با همان اخم اشاره ایی به موهایم کرد.
–خوب بافتم؟
اشاره کردم به ابروهایش.
– فعلا که اونارو خوب بافتی...بازشون کن که اصلا بهت نمیاد. اخم هایش را باز کردولبخندی زد.
–آخه بعضی وقتها رو مخه، گرچه می دونم بیشتر از من رو مخ توئه، چون من عادت دارم به این کارهاش...
آهی کشیدم و گفتم:
–فکر نکنم من بتونم عادت کنم.
بلند شدلباسهایش رو از روی تخت برداشت و گفت:
–بهت حق میدم. من میرم تو اتاقم لباس عوض کنم، چند دقیقه دیگه توام بیا. بعد خم شدو موهایم را بوسید.
– نگفتی چطور بافتم؟
ــ خوبه، فقط کمی شل بافتی. دفعه ی بعد محکم تر بباف.
همانطور که می رفت گفت:
– حتما.
گیره ی سنگ کاری شده ی مو را که امروز آرش همراه گیره های روسری برایم خریده بودرا به موهایم زدم. مانتو ام را درآوردم و بلوز آستین کوتاهم را مرتب کردم و وسایلم را برداشتم و پیش آرش رفتم.
آرش با لباس هایی که پوشیده بود جذابتر شده بود. با دیدنم نگاه خریدارانه ایی به من انداخت و نزدیکم شد.
پیشانیاش را به پیشانیام چسباندو گفت:
"اگر دل می بری جانا،روا باشد که دلداری،میان دلبران الحق،به دل بردن سزاواری"
اخمی نمایشی کردم و گفتم:
–میان دلبران؟
بلند خندیدوگفت:
– دل داری دیگه، قربونت برم و بعد سرم را برای لحظه ایی به سینه اش فشار داد. تا توانستم سواستفاده کردم و تمام عطر تنش را استنشاق کردم دلم می خواست برای همیشه سرم روی سینه اش باشد. من را از خودش جدا کردوصورتم را با دستهایش قاب کرد.
خیره شد به چشم هایم، همان لحظه بود که قدر وقت را بیشتر فهمیدم.
"چطور می توانم حرف های سوگند را باور کنم، وقتی هیچ لحظه ایی از زندگیام شبیهه این لحظات نبوده است."
✍لیلافتحیپور
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
#پارت145 تخت مادر شوهرم دونفره بود، با پرده ی سورمه ایی رنگ و فرش هم رنگش، تقریبا همه چیز با هم ست
#پارت146
دلم می خواست دوباره سرم را روی سینه اش بگذارم.
انگار از چشم هایم فکرم را خواند. چون دستهایش را از دوطرف دور کمرم حلقه کرد و مرا در آغوشش کشید.
صورتش را روی سرم گذاشتم و با لبهایش موهایم را نوازش کرد.
با شنیدن صدای اذان زیر گوشم زمزمه کرد خدارو شکر که تو هستی... بعد من را از خودش جدا کرد نگاهی به بازویم انداخت و گفت:
– بلوز آستین بلند نداری؟ جلوی کیارش اینجوری؟ شام میاد اینجاها.
لبخندی زدم و قند توی دلم آب شد برای غیرتش، آرش و این حرف ها...
پس راسته که میگن عشق باعث میشه رگ غیرت آقایون برجسته بشه...
از کیفم ساق دستم را آوردم و گفتم:
– اینا آستین هامه...
با تعجب نگاهی به ساقها انداخت و گفت:
– سر آستینهاش رنگ روسریته...
ــ آره، مدلشه.
ــ چقدر جالب...
ــ من میرم وضو بگیرم.
ــ منم برم یه سجاده از مامان برات بگیرم..
هر دو از اتاق بیرون رفتیم. مژگان با دیدن ما، رو به آرش گفت:
– چه عجب...خوب شد من از اتاق امدم بیرونا...
مژگان سارافن قهوه ایی پوشیده بود، بدونه زیر سارافنی، با ساپورت هم رنگش...
شرمنده از حرفش به طرف سرویس رفتم، آرش هم با لبخند گفت:
– لطفا از این به بعد توی اتاق مامان استراحت کن. لحظه ی آخر که می خواستم در را ببندم شنیدم که مژگان با خنده گفت:
– بالشت تو بوی ادکلن میده، بوش رو دوست دارم، خواب آوره.
در را بستم و از حرفش شوکه شدم. دلم نمی خواست حساس باشم ولی این حسادت بد جور سرکش شده بود.
با آب سرد وضو گرفتم تا آرام شوم. از سرویس بیرون امدم و به طرف آشپزخانه رفتم.
مادر آرش می خواست سالاد درست کند.
جلو رفتم و گفتم:
– مامان جان بزارید سالاد رو من درست کنم، الان نماز می خونم و میام.
ــ دستت درد نکنه راحیل جان خودم درست می کنم.
مژگان اشاره ایی به موهایم کرد و رو به مادر آرش گفت:
–مامان آرش بافته ها...
مادر آرش لبخندی زدو گفت:
–بچم یاد بچگیاش افتاده، نگاه چقدرهم شل بافته، اون موقع ها هم موهای من رو همین طور می بافت.
مژگان معترضانه گفت:
–وا مامان! پس چرا کیارش از این کارها بلد نیست؟
ــ کیارش از همون بچگی هم با آرش فرق داشت، اصلا توخونه بند نمیشدکه بخواد چیزیم یاد بگیره.
وارد اتاق که شدم دیدم آرش سجاده را برایم پهن کرده و خودش هم پایین تخت نشسته و غرق فکر است.
تشکر کردم و سجادهام را جوری میزان کردم که پشت به او نباشم. بعد از خواندن نماز، کنارش نشستم.
سرم را به خودش چسباند.
–راحیل.
ــ جانم.
ــ برام دعا می کنی.
ــ برای چی؟
ــ برای این که خوب باشم.
ــ تو خوبی آرش جان.
پوزخندی زدو گفت:
–اگه من خوبم پس تو چی هستی؟
نمی دانم این بغض، از کجا پیدایش شد. قورتش دادم و گفتم:
– نمی دونم چی هستم، کاش میشد بنده باشم.
آهی کشیدو گفت:
ــ باز تو رفتی رو منبر عشقم؟
خوب بودن با بنده بودن چه فرقی داره؟
لبخند زدم وگفتم:
–بدون منبر رفتن نمیشه زندگی کرد آرش. یادآوری مهم ترین اصل زندگیه. میدونی آرزوم چیه؟
–نه
–توام گاهی بری رو منبر.
–ولی من از منبر رفتن و این حرفها خوشم نمیاد.
مکثی کردم و گفتم:
–به نظرم همه میرن رو منبر ولی هر کسی با روش خودش. فقط اسم منبر رو حذف میکنند، یه اسم با کلاس روش میزارن. مثلا همین چند دقیقهی پیش مگه به من تذکر ندادی که آستینم کوتاهه؟
کوتاه خندید.
–شاید دارم نذرم رو ادا میکنم.
پرسیدم:
–چه نذری؟
کمی مِن و مِن کردو گفت:
–نمیخواستم مجانی بهت بگما، ولی میگم. با خدا عهد کردم اگر ما به هم رسیدیم، مسائلی که برای تو مهمه برای من هم مهم باشه.
–چه نذر عجیبی!
–فکر کردی فقط خودت مهریهی عجیب تعیین میکنی. حالا جواب سوالم رو بده.
–آخه تو میگی خوب، به نظرم خوب بودن راحته. مثلا یه آمریکایی هم که خدارو قبول نداره میتونه خوب باشه. مهربون باشه. مودب باشه، به فقرا کمک کنه. مثل خیلی از آدمهای بزرگ و مشهور اروپایی و آمریکایی و حتی صهیونیستی. ولی بنده بودن خیلی سخته. چون هر کاری میکنی باید برای خدا باشه نه برای نشون دادن خودت به دیگران.
حتی گاهی این بنده بودن ممکنه سختی زیادی داشته باشه و در ظاهر به ضررت باشه. بعد با همان بغض ادامه دادم:
–من که خودم این وسط حیرونم نه اینم، نه اون...
نگاهی به من انداخت و متوجهی بغضم شد.
دستم را در دستش گرفت و گفت:
–گاهی خودت رو خیلی اذیت می کنی.
ــ نه بابا، چه اذیتی...فعلا که دارم از زندگیم لذت میبرم.
بلند شد و دستم را هم با خودش کشید.
–خب خانم از رو منبر تشریف بیارید پایین تا بریم.
از حرفش خنده ام گرفت و او ادامه داد:
–حالا که فکر میکنم میبینم رو منبر رفتن بدم نیستا،
چشمکی زدم و گفتم:
–پس به زدی اون بالا میبینمت.
نوچ نوچی کردو گفت:
– میشه یه بارم از این زبونا جلوی مامانم بریزی، اون دفعه می گفت:
–شانس آوردی راحیل زیاد زبون نداره...
–خوب شد گفتی،
پس یادم باشه از این به بعد جلو مامانت زیاد حرف نزنم...
✍#بهقلملیلافتحیپور
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
#پارت146 دلم می خواست دوباره سرم را روی سینه اش بگذارم. انگار از چشم هایم فکرم را خواند. چون دسته
#پارت147
سر میز شام شاید دوباره تصادفی کیارش رو بروی من نشسته بود و غذا خوردن را برایم سخت کرده بود. یعنی معنی برج زهرمار را قشنگ در آن لحظه ها متوجه شدم. نمی دانم کیارش چرا اینقدر تلخ بود... با گره ایی که به ابروهایش داده بود رو به آرش گفت:
–یه مهمونی میخوام بدم، بچه هارو دعوت کنم. تو و خانمتم باید باشید. لباسهای درست و حسابی بپوشیدا.
میدانستم منظورش من هستم، ولی منظورش را درک نکردم.مادر شوهرم با استرس پرسید:
–کجا میگیری پسرم؟
–همینجا، شامم از بیرون میارن.
دوباره مادر آرش پرسید:
–چند نفرن؟
–نگران نباش مادر من، سرجمع بیست سی نفرن. دونفرم میان کارهارو انجام میدن. شما اصلا نمیخواد خودت رو اذیت کنی.
مژگان گفت:
–کیارش اینجا کوچیکه ها.
کیارش نگاهی به سالن انداخت و گفت:
–پس شاید خونهی خودمون گرفتیم.
آرش گفت:
–چه کاریه آخه داداش، عروسی دعوتشون میکنیم دیگه.
کیارش باخشمی که سعی در کنترلش داشت گفت:
–اونا از این جور عروسی مسخره ها نمیان. مگه قرار نشد کنسل بشه.
همین جشن کوچیک رو میگیرم، بعدم میگم به جای جشن عروسیتون میرید سفرخارجه.
چقدر نظر دوستانش برایش مهم است. از دروغ بزرگی که گفت لبهایم به لبخند کش آمد و به آرش نگاه کردم.
کیارش که متوجهی خندهی من شد، با تاکید رو به آرش گفت:
–توجیهش کن، چطوری باید لباس بپوشه ها. آرش حرفی نزد و خودش را مشغول غذایش کرد.
من هم زیر نگاههای خشمگین کیارش با چه فلاکتی شامم را خوردم.
شام که چه عرض کنم بگو شوکران،
البته من که سقراط نیستم ولی کیارش خیلی شبیهه قضاتی بود که حکم شوکران سقراط را تایید کردند.
چقدر طرز لباس پوشیدن من برایش مهم شده بود. از حرفهایش حس بدی پیدا کردم.
بعد از این که برای جمع کردن میز کمک کردم. به سالن آمدم و کنار مژگان نشستم. آقایان نبودند.
نگاه سوالیام را به مژگان انداختم که گفت:
–رفتن تراس حرف بزنن. دلم شور زد.
پرسیدم:
–در مورد چی حرف بزنن؟
شانه ایی بالا انداخت و گفت:
– چه می دونم. لابد در مورد مهمونی.
با تردید گفتم:
– یه سوال بپرسم؟
ــ چی؟
ــ آقا کیارش منظورشون چی بود، از این که به آرش گفت لباس درست و حسابی بپوشیم؟
مژگان اشارهایی به چادرم کردو گفت:
–منظورش به تو بود. یعنی اینجوری چادرچاقچوری نباشی.
پرسیدم:
–اون از من بدش میاد؟
ــ نه، فقط با ازدواجتون مخالف بودو به خاطر آرش کوتا امد.
ــ یعنی تو خونتونم با تو اینقدر عصبانیه؟ یا میاد اینجا منو میبینه اینجوری میشه؟
تلخندی زدو گفت:
– نه اینجوری که نیست، ولی مثل آرشم اینقدر مهربون و شوخ نیست.
زیادم اهل حرف نیست.
باور کن میاییم اینجا خیلی حرف می زنه، تو خونه که تا من باهاش حرف نزنم، چیزی نمیگه.
کلا با آرش خیلی راحته وزیاد باهاش حرف می زنه و دردو دل میکنه.
خواستم بگویم خودت هم کلا با آرش راحتی...ولی نگفتم، زمزمه وار گفتم:
–همه با آرش راحتن.
با لبخند گفت:
– از بس مهربونه.
در دلم گفتم:
–اونم از شانس منه که با همه مهربونه.
کمی با مژگان در مورد تغذیه حرف زدیم که مادر آرش با ظرف میوه آمدو کنارمان نشست و گفت:
–کیارش گفته هفتهی دیگه جشن رو میگیریم. میخواد یه مسافرتی بره، وقتی برگرده همه رو دعوت میکنه. راحیل جان تو چی میپوشی؟ کجا آرایشگاه میری؟
با چشمهای از حدقه در آمده پرسیدم:
–مگه مهمونی نیست؟ آرایشگاه برای چی؟
مژگان گفت:
–چرا، ولی مهمونیه بزن و بکوبیه.
با دهان باز گفتم:
–اگه دوستهاشون با خانواده میان و بزن و بکوبم دارید، پس خانما کجا میرن؟
مژگان و مادر شوهرم نگاهی به هم انداختند و خندیدند.
–عزیزم، هر کس پیش شوهر خودش میشینه دیگه. کجا میخوان برن.
گیج به مژگان نگاه کردم.
آرش و کیارش جلسشان تمام شد و تشریف آوردند. اخم های آرش در هم بود. با تعجب نگاهش کردم.
کنارم نشست و سیبی از جا میوهایی برداشت و با حرص شروع به پوست کندن کردو گفت:
–چرا این جوری نگاهم می کنی؟
با ابروهایم به اخمش اشاره کردم و گفتم:
– چی شده؟
آرام گفت:
– هیچی بابا کیارش واسه یه هفته می خواد بره ترکیه.
–همین؟
–نه، خیلی چیزها هست که باید در موردش حرف بزنیم.
اگه منظورت پارتیه که برادر گرامیتون میخوان بگیرن، در جریانم.
باتعجب گفت:
–پارتی؟
زمزمه وار گفتم:
–یواش تر...
آرام گفت:
اون مهمونیه که هیچی، فعلا به اون فکر نمیکنم.
ــ وا! پس واسی چی ناراحتی، خوبه که بره ترکیه، برامون سوغاتیم میاره.
ــ یه جوری نگاهم کرد که احساس کردم خبر خوبی نمی خواهد بگوید.
تکهایی از سیب را سر چاقو جلویم گرفت و گفت:
–دل خجستهایی داریها، فکر کن کیارش برای تو سوغاتی بیاره.
دستش را پس زدم و گفتم:
–اولا که بعد از غذا میوه نمیخورم. دوما اشکال نداره فقط برای تو هم سوغاتی بیاره من راضیم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
7.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این حجاب چی داره که اِنقدر خاطرخواه داره؟!🙂
#کانال_چادرمون_عشقه💞
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@blackchador
01.mp3
1.44M
🎊علی ع شده دوماد پیغمبر🎊
با نوای حاج محمود کریمی
🎈ملائکه همه اومدن مدینه
از تو بهشت، کیه رفته گل بچینه💞
💚به قد وبالای داماد ماشاءالله
چشم حسودا کور بشه ایشالا♦️
#کانال_چادرمون_عشقه💞
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@blackchador
•°لباسـِ یآسـ بَر تَن ڪرد زَهرا✨
ڪنار دستِ او بنشسٺ مـولا~
محمّد خطبہ خواند زهرا بلےگفت⇣
غلط گفتم؛بلےنهـ یاعلےگفت ^_^
•
◇ آهــای بچه شـیـعــه ها... وَلِنْتـایْـن ، روزِ عِـشْـــق ِو ھَدیه دادن غَربی هاست🍃😄
امروز روز عِشق ما شیعه هاست ...😍😍
•
° #پیوندآسمانــے
° #مبارڪا_باشہ
•
•
#کانال_چادرمون_عشقه💞
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@blackchador
چی گیرت اومد؟!🤔
#مانتو_جلو_باز؟😐
پاشنه ده بیست سانتی کفشت؟😐
شلوار تنگ تر؟😐
یا اینکه دیگه هیشکی از #افکارت نمیپرسه تا بهت علاقمند شه؟!🤔
مستقیم ماهیچه ها و برآمدگی های بدنتو برانداز میکنن؟😂
دستور علاقه مندی به شماها رو دیگه #مغز صادر نمیکنه!
#اسلام میگفت همه پوشیده باشین...
خوبیش واسه مجردا این بود که اول کاری جای معیارهای اصلی انتخاب سراغ #جذابیت های #جنسی و غیر عقلی نرن!🤗
به عنوان #انسان بهت نگاه کنن نه جنس نر و ماده!
واسه متاهلام خوبیش این بود که همیشه زیباترین #زن دنیا همسرشون باشه!🤗
#جامعه سالم تر بود...😏
همین الانش هم با اینکه شماها استارت #لجن بودن جامعه رو زدین ، حلالزاده ترین کشور دنیاییم!
گفتی اسلام نمیخوای!
#حجاب_اجباری نمیخوای!
فلان و فلان نمیخوای!
احکام اسلام عقب موندس!
خوب بفرما چی گیرت اومد؟!😐
اینکه کنار یه ماشین میذارنتون تا فروشش بیشتر شه؟😂
اینکه صب تا شب واسه یه مرد کار میکنی!
سرکوفت میشنوی که سر ماه سیصد تومن بهت بده؟
که اونم صرف آرایشت میشه واسه همون مردا؟!😁
دهه دوم و سوم زندگیت که اوج زیباییته میشی عروسک #هرزه ترین مردای جامعه؟
تو فروشگاه های قبله آمالتون به عنوان کالا برای اجاره و فروش میذارنتون؟
بهتون گفتن اسم این کارا جلوه زیباییه؟!😂
نخیر...
باز گذاشتن جلو و عقب مانتو واسه زیباییه؟😐
پاره کردن چند تیکه از شلوارت واسه زیباییه؟😐
بالاتر بردن پاچه شلوارت واسه زیباییه؟😐
حکمت پوشیدن پاشنه بلند تو خیابون چیه؟
چیزی غیر از تغییر حرکات فلان ماهیچه؟😂
#زیبایی ایناست از نظرت؟😑
شما #فمنیست نیستین!
فقط کثیف ترین مردای جامعه #اسکل تون کردن😂
هر جور که #شهوت شون میخواست لباس پوشیدین!
نیروی کار ارزان میخواستن، به اسم #استقلال از مرد اسکلتون کردن!
دلشون میخواست بدون قید و بند باهاتون رابطه داشته باشن، به اسم جاست فلان و کوفت و زهر ومار اسکلتون کردن!😁
لاغر دوستون داشتن گشنگی کشیدین، چاق میخواستنتون زحمت کشیدین چاق شدین!😐
کدوم #فمنیسم خواهر من😂
تو چرا اسکل این سلبریدی ها شدی آخه!
✅👈👈به خودت دوربین میبندی؟!
میری #پلیس رو فحش میدی که چی؟!
واسه خودت سابقه درست میکنی که چی؟!
که چهار تا سلبریدی ازش استفاده کنن؟!
بابا این سلبریدی هایی که تو ایران داریم رو تو هندوستان به عنوان #خدا میپرستن😂😂😂
پ.ن؛
همونطور که یه زن تو خوبی میتونه بشه حضرت زهرا و مادر یازده تا امام ، همسر امام و دختر #پیامبر
یه زن هم میتونه یه جامعه رو به لجن بکشه!
زن #بی_حیا رو هیچ کاریش نمیشه کرد...
#کانال_چادرمون_عشقه💞
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@blackchador
💠ای خواهر دینی من!
دوست دارم وقتی در خیابان راه میروی
سنگینی تابوت مرا بر روی شانه های خود حس کنی ...
#شهید_مرتضی_صالحی
خواهرا حواستون هست...😔
#کانال_چادرمون_عشقه💞
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@blackchador
هدایت شده از چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
#پیشنهاد_پروفایل_دخترونه💞
#کانال_چادرمون_عشقه💞
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@blackchador