eitaa logo
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
3.8هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
227 ویدیو
8 فایل
【﷽】 السَّلاَم‌عَلَيْڪ‌يَافَاطِمةُالزهرا{س}🌸 بہ‌امیدروزے‌کھ‌ عطرحجاب‌ سراسرسرزمینم‌رافرابگیرد^^♥️ تعرفہ‌تبلیغات↓ http://eitaa.com/joinchat/2870542369C0c938a221b
مشاهده در ایتا
دانلود
41.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 موضوع این قسمت:↓ چادرے شدن بانویے کہ از دیـن متـنفـر بود ✿[ @blackchador]✿   ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
📜 #حــدیث‌امـــروز ❤️قال امـام علی علیه السلام: براستى ڪه آسايش در #گمنامى اســـــت. 📚غــررالحڪم حدیث ۳۳۷۵ 👇👇 ➬ @blackchador
🌼🍃 🍃 🌸| |🌸 سلام خدمت رفقاے گلِ‌گلابمونـ😍🍃 عیدتوون مبارڪےجات😍🦄🌧✨🍃 اخمو نباش؛ عیده!☺️☝️ اونـــم چه عیدے😉✋ خنده‌جات همراه با مخلفات مهمون صورتای قشنگتون کنین😄🌹🍃 شیعه‌ے مولا نباید شادی کنه بخنده؟! پس لبخند بزن مهربون جان☺️🍃 روز به این قشنگے بچه شیعه‌هاهم دست میزارن رو کاری که مولا رو دلشاد کنه بیایین کاری کنیم کارستـــــون☺️💚🍃 حتما رسم دیرینه قربونے کردن تو خانواده و فامیلای گرامی هست! میشه این کاره قشنگ منور به نگاه مهدی‌فاطمه بشه اونم چه‌جوورم😌🌹🍃 میشه به نام مولا بزنیمش! نذری های تقسیم بندی شده ی گوشت که یه گوشه کناری بهتون چشمک میزنه با قلم و کاغذ و مقداری سلیقه‌جات دست بکارشید و یه جمله ی کوچولو برای مولا قلم بزنید و بچسبونید به بسته بندی..😍 مثلا بنویسید: و.... تاباشد که رستگار شویم☺️✋ التماس دعا یاعلے🍃 ☺️🍃 🍃‌ @blackchador 🌼🍃
•[🎈🍰]• خوشا آنان که با حق آشنایند •🌱• مطیع محض فرمان خدایند •🌱• چو ابراھیم اسماعیل خود را •🌱• فدای امرِ الله می نمایند #عیدمون_مبارڪ😍  #کانال_چادرمون_عشقه💞 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @blackchador
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
#پارت156 با دلخوری گفت: – سوالم جدی بود. ــ منم جدی گفتم. خیره نگاهم کرد و جز جز صورتم را از نظر
من هم نشستم وگفتم: –تو که کاری نکردی بترسی. به خدا بسپار. کلافه گفت: –اصلا بهش نمیومد همچین دختری باشه. –بهترین راه شناخت آدمها وقتیه که عصبانی هستند. آهی کشیدو گفت: –دعا کن یه معجزه‌ایی بشه سودابه نره خونتون. بعد کلافه بلند شدو به طرف در رفت. –کجا؟ –میرم بیرون یه قدمی بزنم. می‌دانستم تنها کسی که الان می‌تواند آرامش کند من هستم. –منم میام. –نه بابا کجا میای، بگیر بخواب؟ –پس تو هم نرو. دستش از روی دستگیره‌ی در سُر خورد. –باشه. بالشتش را برداشتم و روی تخت گذاشتم. –بیا رو تخت بخواب، شاید با هم حرف بزنیم آروم شی. باتعجب کنارم دراز کشید. دستم را گرفت و روی لبهایش گذاشت و گفت: –همین که کنارتم آرومم. دوباره تپش قلب گرفتم. دستش را زیر سرم گذاشت و گفت: –با آرامش بخواب عزیزم. همین یک جمله کافی بود تا آشوب درونم فروکش کند. چشم هایم را بستم و بوی تنش را تنفس کردم. با پشت انگشت سبابه اش آنقدر گونه‌ام را نوازش کرد که چشم هایم گرم شدو خوابم گرفت. نمی دانم چند ساعت از خوابیدنم گذشته بود که بیدار شدم. احساس کردم نزدیکه اذان صبح است. نیم خیز شدم، تا موبایلم را از روی میز کنار تخت بردارم و ساعتش را نگاه کنم. مجبور شدم کمی به روی آرش خم شوم. غرق خواب بود. چند دقیقه بیشتر به اذان نمانده بود. گوشی را سر جایش گذاشتم. به صورتش زل زدم. باورم نمیشد این همان پسر مغرور و متکبر کلاس باشد. سرم را روی بالشت گذاشتم. –چرا بیداری؟ زخم صدایش توی گوشم پیچید. با تعجب گفتم: –خواب بودی که... ــ بوی عطرت خواب مگه واسه آدم میزاره. خجالت زده گفتم: ــ نزدیک اذانه. بیدار شدم. با لحن خیلی مهربان و با همان صدایی که دلم برایش ضعف می رفت گفت: ــ مگه ساعت کوکی هستی که نزدیک اذان بیدار میشی؟ ــ به مرورآدم میشه دیگه. ــ راحیل بهت حسودیم میشه. –چرا؟ –اصلا به خدا حسودیم میشه. نگاهش کردم. چشم‌هایش شفاف شده بودند. با بغضی که سعی در کنترلش داشت گفت: –چون تو به خاطرش خواب و زندگی نداری. بغضش باعث ناراحتی‌ام شد. –اینجوری نگو آرش. خدا قهرش می‌گیره. لبخند زورکی زد و گفت: –ببین در همه حال نگران خدایی. خندیدم و گفتم: –چون خدا، مادرمه، پدرمه، نامزدمه، دنیامه. دوسش دارم چون تو رو بهم داده. هم زمان با لبخندش صدای اذان گوشی‌ام بلند شد. بوسه ایی روی موهایم نشاند وگفت: –بوی بهشت میدی. وضو گرفتم و نمازم را خواندم. دوباره خیره به آرش شدم. انگار خواب بود. ــ چرا نشستی زل زدی به من؟ خندیدم و رفتم لبه ی تخت نشستم و گفتم: – تو اصلا امشب خوابیدی؟ ــ اهوم، فقط مدل شتر مرغی... ــ اون دیگه چطوریه؟ خنده ی خماری کرد. ــ با چشم باز... ولی سخته، امشب دلم واسه شتر مرغ ها سوخت. چطوری سر کلاس بشینم با این بی خوابی؟ ــ آرش. ــ عمر آرش. ــ امروزدانشگاه تعطیله. ــ چرا؟ ــ موافقی یه امروز روغیبت کنیم و بریم دنبال عمه اینا؟ توام می تونی بیشتر بخوابی. ــ چراغ خواب را روشن کردو لبخندزد. – چه فکر خوبی. من که برمم هیچی از کلاس نمی فهمم. امشب درست نخوابیدم. این بار من گفتم: –می خواهی من برم توی سالن، تو راحت بتونی بخوابی؟ اخم کرد. – اونجوری که اون خواب خرگوشیم هم از سرم می پره. چراغ خواب را خاموش کردم و گفتم: ــ پس بخواب دیگه. دستش را دراز کرد روی تخت و گفت: –بیا مرفین رو بزن که بیهوش بشم. گنگ گفتم: ــ مرفین؟ – سرش را به علامت تایید تکان داد. سرت رو بزاری روی دستم تمومه. آرام کنارش دراز کشیدم و سرم را روی بازویش گذاشتم. چشم هایش را بست و دیگر حرفی نزد ولی معلوم بود بیدار است. تکانی خورد و با دستش شروع به نوازش کردن موهایم کرد و به چشم هایم چشم دوخت. نمی خواستم از نگاهم فوران احساساتم رو ببیند. سرم را در سینه اش پنهان کردم. احساس کردم کم‌کم آرامش در وجودم تزریق شدو خواب چشم هایم را به تاراج برد. وقتی چشم هایم را باز کردم هوا روشن شده بود. نگاهی به ساعت انداختم. هشت را نشان می داد. ترسیدم تکان بخورم، آرش دوباره بیدار شود. تمام سعی‌ام را کردم حداقل نیم ساعت دیگر، بی حرکت بمانم تا کمی بیشتر بخوابد. چشم هایم را بستم و غرق فکر شدم. یک ربعی گذشت که تکان خورد. می خواست آن دستش که زیر سرم بود را تکان بدهد اما نتونست. انگار دردش گرفت و یک آخ آرامی گفت. زود سرم را بلند کردم و دستش را کنار بدنش کشیدم. چشم هایش را باز کرد. اشاره ایی به دستش کردم و گفتم: ــ ببخشید، اذیت شدی. ــ با آن صدای خط و خشی‌اش که دلم را زیررو می کرد گفت: –مگه آدم تو بهترین شب زندگیش اذیت میشه؟ باور کن راحیل اصلا دلم نمی خواست روز بشه. حرف دل من را می زد. امشب، من هم معنی خواب شیرین را فهمیده بودم. ✍ ...
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
#پارت157 من هم نشستم وگفتم: –تو که کاری نکردی بترسی. به خدا بسپار. کلافه گفت: –اصلا بهش نمیومد همچ
جلوی آینه ایستادم و چادرم را روی سرم مرتب کردم. آرش کنارم ایستاد و دستی به موهایش کشید وگفت: ــمامان ازت خواسته بود که بریم دنبال عمه اینا؟ ــ‌نه. چطور؟ مشکوک نگاهم کرد و گفت: ــآخه من دیروز بهش گفتم نمیرم. حالا امروز بدونه این که بپرسه میرم یا نه، شماره ی فاطمه رو داد و گفت اگه یه وقت موبایل عمه آنتن نداد به فاطمه زنگ بزن. ــ‌من گفتم با آرش صحبت می کنم اگه موافقت کرد میریم. حضرت والا هم که راضی بودی دیگه. ــ‌آهان، پس خانم، علم غیب داشتند و ما نمی دونستیم. از کجا فهمیدی من دیروز به مامان گفتم نمیرم دنبالشون؟ نمی خواستم دلخوری مادرش و ماجرای دیروز را بگویم برای همین گفتم; ــ‌خیلی سوال می پرسی ها. ــتوام خوب می پیچونی‌ها. لبخندی زدم و از آینه نگاهش کردم. او هم نگاهم کرد و ناگهان دستش را روی قلبش گذاشت و نقش زمین شد. وحشت زده به طرفش رفتم وخم شدم روی صورتش. ــ چی شدآرش؟ با لبخند چشم هایش را باز کرد. – تیر نگاهت درست وسط قلبم خورد، با دست اشاره کرد به قلبش. مشتی روی قلبش زدم. ــ بدجنس، ترسوندیم. خواستم بلند شوم که دو دستی چادرم را گرفت و گذاشت روی صورتش وبوسید. ــ اون قدر قشنگ چادر سر می کنی که بی اختیاراز تمام بی حجابی هـا دلم بیزار میشه... لبخندی زدم. ــ فکر نکنی با این حرفها چیزی از مجازاتت کم میشه ها. ــ مجازات واسه چی؟ ــ واسه ترسوندنم. سریع بلند شدو دستش را گذاشت پشتش و کمی خم شدبه جلو. ــ علیا حضرت، لطفا عفو بفرمایید. دستش را گرفتم. ــ اینجوری خم نشو آقا، شما تاج سر مایی. اصلا مجازات رو فراموش کردم. هینی کشید. –چه ملکه ی دل رحم و مهربونی! باورم نمیشه. خواستم حرفی بزنم که صدای در باعث شد بروم طرفش و بازش کنم. ــ راحیل جان دیره ها... ــ حاضریم مامان جان، الان دیگه راه میوفتیم. بعد از رفتن مادر آرش، برگشتم طرف آرش و دیدم دست به سینه نشسته روی صندلی آینه و حق به جانب نگاهم می کنه. ــ خوب با مادر شوهرت جیک تو جیک شدیا. کیفم را برداشتم. ــ خدا از دهنت بشنوه. پاشو زود بریم. همین که خواستیم کفش بپوشیم مژگان خودش را به ما رساند. –صبر کنید منم بیام. آرش با تعجب گفت: ـ کجا؟ ــ وا! دنبال عمه اینا دیگه. راحیل مگه بهش نگفتی؟ من هم هاج و واج پرسیدم: –چیو؟ –که منم میام دیگه... ــ نه، بعد برای این که ناراحت نشود گفتم: –خب بیا دیگه، گفتن نداره. اخم کرد. –خب می گفتی، من که دیشب... حرفش را بریدم. ــ آخه دیگه نرفتم دانشگاه، آرشم دیگه تنها نمیره، این رو گفتم که از امدن با ما منصرفش کنم. آرش با خنده گفت: –یه کم زودتر از خواب بیدار شی، زودتر متوجه ی خبرها میشی. می خوای تو برو صبحونت رو بخور ما خودمون بریم. اذیت میشی ها. هوا گرمه. ــ اذیت چی، چند روزه پوسیدم تو خونه، بیام یه هوایی به کله ام بخوره. بعد رو به من گفت: ــ حالا سه تایی میریم مگه اشکالی داره؟ حرفی نزدم. نگاهی به آرش کردم. نمی دانم چرا اینجور مواقع سعی می کرد نگاهم نکند. همین که توی ماشین نشستیم مژگان گفت: – آرش یه آهنگ توپ بزار. ــ فلش تو خونس. ــ پس بلوتوس رو روشن کن از گوشیم پلی کنم. موزیکی را پلی کرد که وقتی صدایش پخش شد، خنده ام گرفت. خارجی بود و خواننده اش مرد بود. جوری می خوند انگار گذاشتنش زیر گیوتین و گفتن اگه آواز نخونی گردنت می پرد. احساس می کردی خواننده استرس دارد. جالبتر این که خود مژگان هم با خواننده همراهی می‌کرد با همان سبک و سیاق. صدای خواننده برایم آشنا نبود. به خاطر تحقیقاتی که قبلا بااسراکرده بودیم، بیشترشان را می شناختم. صدا زیاد بود، دلم برای بچه ی توی شکمش سوخت... از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه کردم. خیابون شلوغ بود وسرعت ماشین کم بود. برای همین راحت می توانستم رفتار آدم هایی که توی پیاده‌رو راه می رفتند را بادقت نگاه کنم. هر آدمی حتما برای خودش دنیایی دارد. هدفی دارد و برای همین الان راه افتاده توی خیابون. به نظرم آدم ها خیلی جالبند وقتی در مورد کارهایشان، علایقشان و رفتارهایشان دقیق میشوی به نتایج جالبی میرسی. این برام من سرگرم کنندس. مثلا همین خانمی که به زور دست بچه اش را میکشد تا همراهش برود. ما از کنارشان گذشتیم و دورو دورتر شدیم. ولی مدتها می‌شود در موردش فکر کرد. این که در ذهن آن بچه چیست. چه می خواسته که مقاومت می کرده، شاید فکر می کنه با این کارش به هدفی که دارد میرسد. یا آن مادر حتما فکر میکند حرف زدن فایده ایی ندارد و باید به زور متوسل شود. آدم ها با فکرهایشان زندگی می کنند. با صدای ترمزدستی ماشین به خودم امدم. هنوز صدای آهنگ ماشین را برداشته بود. آرش خاموشش کردو گفت: –پیاده شید. ــ عه آرش چرا خاموشش کردی؟ ــ رسیدیم دیگه. ــ روشنش کن من می شینم توی ماشین تا شما برگردید. ماشین را هم روشن بزار تا کولرش کار کنه، بیرون خیلی گرمه. معلوم بود آرش عصبی شده ولی حرفی نزد و پیاده شد. ✍ ...
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
#پارت158 جلوی آینه ایستادم و چادرم را روی سرم مرتب کردم. آرش کنارم ایستاد و دستی به موهایش کشید وگ
بعدازچند بار زنگ زدن و نشانه دادن های آرش به عمه، بالاخره عمه ما را پیدا کرد. عمه یک پیر زن نحیف و لاغر و سفید رو بود. همین که سلامش دادم، ذوق زده و با محبت بغلم کردو گفت: – پس عروس زوری که میگن تویی؟ با تعجب گفتم: –زوری؟ آرش کشیده گفت: – عمه! این چه حرفیه؟ عمه چادرش را که به زحمت روی سرش نگه می داشت، جمع کرد و زدزیر بغلش ورو به آرش گفت: –خیلی هم دلشان بخواد. عروس به این خانمی، آرش جان درست‌ترین کار زندگیت همین انتخابته. بعد دوباره صورتم را بوسید. فاطمه هم جلو امد و با هم احوالپرسی کردیم و به من و آرش تبریک گفت. وقتی به آرش سلام کرد آرش سرش را پایین انداخت و جواب سلامش را داد واین برای من عجیب بود. چون آرش اصلا از این اخلاق ها نداشت. فاطمه کپی مادرش بود. چهره ی دل نشینی داشت. چشم هاش عسلی با ابروهای کم پشت وبینی و لب و دهن متناسب با صورتش. یک خال گوشتی قهوه ایی سوخته ی ریزی روی چونه اش داشت که چهره اش را بامزه کرده بود. مثل مادرش ریز نقش بود، با قدی که بلند نبود. هنوز چند متری مانده بود تا به ماشین برسیم، صدای موسیقی که از داخل ماشین می‌آمد توجهمان را جلب کرد. چند تا خواننده خارجی با هم، هم خوانی می کردند. این بارصدا یشان برایم آشنا بود. آرش باعجله رفت و صدای پخش را کم کرد. بعد همانطور که اخم هایش در هم بود. در جلوی ماشین را برای عمه نگه داشت تا سوار شود. وقتی همگی سوار شدیم. مژگان به عمه و دخترش خوش و بش کردو بعد کمی صدای موزیک را از گوشی‌اش زیاد کرد. چند دقیقه که گذشت، عمه رو به آرش گفت: ــ وا! آرش جان، اینا چیه گوش می کنی اصلا می فهمی چی می گن؟ آرش از آینه با ابرو اشاره ایی به مژگان کردو گفت: ــ عمه باشماست. میگن ترجمه کنید. مژگان خنده ایی کرد. –حالا زیادم مهم نیست چی میگن ریتمش باحاله. عمه برگشت و نگاه معنی داری به مژگان انداخت و گفت: ــ خب مادر جان حداقل وطنی گوش کن آدم بفهمه چی میگن. مژگان گفت: ــ عمه جان اینا یه گروه بودند، که اسمش یادم نیست خیلی هواخواه دارند. منم خیلی ازشون خوشم میاد. فکری کردم و گفتم: – فکر کنم اسم گروهشون "بی جیز" بود. مژگان با چشم های گرد گفت: – عه آره. تو از کجا می دونی؟ لبخندی زدم و گفتم: –اینا سه تا برادر بودندکه یه گروه شده بودند به نام "بی جیز." سه تایی با هم آواز می خوندند. الان دیگه هیچ کدومشون زنده نیستند. خیلی قدیمیه... تو این زیر خاکیارو از کجا آوردی؟ تقریبا همه با تعجب به من نگاه می کردند، حتی آرش لحظه ایی برگشت و با چشم های از حدقه در آمده نگاهم کرد. مژگان پشت چشمی نازک کردو گفت: – آرش که می گفت تو اهل موسیقی گوش کردن نیستی، اونوقت چجوری اینقدر دقیق اینارو می دونی؟ حتی بهتراز منی که مدام باید موسیقی گوش کنم. با تعجب پرسیدم: ــ باید؟ بی تفاوت گفت: – حالا تو جواب من رو بده نپیچون، تا بعد. لبخندی زدم و گفتم: ــ نه بابا چه پیچوندنی خب هر کس یه جوره دیگه...من و خواهرم یه مدت طولانی در مورد موسیقی و همین گروههای مختلف، راک وپاپ و...تحقیق می کردیم. در مورد چگونگی مرگ موسیقی دان ها و خواننده ها و طول عمرشون، جالبه که توی این تحقیقی که کردیم اونقدر به چیزهای جالبی که اصلا فکرش رو نمی کردیم بر خوردیم که مدتها طول کشید تا تحقیقاتمون تموم بشه. تقریبا یک سال. قیافه ی کسایی را گرفت که انگار مچم را گرفته باشد و گفت: – اونوقت تو این مدت انواع موسیقی ها رو گوش کردید؟ ــ بله دیگه. تقریبا بیشترش رو... ــ پس چرا به دیگران توصیه می کنی گوش نکنن؟ من به شما توصیه ایی کردم؟ ــ مگه به آرش نگفته بودی... حرفش را بریدم و گفتم: – من حتی به آرش هم توصیه ای نکردم. من یکی از دلایلی رو که چرا دوست ندارم موزیک گوش کنم رو براش گفتم همین. چون به نظر من نباید هر چیزی رو گوش کرد و اینم به خاطر نتیجه ایی بود که از تحقیقاتم گرفتم. مژگان دیگر حرفی نزد. فاطمه آرام پرسید: ــ حالا چرا تحقیق کردید؟ ــ زیر گوشش گفتم: – به خاطر این که همین صدای بلند موسیقی باعث یه تصادف بدی شد... لبش را گاز گرفت و پرسید: – خودت؟ ــ راننده دخترخالم بود، من کنارش بودم. نفس عمیقی کشیدو از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه کرد. چقدر خوشحال شدم که دیگر چیزی نپرسید. فکر این که چرا آرش حرفهایی که بینمان قبلا رد و بدل شده را به مژگان گفته ولم نمی‌کرد. باید در یک فرصت مناسب باهم حرف می‌زدیم. همین طور در مورد قضیه‌ی عروس زوری. فقط خدا می داند چقدر از این حرف عمه ناراحت شدم. ولی سعی کردم خودم را کنترل کنم و بعدا از آرش بپرسم. ✍ ...
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
#پارت159 بعدازچند بار زنگ زدن و نشانه دادن های آرش به عمه، بالاخره عمه ما را پیدا کرد. عمه یک پیر
آرش چمدان عمه و فاطمه را جلوی در گذاشت. مادر آرش با اشاره به چمدان گفت: – پسرم بزارشون توی اتاق من. آرش نگاه متعجبی به مادرش انداخت ولی کاری که گفته بود را انجام داد. همان لحظه گوشی من زنگ خورد. مادر بود. جواب دادم. مادر گفت اگر کاری ندارم به خانه برگردم. کمی نگران شدم. احساس کردم سرحال نیست. به اتاق رفتم و به آرش گفتم مرا به خانه برساند. آرش گفت: –بعدازناهار میریم، منم میرم سرکار. شروع به جمع کردن وسایلم کردم. مچ دستم را گرفت. – جمع نکن. شب که خواستم از سرکار برگردم دوباره میام دنبالت. عاجزانه گفتم: ــ نه آرش. این چند روزه که مهمون دارید نمیشه. بزار مهموناتون راحت باشند. می بینی که، اشاره به چمدانها کردم. جا نیست. نگاهی به من انداخت و مچ دستم را رها کردو کنارم نشست. تکیه داد به تخت و دستهایش را در هم قلاب کرد. ــ تو از من ناراحتی؟ بدون این که نگاهش کنم گفتم: ــ نه، فقط خواستم باهات حرف بزنم. فوری گفت: –وقتی دلگیری متوجه میشم. می دونم چی می خوای بگی. باور کن من همین جوری ننشستم با مژگان در مورد تو حرف برنم. یه بار که بحث مراسم عروسی و این چیزا بود حرفش پیش امد، گفتم که تو اهل موسیقی و این چیزها نیستی... ــ قضیه ی عروس زوری چیه؟ راحیل باور کن هیچی... اون موقع که کیارش می خواست عمه رو واسه مراسم بله برون دعوت کنه، عمه پرسیده بالاخره مامانت رضایت داد پسرش رو زن بده؟ کیارشم به شوخی گفته: –زوری خودش امده دیگه. وقتی سکوت من را دید. جلو امد و دستش را روی شانه ام انداخت و گفت: –تو که کیارش رو می شناسی... بی توجه به حرفش، با زیپ ساکم که گیر کرده بودو بسته نمیشد ور می رفتم. دستهایم را گرفت و من را چرخاند طرف خودش. –تو حق داری ناراحت باشی، ولی باور کن من مقصر نیستم. ــ نگاهم را به زمین دوختم. –می دونم. چانه ام را گرفت و صورتم را کشید بالا . –نگام کن راحیلم. به لبهایش چشم دوختم. چند ثانیه همانطور ماندم. نگاه سنگینش را احساس می‌کردم. طاقت نیاوردم و بالاخره چشم هایش را نگاه کردم. برق خاصی پیدا کرده بودند. چشم هایی که همیشه دلم را می لرزاند. یک آن نگاهش به غم نشست. – ببخش راحیل که همش اینجا اذیت میشی. نگاهش با تمام وجود عشق را فریاد می‌زد و من به خاطر این عشق از حرفهایم خجالت کشیدم. اصلا چرا این حرفها را زدم و ناراحتش کردم. به زور لبخندی زدم و گفتم: –فراموش کردم. دیگه حرفش رو نزن. سرم را روی سینه اش فشرد و گفت: –تو همیشه شرمنده ام می کنی. باور کن این عمه از روی قصد اون حرف رو نزد کلا یه کم راحته. سرم را از سینه اش جدا کردم. –ازش خوشم میاد به نظر من که زن جالبیه. نگاه قدر شناسانه ایی خرجم کرد و گفت: – ممنونم راحیل به خاطر همه چی. بعد صورتش را نزدیک صورتم آوردو با شنیدن تقه ایی که به در خورد فوری خودش را عقب کشید. بلند شد و در را باز کرد. مادرش بود. ــ آرش عمه اینا می خوان بیان توی اتاق لباس عوض کنند میشه ... آرش حرفش را برید. ــ خب برن توی اتاق من. ــ اونجا مژگان داره استراحت می کنه، اینجا مهمونه نمی تونم بگم بیاد بیرون که ... شرایطش رو در نظر بگیر. وقتی قیافه ی عصبانی آرش را دیدم. فوری گفتم: –الان میاییم مامان جان. بعد فوری مانتو‌ام را در آوردم و برسی به موهایم کشیدم. خواستم از اتاق بیرون بروم که آرش جلو امد. تمام مدت ایستاده بودو نگاهم می کرد. دستش را گرفتم و لبخند زدم و گفتم: – از این که مامان با تو راحتره و کاری داره فقط به تو میگه باید خوشحال باشی. دستم را فشرد و نزدیک لبهایش بردو چشم هایش را بست و عمیق بوسیدش. با دست دیگرم موهایش را به هم ریختم و گفتم: –بریم دیگه. عمه با دیدنم ذوق زده گفت: – وای! فاطمه اینجاروببین. (اشاره کرد به موهایم) ــ ماشالا، خرمن، خرمن مو داره. کنارش نشستم و تشکر کردم. عمه دستی به موهایم کشید. –چقدرم لطیفه. بعد زیر لب چیزی خواند و به موهایم فوت کرد. و رو به مادر شوهرم گفت: – روشنک این عروس رو از کجا گیرآوردی؟ مادر آرش بی تفاوت به حرفهای عمه گفت: –عمه جان برید توی اتاق لباسهاتون رو عوض کنید. فاطمه بلند شدو به من اشاره کرد. –راحیل جان یه دقیقه میای؟ بلند شدم و دنبالش به طرف اتاق رفتم. چشمم به آرش بود که با اخم روی مبل نشسته بود. همین که خواستم از جلویش رد شوم نگاهم کرد. من هم از فرصت استفاده کردم و چشمکی نثارش کردم. اخمهایش باز شد و لبخند روی لبهایش نشست. فاطمه کنار آینه ایستاد. – راحیل جان تو به خاطر ما می خواهی بری؟ با تعجب گفتم: – کی گفته؟ سرش را پایین انداخت و گفت: – بگذریم. این حرفهایی که می خوام بهت بزنم مامانم گفت که بگم. خواستم اول عذر خواهی کنم بعدم بگم نرو. ما می ریم پیش مژگان. شایدم شب رفتیم خونه ی دایی رسول اینا. ✍ ...
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
#پارت160 آرش چمدان عمه و فاطمه را جلوی در گذاشت. مادر آرش با اشاره به چمدان گفت: – پسرم بزارشون تو
اصلا از اولم می خواستیم بریم خونه‌ی دایی رسول، دیگه زن دایی روشنک اصرار کرد امدیم اینجا. با خودم گفتم خدایا خودت کمکم کن چیزی بگویم که خیالش راحت بشود. روی تخت نشستم و گفتم: – میشه تو و عمه یه لطف بزرگی به من بکنید؟ کنجکاو گفت: ــ چی؟ ــ اینجا بمونید تا منم به بهانه‌یی شما برم خونمون. برام سخته اینجا موندن. خونه ی خودمون راحت ترم. بعدشم شما چند روز بیشتر اینجا نیستید. من وقت زیاد دارم واسه موندن. خواهش می کنم با موندنتون من رو خوشحال کنید. نگاهش رنگ شیطنت گرفت: ــ از دست نامزدت فرار می کنی؟ خندیدم. –باهاش رودر واسی دارم. باور کن همین چند دقیقه پیشم مامانم زنگ زد برم خونه. راستش اونم زیاد راضی نیست بمونم اینجا. کنار چمدانش نشست زیپش را باز کردولباسش را بیرون آوردو گفت: ــ خب شایدم مامانت حق دارن. عقد که کنید خیال ایشونم راحت میشه. ــ انشاالله. ــ عقدتون ما رو هم دعوت کنیدا. سرم را پایین انداختم. ــ مراسم نمی گیریم، محضریه. با تعجب گفت: ــ عه چرا؟ ــ مامانم با مامان آرش صحبت کرده که می خواد یه عقد ساده و جمع و جور تو خونه بگیره. حالت مهمونی. ولی مامان آرش گفته، که کیارش موافق نیست و گفته اگه می خواهید فامیلای ما بیان باید درست و حسابی بگیرد. اونم به سبک ما. وگرنه کلا ما نمیاییم. با چشم های گرد شده نگاهم کردو گفت: ــ یعنی چی؟ به آقا آرش گفتی؟ ــ خودش می دونه دیگه، از دست اون کاری بر نمیاد، گفتن من فایده ایی نداره، جز این که اختلاف میوفته بینشون. حالا تا مستقل بشیم بزرگتر ها برامون تصمیم می گیرند دیگه. بعد لبخندی زدم و گفتم: –البته تا اون موقع شاید فکر بهتری به سرمون زد. اخمی کردو گفت: –اینجوری که نمیشه، مگه آدم چند بار عروسی می کنه؟ رفتم کنارش جلوی چمدان نشستم و گفتم: –ــ یه بار. ولی گاهی اتفاقاتی که همون یک بار میوفته تمام عمر برای بعضی ها تکرار میشه و اگه تلخ باشه زهرش همیشگیه. نمی خوام این جوری بشه و با یاد آوری مراسم عروسی یا عقدم اطرافیانم کامشون تلخ بشه. به نظرم یه مراسم گرفتن اونقدر ارزش نداره. ابروهایش به طرف بالا رفت و گفت: – پس خودت چی؟ مثل این که تو عروس هستیا. از این که اینقدر با من راحت حرف میزد احساس خوبی داشتم. دلم دردو دل می‌خواست. برای همین گفتم: ــ من از اولم می دونستم که ممکنه همچین مشکلاتی پیش روم باشه، با آگاهی کامل قبول کردم. مادرمم بهم گفته بود که چه مشکلاتی خواهم داشت. اگه الان از آرش بخوام می دونم همه کار برام می کنه، حتی با برادرش می جنگه و هر کاری من بخوام برام انجام میده. ولی من این رو نمی خوام. با تعجب گفت: – ولی هر دختری آرزو داره ، روز عقدش یا شب عروسیش خاص باشه، به سلیقه و خواست خودش باشه. راحیل جان به نظرم بعدا پشیمون میشی. الان شاید علاقت به آرش باعث شده اینقدر ملاحظه اش رو بکنی. لبخندی زدم. – من تو اوج عشق و عاشقی به آرش جواب منفی دادم. حالا که دیگه خیالم راحته که بهش رسیدم. البته الانم سعیم رو می کنم که به هدفم برسم، ولی با آرامش. نگاه مرموزی حواله‌ام کرد و روسری اش را در آوردو گفت: –آهان، از اون لحاظ، پس معلومه دختر زرنگی هستیا. حالا چرا بهش جواب منفی دادی؟ کُندی توی حرکات فاطمه مشهود بود. نگاهی به موهایش که خیلی کوتاه بود انداختم. –داستان داره. موهایش را برس کشیدو گفت: – موهام رو به خاطر مریضیم کوتاه کردم. دیگه نمی تونستم بهشون برسم. –کوتاهشم قشنگه. آرش از پشت در صدایم کرد. – برم ببینم چی میگه. فاطمه فوری چادر رنگی‌اش را از چمدان در آوردو گفت: –صبر کن چادرم رو سرم کنم، بعد در رو باز کن. در را باز کردم دیدم آرش با فاصله از در ایستاده. از این که درست پشت در نبود در دلم ذوق کردم. ناخوداگاه لبهایم به لبخند کش امد. باورم نمیشد مسائل به این کوچیکی من را اینقدر ذوق زده کند. او هم از لبخند من لبخندزدوگفت: –من دارم میرم کمی واسه خونه خرید کنم. توام میای؟ نگاهی به لباسم انداختم و گفتم: –تازه لباس عوض کردم. بعدشم می خوام برم کمک مامان، میشه نیام؟ ــ هر جور راحتی، پس فعلا. بعد از رفتن آرش به آشپزخانه رفتم تا به مادر شوهرم کمک کنم. عمه آرام آرام با مادر آرش حرف میزد. ــ مامان جان بدید سالاد رو من درست کنم. مادر شوهرم اشاره ایی به یخچال کردو گفت: – وسایلهاش رو بردار بیار بشوریم. در حال شستن کاهو بودم که فاطمه امد و پرسید: ــ مژگان کجاست؟ مامان گفت: –صبح زود بیدار شده رفت یه کم بخوابه، خسته بود. عمه صورتش را جمع کردو گفت: – تخم دوزرده کرده؟ فاطمه پقی زد زیر خنده وگفت: ــ مامان جان هنوز تخم نکرده قرار بکنه. عمه پشت چشمی نازک کردو پرسید: –حالا چند وقت دیگه مادربزرگ میشی؟ مادر قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت: – اولین نَوس دیگه عمه، می دونی چند ساله توی این خونه صدای بچه نبوده. تا این بچه دنیا بیاد من نصف عمرم میره. عمه یکی از ابروهایش را بالا بردو گفت: ...
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
#پارت161 اصلا از اولم می خواستیم بریم خونه‌ی دایی رسول، دیگه زن دایی روشنک اصرار کرد امدیم اینج
–اون می‌خواد بزاد تو نصف عمرت میره. –آخه اصلا به خودش نمیرسه. عمه نگاه سرزنش باری به مادر کردو گفت: از دست تو روشنک. بعد به طرف اتاق رفت. بعد از این که با فاطمه سالاد را درست کردیم. فاطمه تکه کاهویی برداشت وخورد. – من عاشق سالادم. – می دونستی سالاد الان برات سمه؟ با تعجب گفت: – چرا؟ سبزیجات که خوبه. ــ خوب هست ولی از نوع گرمش. الان تو فقط باید گرمیجات بخوری، بعد آروم گفتم: –بیماری ام اس دلیلش سردی بدنه، مثلا کسی که مدام فلفل می خوره هیچ وقت این بیماری رو نمی گیره. کشور هندرو در نظر بگیر این بیماری رو ندارند. چون غذاهاشون خیلی تنده. حالا پیش دکتر که بری خودش برات توضیح میده. دستهایش را پشتش گذاشت و به کابینت تکیه داد. – یعنی با فلفل خوردن خوب میشم. ــ انشاالله، البته فقط که فلفل نه، اون یه مثال بود. ــ ولی من شنیدم از اعصابه؟ ــ خب چرا آدمها اعصابشون ضعیف میشه؟ از سودای مغزه دیگه، که اونم از سردیه. امیدوارانه نگاهم کرد. ــ خدا از دهنت بشنوه راحیل. یعنی من خوب میشم و دیگه ازشر این قرصهای گرون راحت میشم؟ ــ تا اونجایی که من می دونم همینه. حالا با جزییات بیشتری بخوای بدونی باید از مامانم بپرسم. ــ مگه مامانت دکتره؟ خندیدم و گفتم: ــ نه بابا، فقط اطلاعاتش بیشتر از منه. بعد از خوردن ناهار و جمع و جور کردن، در حال ریختن چایی برای مهمانها بودم که آرش کنارم آمد و گفت: –آماده شو بریم. سریع چایی ها را ریختم و برایشان بردم. بعد رفتم آماده شدم واز عمه و بقیه خداحافظی کردم. فاطمه با ناراحتی گفت: –کاش بیشتر می موندی. آرش همانطور که با موبایلش ور می رفت گفت: –فردا دوباره میارمش فاطمه خانم. فاطمه ملتمسانه نگاهم کرد. –بیایی ها. چشم هایم را بازو بسته کردم و گفتم: – انشاالله. ماشین که حرکت کرد، آرش با گره ایی که به ابروهایش انداخته بودپرسید: ــ مامانت واسه چی گفت بری خونه؟ ــ نمی دونم. گفت کارم داره. چطور؟ ــ چیز دیگه ای نگفت؟ ــ نه، چیزی شده؟ ــ سودابه پیام داده که رفته به مامانت همه چی رو گفته. وحشت زده نگاهش کردم. ــ وای! یعنی راست میگه؟ ــ چند دقیقه دیگه که برسیم خونتون معلوم میشه. خیلی کلافه بود، غرق فکر بود و هر چند وقت یک بارهم نفسش رو محکم بیرون می داد. خدایا خودت کمک کن که آبرومون نره، آبروی اون آبروی منم هست. خدایا می دونم خیلی مهربونی، کمکمون کن. همین که رسیدیم آرش پرسید: – منم بیام بالا؟ ــ نه تو برو سر کار، نباشی بهتره. با نگرانی ساک را از پشت ماشین برداشت و تا جلوی در خانه آورد. –من رو بی خبر نزار، منتظرما. دستش را گرفتم. ــ اصلا نگران نباش، تا خدا نخواد اتفاقی نمیوفته. با تردید گفت: – اگه خدا بخواد چی؟ –تسلیم شو و بپذیر. *آرش* ایستادم و رفتنش را تماشا کردم. همین که از جلوی چشمم دور شد دلم برایش تنگ شد. چقدر زود همه ی زندگی‌ام شده بود. سودابه از صبح تهدید می کرد که اگر به دیدنش نروم، می‌رود وهمه چیز را کف دست مادر زنم می‌گذارد. ولی من به حرفهایش گوش نکردم. چون اگر الان حق السکوت می دادم، دوباره تکرار می کردو خدا می داند که خواسته ی بعدیش چه خواهد بود. مدام گوشی‌ام را چک می کردم ولی خبری از راحیل نبود. رسیدم جلوی شرکت. گوشی را برداشتم و یک پیام به راحیل دادم که خبری به من بدهد. وارد اتاق کارم شدم. مدتی بود که میز کارم به این اتاق منتقل شده بود و با یک دختر جوان همکار شده بودم. البته قبلا هم توی شرکت کار می کرد ولی هم اتاق نبودیم. دوباره تا من را دید نیشش تا بنا گوشش باز شدو گفت: ــ سلام آرش خان. با اخم ریزی با سر سلام دادم و پشت میزم نشستم. فوری برایم چایی آوردوطبق معمول پرسید: – با قند می خورید یا شکلات؟ اخمم را غلیظ تر کردم. – خانم من اگه چایی بخوام یا خودم میارم یا به آبدارچی می گم بیاره، لطفا شما... حرفم را برید. –چرا ناراحت میشید؟ می خواستم برای خودم بریزم واسه شماهم ریختم دیگه. دلم نمی خواست اینجا از زندگی شخصی‌ام حرفی بزنم. ولی این خانم کارهایی می‌کند که بهتر است متوجه اش کنم که من زن دارم. فکری کردم و گفتم: ــ من دیگه چایی نمی خورم. با تغییر تن صدایش همراه با کمی ناز گفت: ــ عه، چرا؟ قهوه می خورید؟ ــ نه، چون همسرم گفته، چایی و قهوه و نسکافه نخورم، ضرر داره. یکه ایی خورد و با چشم هایی که اندازه گردو شده بود پرسید: ــ مگه شما زن دارید؟ نمی دانم چرا صدایش ظرافتش را از دست داد. لبخند رضایتی روی لبهایم نشست. ــ بله، یه زن خوشگل که لنگه نداره. کلا وا رفت و نشست پشت میزش. ــ اگه چاییتون رو نمی خورید، بیارید اینجا خودم می خورم. (به میزش اشاره کرد) کاش از اول این کار را می کردم و از دستش راحت می شدم. گوشی‌ام را برداشتم وهمانطور که از اتاق بیرون می رفتم گفتم: ✍ ...
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
#پارت162 –اون می‌خواد بزاد تو نصف عمرت میره. –آخه اصلا به خودش نمیرسه. عمه نگاه سرزنش باری به ماد
–خانم صفری، شماهم توصیه‌ی نامزدم رو گوش کنیدو نخورید، ضرر داره. انگار با حرفم جان گرفت. ــ آهان پس تازه نامزدکردید؟ از سوتی که داده بودم از خودم لجم گرفت و کنار در ایستادم و گفتم: –حالا چه فرقی داره؟ با لبخند گفت: – خیلی فرق داره. گنگ نگاهش کردم و از اتاق بیرون امدم. واقعا دختره دیوانس. اصلا حرفهاش ارزش فکر کردنم نداره. شماره‌ی راحیل را گرفتم و منتظر ماندم. آنقدر زنگ خورد که قطع شد. حسابی نگران شده بودم و از دست راحیل عصبانی بودم. یادمه سفارش کردم منتظرم نگذارد. به اتاقم برگشتم و شروع به کارکردم. دونه دونه به شماره‌ی پیمان‌کارها زنگ زدم و قیمت دادم. شرایط کارمان را و همینطور قراردادها رابرایشان توضیح دادم. بادوتایشان به توافق رسیدیم و برای فردا قرار گذاشتیم که با مدیر شرکت ملاقات کنند. قرار دادهایی که قرار بود خانم صفری تنظیم کند را خواستم تا به اتاق مدیرببرم. نگاهی به مانیتورش انداخت. – هنوز تموم نشده. فرصت خوبی بود تا حسابی حقش را کف دستش بگذارم. اخمی کردم و گفتم: ــ کمتر واسه این و اون خوش خدمتی کنید بشینید کارتون رو انجام بدید. دو روزه هنوز یه قرار داد رو... حرفم را برید و با نگاهی که مثل آتش اژدها به صورتم خورد، براندازم کرد. – شما رئیس من نیستید، لطفا با من اینجوری حرف نزنید. پوزخندی زدم. –عه، باشه پس خودتون جواب مدیر رو بدید. تا حالا هر چی کم کاریتون رو ماست مالی کردم کافیه. نتیجش شد زبون درازیتون. جوابم را نداد. خودش هم متوجه شد حاضر جوابی‌اش به نفعش نبود. پشت میز کارم نشستم. نیم ساعتی طول کشید تا کارش تمام شد. خودش بلند شد تا کار را تحویل مدیر بدهد. وقتی برگشت، هنوز به پشت میز کارش نرسیده بود که تلفن روی میزم زنگ خورد و مدیر احظارم کرد. بلند شدم و زیر لب گفتم. –دوباره چه دسته گلی به آب دادی؟ وارد اتاق که شدم با قیافه ی درهم مدیر روبرو شدم. فهمیدم باز این صفری اشتباه تایپی داره. مدیر شرکت یکی از بندهای قرار داد را نشانم دادو گفت: –مگه شما کنترل نکردید؟ این چیه؟ نگاهی به برگه انداختم و اخم هایم در هم رفت. به جای سی درصد پول نقد که قراره از طرف قرار دادمان بگیریم نوشته بود بیست درصد. به علاوه‌ی چند تا ایراد تایپی طبق معمول همیشه. ــ آقای سمیعی، اگر من کنترل نمی کردم می دونید چی میشد؟ تازه هنوز یک برگه رو کنترل کردم. این همه اشتباه؟ برگه هارا گرفتم. –بله من می دونم چی میشد اونی که نمی دونه یکی دیگس. خانم صفری ندادند من کنترل کنم. میدم بهشون که تصحیح کنند، حتماحواسشون نبوده. غرید. – بگو بیاد اینجا. از اتاق بیرون رفتم و خودم را به میزش رساندم و برگه ها را کوبیدم روی میزش و گفتم: – تشریف ببرید اتاق مدیر. به خاطر اشتباه شما من باید باز خواست بشم؟ عصبانی نگاهش بین من و اوراق به حرکت درامد. سعی کرد خودش را کنترل کند و زمزمه وار گفت: ــ چی شده؟ ــ برو ببین چه دست گلی به آب دادی. با ترس و تردیدبلند شدو رفت. پشت میزم نشستم و دست به سینه چشم دوختم به در ورودی. وقتی برگشت، مثل مرغ پرکنده بود. فوری رفت پشت میزش نشست و شروع به کار کرد. فکر کنم مدیر برایش تعیین وقت کرده بود تا زودترکارش را تحویل بدهد. من هم یک ساعتی مشغول بودم که دیدم چند تا برگه روی میزم سُر خوردند. سرم را بلند کردم. صفری شرمنده و آویزان جلوی میزم ایستاده بود. نگاهی به برگه ها انداختم. قرار داد را باز نویسی کرده بود. اخمی کردم و گفتم: –کنترل می کنم بعد خودم تحویل میدم. مِن و مِنی کردو گفت: –به خاطر رفتارم معذرت می خوام. ممنون که جلوی مدیر ازم دفاع کردید. بدون این که سرم را بلند کنم گفتم: – اگه حواستون فقط، به کارتون باشه مشکلی پیش نمیاد. بعد عصبانی نگاهش کردم. ــ در ضمن من از شما دفاع نکردم فقط حقیقت رو گفتم. چون واقعا شما حواستون به کارتون نیست. لطفا اجازه بدید هر کسی وظیفه ی خودش رو انجام بده. چایی آوردن وظیفه ی شماست؟ با بغض نگاهم کرد و گفت: –واقعا که... بعد رفت. مجبور بودم اینطوری برخورد کنم. دیگر می ترسیدم با دخترها راحت باشم. نمونه‌اش همین سودابه، خیلی راحت با آبروی من بازی می‌کند. با یاد آوری‌اش یاد راحیل افتادم. دنبال گوشی‌ام گشتم که صدایش از توی جیبم باعث شد زود بیرون بکشمش. شماره‌ی راحیل بود. با استرس تماس را وصل کردم و از اتاق بیرون رفتم. ــ الو...راحیل جان... ✍ ...