💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃
💐🍃💐🍃
💐🍃💐
💐🍃
💐
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_اول
زیاد فکر مذهب و این چیزها نبودم
و بیشتر سرم توی کتاب و درس بود.
اما خب چند بار از تلوزیون حرم امام
رضا(ع) رو دیده بودم و کنجکاو بودم
یه بار از نزدیک ببینمش.
داشتم پله های دانشگاه رو بالا
میرفتم که یه آگهی دیدم با عکس
گنبد که روش زده بود:
اردوی زیارتی مشهد مقدس
چشمم چهارتا شد
یکم جلوتر که رفتم دیدم زده
از طرف بسیج دانشجویی
اولش خوشحال شدم ولی تا خوندم
از طرف بسیجه جوری شدم
گفتم ولش کن بابا کی حال داره با
اینا بره مشهد؟
خودم بعدا میرم.
معلوم نیست کجا میخوان ببرن و غذا
چی بدن؟
ولی تا غروب یه چیزی توی دلم تاپ
تاپ میکرد.
ریحانه خانم برو شاید دیگه فرصت
پیش نیاد.
بالاخره با هر زوری شده رفتم جلوی در
دفتر بسیج.
یه پسره ریشو تو اطاق بود و یه جعبه
تو دستش.
_سلام آقا.
_سلام خواهرم
وسرشو پایین انداخت و مشغول
جابجایی جعبه ها شد.
_ببخشید میخواستم برای مشهد ثبت
نام کنم.
_باید برید پایگاه خواهران ولی چون
الان بسته هست اسمتون رو توی
دفتر روی میز بنویسید به همراه
کد دانشجوییتون بنده انتقال میدم.
_خب نه.میخواستم اول ببینم
هزینش چه جوریه؟کی میبرن؟
چی بیارم با خودم؟؟
_خواهرم اول باید قرعه کشی بشه
اگه اسمتون در اومد بهتون میگم.
_قرعه کشی دیگه چه مسخره
بازیه؟من حاضرم دوبرابر بقیه پول
بدم ولی همراتون بیام حتما.
_خواهرم نمیشه در ضمن هزینه سفرم
مجانیه.
_شما مثل اینکه اصلا براتون مهم
نیست یه خانم دراه باهاتون حرف
میزنه.چرا در و دیوار رو نگاه میکنید؟
اصلا یه دقیقه واینمیستید آدم حرفشو بزنه.
_بفرمایید بنده گوش میدم.
_نه اصلا با شما حرفی ندارم.بگید
رییستون بیاد.
_با اجازتون من فرمانده این پایگاه
هستم کاری بود در خدمتم.
_بیچاره پایگاهی که شما فرماندشی...
#ادامه_دارد
نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
#کانال_چادرمون_عشقه💞
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@blackchador
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃 💐🍃💐🍃 💐🍃💐 💐🍃 💐 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_اول زیاد فکر مذهب و این چیزها ن
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃
💐🍃💐🍃
💐🍃💐
💐🍃
💐
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_دوم
_لا اله الا الله
یهو دیدم سرشو انداخت پایین و رفت با قفسه کتابها مشغول شد.
رومو سمتش کردم و با یه پوزخندی گفتم:
_خلاصه آقا فرمانده من شمارمو نوشتم و گذاشتم روی میز هر وقت قرعه کشیتونو کردید خبرم کنید.
_چشم خواهرم ان شاء الله آقا شمارو بطلبه.
_خوب بهانه ای برای کاراتون دارید رفیق رفقای خودتونو قبول میکنین و به ما میگین نطلبید؟؟باشه ما منتظریم
_خواهرم بخدا اینجور نیست که شما میگید.
یک هفته بعد که اصلا موضوع مشهد تقریبا یادم رفته بود دیدم گوشیم زنگ میخوره و شماره نا آشناست..
_الو بفرمایین...
دیدم یه دختر جوان با لحن شمرده شمرده پشت خطه:
سلام خانم تهرانی شما هستین؟؟
_بله خودم هستم.
میخواستم بهتون خبر بدم آقا شما رو طلبیده و اسمتون تو قرعه کشی مشهد
دراومده😊
فردا جلسه هست اگه میشه تشریف بیارین.
ساعت و محل جلسه رو گفت و قطع کرد.
اصلا باورم نمیشد هیچ ذوق و حسی نسبت به طلبیدن نداشتم.ولی از بچگی دوست داشتم تو همه ی مسابقات برنده بشم و الانم حس یه برنده رو داشتم.
تا فردا دل تو دلم نبود.
فردا شد و رفتم سمت محل جلسه و دیدم دخترا همه چادری و نشستن یه سمت. و پسرا هم یه سمت و دارن کلیپی از مشهد پخش میکنن .
مجری برنامه رفت بالا و یکم صحبت کرد و در آخر گفت آقا سید بفرمایین.
دیدم همون پسر ریشوی اونروز با قد متوسط رفت پشت میکروفن اینجا فهمیدم که جناب فرمانده #سید هم هستند.
خلاصه روز اعزام شد
بدو بدو رفتم سمت اتوبوس و وارد شدم که دیدم
عهههه یه عده ریشو توی ماشین نشستن.
تازه فهمیدم اشتباهی اومدم
داشتم پایین میرفتم که دیدم آقا سید داره لوازم سفرو تو صندوق ماشین جا میزنه و یهو منو دید و اومد جلو:
_لا اله الا الله
_خواهر شما اینجا چه میکنید؟؟
_هیچ اشتباهی اومدم
_آخه بنر به اون بزرگی زدیم جلوی اتوبوس.
_خیله خب حالا چیزی نشده که.
_بفرمایین بفرمایین تا دیر نشده.
ساکم رو گذاشتم جلو صندلیم که گوشیم زنگ خورد:
دوستم مینا بود میگفت بیا آخر کلاسه و استاد لج کرده و میخواد غائبا رو حذف کنه.
_آخه من توی اتوبوسم.
_بدو بیا ریحانه حذف شدی با خودته ها از ما گفتن...
_الان میام الان میام.
سریع رفتم و از شانس گندم اسمم اواخر لیست بود.....
#ادامه_دارد
نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
#کانال_چادرمون_عشقه💞
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@blackchador
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃 💐🍃💐🍃 💐🍃💐 💐🍃 💐 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_دوم _لا اله الا الله یهو دید
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼
🌼🌸
🌼
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_سوم
تا اسممو خوند بدو بدو دویدم سمت درب دانشگاه.ولی از اتوبوس خبری نبود.خیلی دلم شکست،گریه ام گرفته بود.
الان چه جوری برگردم خونه؟چی بگم بهشون؟
آخه ساکم تو اتوبوس بود، بیچاره مامانم که برای راه غذا درست کرده بود برام.
تو همین فکرها بودم که دیدم از دور صدای جناب فرمانده میاد.
بدو بدو رفتم سمتش و نفس زنان گفتم :سلام ببخشید ...هنوز حرفم تموم نشده بود که گفت:
_خواهر شما چرا نرفتید؟
_از اتوبوس جا موندم.
_لا اله الا الله آخه چرا حواستون رو جمع نمیکنید؟اون از اشتباهی سوار شدن اینم از الان.
_حواسم جمع بود ولی استادمون خیلی گیر بود.
_متاسفم براتون حتما آقا نطلبیده بود شما رو.
_وایسا ببینم چی چی رو نطلبیده بود من باید برم.
_آخه ماشین ها یه ربعه راه افتادن.
_اصلا شما خودتون با چی میرید؟منم با اون میام.
_نمیشه خواهرم من با ماشین پشتیبانی میرم نمیشه شما بیایید.
_قول میدم تا به اتوبوسها برسیم حرفی نزنم.
_نمیشه خواهرم اصرار نکنید.
_اگه منو نبرید شکایتتون رو به همون امام رضایی میکنم که دارید میرید پیشش.
_میگم نمیشه یعنی نمیشه یا علی.
اینو گفت و با راننده سوار ماشین شد و راه افتاد. و منم با گریه همونجا نشستم.
هنوز یه ربع نشده بود که دیدم یه ماشین جلوی پام وایساد و آقا سید یا همون آقای فرمانده پیاده شد و بدون هیچ مقدمه ای گفت:
_لا اله الا الله مثل اینکه کاری نمیشه کرد بفرمایین فقط سریعتر سوار شین.
سریع اشکامو پاک کردم و پرسیده چی شده؟شما که رفته بودید.
_هیچی فقط بدونید امام رضا خیلی هواتونو داره هنوز از دانشگاه دور نشده بودیم که ماشین پنچر شد.فهمیدم اگه جاتون بذاریم سالم به مشهد نمیرسیم.
راننده که سرباز بود پشت فرمون نشست و آقا سید هم جلوی ماشین و من هم پشت ماشین و توی راه هم همش داشتن مداحی گوش میدادن.(کرب و بلا نبر زیادم/جوونیمو پای تو دادم....)
حوصلم سر رفت.
هنذفریم که تو جیبم بود رو برداشتم و گذاشتم و گذاشتم تو گوشم و رفتم تو پوشه آهنگام و یه آهنگو پلی کردم.
یهو دیدم آقا سید با چشمهای از حدقه بیرون زده برگشت و منو نگاه کرد.
یه نگاه به هنذفری کردم دیدم یادم رفته وصلش کنم به گوشیم.
آروم عذرخواهی کردم و زیاد به روی خودم نیاوردم و آقا سید باز زیر لب طبق معمول یه لا اله الا الله گفت و سرشو برگردوند....
#ادامه_دارد
نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸 🌼 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_سوم تا اسممو خوند بدو بدو دویدم س
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼
🌼🌸
🌼
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_چهارم
توی مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن به آهنگ،ولی همچنان حوصلم سر میرفت.
آخه میدونید من یه آدمی هستم که نمیتونم یه جاساکت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم که هیچی دوتا چوب خشک جلو نشسته بودند.
_آقای فرمانده پایگاه
_بله
_خیلی مونده برسیم به اتوبوسها؟
_ان شاء الله شب که برای غذا توقف میکنن بهشون میرسیم.
_اوهوووم باشه.
باهاش صحبت میکردم ولی بر نمی گشت و نگاهم نمیکرد.دوست داشتم گوشیمو بکوبم تو سرش.
تو حال خودم بودم و یکم چشامو بستم دیدم ماشین وایساد.
_چی شد رسیدیم؟!
_نه برای نماز نگه داشتیم.
_خب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونو بخونین.
_خواهرم فضیلت اول وقت یه چیز دیگست شما هم بفرمایین.
_کجا بیام؟!
_مگه شما نماز نمیخونین؟!
_روم نمیشد که بگم بلد نیستم.گفتم نه من الان سرم درد میکنه میذارم آخر وقت بخونم که سر خدا هم خلوت تره.
_لا اله الا الله اگه قرص چیزی هم برای سردرد میخواین تو جعبه امداد هست.
_ممنون😊
_پیاده شدم و رفتم نزدیک مسجد یکم راه رفتم.آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن ولی وقتی میخواستن داخل مسجد برن دیدن در مسجد بسته بود.
مسجد تو مسیر پرتی توی میانبر به سمت مشهد بود.
مجبورا چفیه هاشونو رو زمین پهن کردن و مشغول نماز خوندن شدن سرباز زودتر نمازشو تموم کرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیکها رو چک کرد.
ولی آقا سید از نمازش دست نمیکشید بعد نمازش سجده رفت و تو سجده زار زار گریه میکرد و داشت با خدا حرف میزد.
اولش بی خیال بودم ولی گفتم برم جلو ببینم چی میگه آخه آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود که رو به روش وایسادم.
گریه هاش قلبمو یه جوری کرده بود راستش نمیتونستم باور کنم اون پسر با اون غرورش داره اینطوری گریه میکنه برام جالب بود همچین چیزی .
تو حال خودم بودم که یهو سرشو از سجده برداشت و باهام چشم تو چشم شد.سریع اشکاشو با آستینش پاک کرد و با صدای گرفته که به زور صافش میکرد گفت:
_بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من؟؟
_من؟نه ...نه...فقط اومدم بگم که یکم سریعتر که از اتوبوسها جا نمونیم باز.
_چشم چشم الان میام ببخشید معطل شدید.
سریع بلند شد و جمع و جور کرد خودشو و رفت سمت ماشین.
نمیدونستم الان باید بهش چی بگم.
دوست داشتم بپرسم چرا گریه میکنه ولی بیخیال شدم.فقط آروم توی دلم گفتم خوشبحالش که میتونه گریه کنه...
#ادامه_دارد
نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
#کانال_چادرمون_عشقه💞
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@blackchador
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃 💐🍃💐🍃 💐🍃💐 💐🍃 💐 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_دوم _لا اله الا الله یهو دید
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🌼🌸🌼🌸
🌼🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_پنجم
بالاخره رسیدیم به جاییکه اتوبوس ها بودن و بچه ها مشغول خوردن.آقا سید بهم گفت پشت سرش برم و رسیدیم دم غذاخوری خانم ها.
آقا سید همونطوریکه سرش پایین بود صدا زد زهرا خانم یه دقیقه لطف میکنید؟!
یه خانم چادری که روسریش هم با چفیه بود جلو اومد و آقا سید بهش گفت:براتون یه مسافر جدید آوردم.
_بله بله همون خانمی که جامونده بود بفرمایین خانمم😊
نمیدونم چرا ولی از همین نگاه اول از زهرا بدم اومده بود شاید بخاطر این بود که آقا سید ایشونو به اسم کوچکی صدا کرده بود و منو حتی نگاهم نمیکرد.
محیط خیلی برام غریبه بود.همه دخترا چادری و من فقط با مانتو و مقنعه دانشگاه.دلم میخواست به آقا سید بگم تا خود مشهد به جای اتوبوس با شما میام به جای اینا.
بعد از شام تو ماشین نشستم که دیدم جام جلوی اتوبوس وپیش یه دختر محجبه ریزه میزست اتوبوس که راه افتاد خوابم نمیگرفت گوشیمو در آوردم و شروع کردم به چک کردن اینستاگرامم و خوندن پیام هام.
حوصله جواب دادن به هیچکدومو نداشتم دیدم دختره از جیبش تسبیح در آورد و داشت ذکر میگفت.
با تعجب به صورتش نگاه کردم که دیدم داره بهم لبخند میزنه 😊از صورتش معلوم بود دختر معصوم و پاکیه و ازش یکم خوشم اومد.
_خانم اسمت چیه؟
_کوچیک شما سمانه
_به به چه اسم قشنگی هم داری.
_اسم شما چیه گلم؟
_بزرگ شما ریحانه.
_خیلی خوشحالم از اینکه باهات همسفرم.
_اما من ناراحتم.
_خدا نکنه چرا عزیزم؟؟
_آخه چیه نه حرفی نه چیزی فقط داری تسبیح میزنی.مسجد نشستی مگه؟
_خب عزیزم گفتم شاید میخوای راحت باشی باهات صحبتی نکردم منو اینجوری نبین بخوام حرف بزنم مختو میخورم ها.
_یا خدا عجب غلطی کردیم پس همون تسبیحتو بزن شما.
_حالا چه ذکری میگفتی؟؟
_داشتم الحمدالله میگفتم.
_همون خدایا شکرت خودمون دیگه؟!
_آره
_خب چرا چند بار میگی؟اگه یبار بگی خدا نمیشنوه؟؟
_ چرا عزیزم نگفته هم خدا میشنوه اینکه چند بار میگم برا اینه که قلبم با این ذکر خو بگیره.
_آهان نفهمیدم چی گفتی ولی قشنگ بود.
و شروع کردیم به صحبت با هم و فهمیدم سمانه مسئول فرهنگی بسیجه و یک سالم از من کوچیکتره ولی خیلی خوش برخورد و خوب بود.
نصف شبی صدای خندمون یهو خیلی بلند شد که زهرا اومد پیشمون.
_چتونه دخترها؟!خانم های دیگه خوابن یه ذره آرومتر.
#ادامه_دارد
نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الولیک الفرج
#کانال_چادرمون_عشقه💞
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@blackchador
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_پنجم بالاخره رسیدیم به جاییکه اتوبوس ها
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_ششم
چتونه دخترها؟!خانم های دیگه خوابن یه ذره آرومتر...
من یه چشم غره بهش زدم سمانه هم سریع گفت چشم چشم حواسمون نبود.
بعد از اینکه رفت پرسیدم:
_این زهرا خانمتون اصلا چی کاره هست؟
_ایشون مسئول بسیج خواهرانه دیگه😊
_خب به سلامتی.
و تو دلم گفتم خب بخاطر اینه که آقا سید به اسم صداش میکنه و کم کم چشامو بستم تا یکم بخوابم.
بالاخره رسیدیم مشهد. اسکان ما توی حسینیه بود که طبقه پایین ما بودیم و طبقه بالا آقایون و وقتی که رسیدیم آقای فرمانده شروع کرد به صحبت کردن برامون.
_خب عزیزان اولین زیارت رو با هم دسته جمعی میریم و دفعه های بعد هر کی میخواد میتونه با دوستاش مشرف بشه فقط سر ساعت شام و ناهار حاضر باشین و آدرس هم خوب یاد بگیرین.
برگشتم سمت سمانه و گفتم:
_سمانه؟!
_جانم؟!
_همین؟!
_چی همین؟
_اینجا باید بمونیم ما؟!
_آره دیگه حسینیه هست دیگه.
_خسته نباشید واقعا آخه اینم شد جا؟! این همه هتل.
_دیگه خواهر با ما اومدی باید بسیجی باشی دیگه.
_باشه.
زمان اولین زیارتمون رسید.دیدم سمانه با یه چادر داره به سمتم میاد.
_این چیه سمی؟!
_واااا خو چادره.
_خب چکارش کنم من؟!
_بخورش خب باید بزاری سرت.
_برای چی؟!مگه مانتوم چشه؟
_خب حرم میریم بدون چادر نمیشه که.
_آها خب همونجا میزارم دیگه.
_حالا یه دور بزار ببینم اصلا اندازته؟
چادر رو گرفتم و رفتم سمت آینه یکم شالمم جلو آوردم و چادرمو گذاشتم و تو آینه خودمو نگاه کردم و به سمانه گفتم:
_خودمونیما خوشگل شدم.
_آره عزیزم خیلی خانم شدی.
_مگه قبلش آقا بودم؟! ولی سمی میگم با همین بریم؟! برای تفریح هم بد نیست یه بار گذاشتنش.
_امان از دست تو بزار سرت که عادت کنی هی مثل الان نیفته.
_ولی خوب زرنگیا چادر خوبه رو برای خودت برداشتی سُر سُری رو دادی به ما...
_نه به جان تو اصلا بیا عوض کنیم.
_شوخی میکنم خوشگله جدی نگیر.
_منم شوخی کردم والله چادر خوبمو به کسی نمیدم که.
حاضر شدیم و به سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا که چادر گذاشتم آقا سید منو ببینه هیچ حس عشقی نبود و فقط دوست داشتم ببینه که منم چادر گذاشتم و فکر نکنه ما بلد نیستیم.ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خانمها نمیکرد.
#ادامه_دارد
نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
#کانال_چادرمون_عشقه💞
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@blackchador
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_ششم چتونه دخترها؟!خانم های دیگه خوابن یه ذ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_هفتم
پشت سرشون رفتیم و وقتی نزدیک باب الجواد که شدیم آقا سید شروع کرد به مداحی کردن (اوجه بهشت حرم امام رضا/زایرات اینجا تو جنان دیده میشن/مهمونات امشب همه بخشیده میشن)
نمیدونم چرا ولی بی اختیار اشکم در اومد.
سمانه تعجب کرده بود.
_ریحانه حالت خوبه؟
_آره چیزیم نیست.
یواش یواش وارد صحن شدیم.وقتی گنبد رو برای اولین بار دیدم یه جوری شدم فضای حرم برام خیلی لطیف بود.همراه سمانه وارد حرم شدیم.
بعضی چیزها برام عجیب بود.
_سمانه اونجا چه خبره؟
_کجا؟!اونجا؟!ضریحه دیگه☺️
_خب میدونم ولی انگاری یه جوریه.چرا همدیگه رو هل میدن؟!
_میخوان دستشون به ضریح بخوره😊
_یعنی هر کی اونجا دست بزنه حاجت میگیره؟!
هرکی اونجا دست بزنه که نه ولی اعتقاد دارن اونجا چون محل زیارت فرشته ها و امام هاست متبرکه و بهش دست میزنن و زیارت میکنن.
_یعنی اگه ما الان دست نزنیم زیارت نکردیم؟!
_چرا عزیزم.مهم خوندن زیارت نامه و ... هست.
سمانه یه زیارت نامه هم به من داد و گفت تو هم بخون .
_آخه من که زیاد عربی خوندن بلد نیستم.
پس من میخونم و تو هم باهام تکرار کن.حیفه تا اینجا اومدی زیارت نامه نخونی.
و سمانه شروع با صدای آرامش بخشش زیارت نامه خوندن و من گوش دادم.
بعد زیارت تو صحن انقلاب نشستیم و سمانه مشغول نماز خوندن که یاد اون روز توی جاده افتادم و گفتم:سمانه؟!
_جان سمانه
_یه چی بگم بهم نمیخندی؟!
_نه عزیزم چرا بخندم
_چرا شما نماز میخونید؟!
_عزیزم نماز خوندن واجبه و دستور خداست ولی یکی از دلایلش آرامش دادن به خود آدمه.
_یعنی تو نماز میخونی واقعا آروم میشی؟!
_دروغ چرا همیشه که نه.ولی هر وقت با دلم نماز میخونم واقعا آروم میشم.هر وقتم که غم دارم هم که تو سجده با خدا درد و دل میکنم و سبک میشم.
_اوهوم.میدونی سمی من نماز خوندنو تو بچگی از مامان بزرگم یاد گرفته بودم ولی چون تو خونه ما کسی نمیخوند دیگه کم کم فراموش کردم.بیچاره مامان بزرگم تا حالا مشهد نیومده بود و آرزوشو داشت.
_میشه دو رکعت نماز برای مامان بزرگم بخونی؟!
_چرا نمیشه...ولی روحش بیشتر خوشحال میشه وقتی خودت بخونی.
_میخوام بخونم ولی....
_ولی نداره که اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟
#ادامه_دارد
نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
#کانال_چادرمون_عشقه💞
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@blackchador
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_هفتم پشت سرشون رفتیم و وقتی نزدیک باب الجوا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_هشتم
_نمیدونم چی بگم.تو نماز خوندن بهم یاد میدی؟!
_چرا که یاد نمیدم گلم☺️ با افتخار آجی جون.
سمانه هم همه چیزو با دقت بهم یاد میداد و منم کم کم یادم می اومد ذکرها و نحوه گفتنش.
دو رکعت نماز برای مامان بزرگم خوندم.
خیلی دوست داشتم آقای فرمانده منو در حال نماز خوندن میدید.
شاید اصلا مامان بزرگ بهونه بود و به خاطر اون نماز خوندن یاد گرفتم که باز دوباره جلوش ضایع نشم.نمیدونم.
اما این نمازم هر چی بود قربتا الی الله نبود و نتونستم مثل آقا سید و سمانه تو سجده بعدش درد و دل کنم و هر چی زور زدم اشکی هم در نیومد.
بعد نماز تو حال خودمون بودیم که برا سمانه اس ام اس اومد و بعد خوندنش گفت:
_ریحانه جان پاشو بریم حسینیه.
_چرا؟! نشستیم دیگه حالا.
_زهرا پیام داد که آقا سید برای اعضای اجرایی جلسه گذاشته و منم باید باشم.تو هم که اینورا رو بلد نیستی.
_باشه پس بریم.
فهمیدم تو این جلسه سید مجبوره رو در رو با خانم ها حرف بزنه و چون زهرا هم بود میخواستم ببینم رابطشون چه جوریه.
_سمانه
_جانم.
_منم میتونم بیام تو جلسه؟
_متاسفم عزیزم ولی فقط اونایی که آقا سید اجازه میدن میتونن بیان. جلسه خاصی نیستا هماهنگی در مورد سفره.
_اوهوم باشه.
جلسه تو اطاق بغل حسینیه خواهران بود و منم تو حسینیه بودم داشتم با گوشیم ور میرفتم که مینا بهم زنگ زد.
_سلام ریحانه خوبی؟چه خبره؟بابا بی معرفت زنگی پیامی چیزی؟!
_من باید زنگ میزدم یا تو؟آخه نپرسیدی زنده رسیدیم یا نه.
_پیام دادم ولی جواب ندادی.
_حوصله چک کردن ندارم.
_چه خبرا دیگه؟همسفرات چه جورین؟
_سلامتی آدمن دیگه ولی همه بسیجین.
_مواظب باش اونجا به زور شوهرت ندن.
_نترس اگه دادن برا تو هم میگیرم.
_بی مزه حالا چه خبرا خوش میگذره؟
_بد نیست جای شما خالی.
_راستی ریحانه .
_چی؟!
_پسره هست قد بلنده تو کلاسمون.
_کدوم؟!
_احسان دیگه باباش کارخونه داره...
#ادامه_دارد
نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
#کانال_چادرمون_عشقه💞
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@blackchador
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_هشتم _نمیدونم چی بگم.تو نماز خوندن بهم یاد
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_نهم
_آها آها اون تیر برقه؟خب چی؟
_فکر کنم از تو خوشش اومده.خواهرش شمارتو از من میخواست.
_ندادی که بهش؟
_نه گفتم اول باهات مشورت کنم.
_آفرین که هنوز یه ذره عقله رو داری.
_ولی پسر خوبیه ها.خوش بحالت.
_خوش بحال مامانش.
_ریحانه چرا ندیده و نسنجیده رد میکنی؟!
_اگه خوشت اومده میخوای برا تو بگیرمش؟!
_اصلا با تو نمیشه حرف زد فعلا کاری نداری؟!
_نه خداحافظ
بعد قطع کردن با خودم فکر میکردم این همه پسر دور و برم و تو دانشگاه میخوان با من باشن و من محل نمیکنمشون اونوقت گیر الکی دادم به این پسره بی ریخت و مغرور (زیادم بی ریخت نبودا)
شاید همین مغرور بودنش من رو جذب کرده.دلم میخواد یه بار به جای خواهر بهم بگه ریحانه خانم.
تو همین فکرا بودم دیدم که صدای ضعیفی از اونور می اومد که سمانه داره میگه ریحانه ریحانه.
سرم داغ شد ای نامرد نکنه لو داده که بهم نماز یاد داده و هیچی بلد نیستم .
یهو دیدم سمانه اومد تو ریحانه پاشو بیا اونور.
_من؟چرا؟!
_بیا دیگه حرفم نزن.
باشه باشه الان میام.
وارد اتاق شدم که دیدم همه دور میز نشستن.زهرا اول از همه بهم سلام کرد و بعدش هم آقا سید همونجور که سرش پایین بود گفت سلام خواهرم سفر خوش گذشت؟کم و کسری ندارید که؟
_نه.الان منو از اون ور آوردید اینور که همینو بپرسید؟!
که آقا سید گفت بله کار خاصی نبود میتونید بفرمایید.
که سمانه پرید وسط حرفش:
_نه بابا این چیه کار دیگه داریم.
سید:لا اله الا الله
زهرا:سمانه جان اصرار نکن
ریحانه:میتونم بپرسم قضیه چیه؟!
که سمانه سریع جواب داد هیچی مسئول تدارکات خواهران دست تنهاست و یه کمک میخواد و من تو رو پیشنهاد دادم ولی اینا مخالفت میکنن.
یه لحظه مکث کردم که آقا سید گفت ببخشید خواهرم من گفتم که بهتون نگن.
دوستان ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزی میگفتید از اول گفتم که ایشون نمیتونن.
نمیخواستم قبول کنم ولی این حرف آقا سید که گفت ایشون نمیتونن خیلی عصبیم کرد و اگه قبول نمیکردم حس ضعیف بودن بهم دست میداد.
آب دهنمو قورت دادم و با اینکه نمیدونستم کارم چیه گفتم قبول.
سمانه لبخندی زد و رو به زهرا گفت:دیدین گفتم.
آقا سید بهم گفت مطمئنید شما؟کار سختی هستا.
تو چشماش نگاه کردم و با حرص گفتم بله آقای فرمانده پایگاه....
#ادامه_دارد
نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖
#کانال_چادرمون_عشقه💞
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@blackchador
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_نهم _آها آها اون تیر برقه؟خب چی؟ _فکر کنم ا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_دهم
در همین حال یکی از پسرهای بسیجی بلند شد و گفت محمد جان من برم خواهرم تو حرم منتظره.
_برو علی جان.
تا اینجا فهمیدم اسمشم محمده.
داشتم بیرون میرفتم که دیدم یه پسر دیگه رفت و گفت حاج مهدی منم میرم یکم استراحت کنم.
_به سلامت سجاد جان.
داشتم گیج میشدم.
چرا هرکی یه چی میگه.
رفتم جلو
_جناب فرمانده...
_بله خواهرم.؟
_میتونم بپرسم اسم شما چیه؟!
_بله اختیار دارید علوی هستم.
_نه منظورم اسم کوچیکتون بود
دیدم یکم مکث کرد که سریع گفتم چون هر کس یه چی صداتون میکنه کنجکاو شدم بپرسم همین.
_آها بله من محمد مهدی هستم دوستان چون لطف دارن سر به سرم میزارن هر بار یه کدومو صدا میزنن.
_آها خب پس حالا من اگه کارتون داشتم چی صداتون کنم؟
_هرچی مایلید ولی از این به بعد اگه کاری بود به خانم مولایی(منظورش زهرا بود)بگید و ایشون به من منتقل میکنن☺️
اعصابم خورد شد و با غرض گفتم:
_باشه چشم.
موقع شام غذاها رو پخش کردم وبعدشم سفره رو جمع کردم سمانه با اینکه مسئول فرهنگی بود و کارش چیز دیگه ولی خیلی بهم کمک کرد یه جورایی پشیمون شدم چرا قبول کردم تو دلم به سمانه فحش میدادم که منو انداخت تو این کار.
خلاصه این چند روز به همین روال گذشت تا صبح روز آخر که چند تا از دخترها به همراه زهرا برای خرید میخواستیم بریم بیرون.
_سمانه
_جانم؟
_الان حرم نمیخوایم بریم که؟!
_نه چی بود؟!
_حوصله چادر گذاشتن ندارم آخه خیلی گرمه.
سمانه یکم ناراحت شد ولی گفت نه حرم نمیریم.
رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم که زهرا با دوستش که توی یه مغازه انگشتر فروشی بودن ما رو دیدن
_دخترا یه دیقه بیاین
_بله زهرا جان؟!
و با سمانه رفتیم به سمتشون.
_دخترا به نظر شما کدوم یکی از اینا قشنگتره؟!(تو دستش دو تا انگشتر عقیق مردونه داشت).که سمانه گفت به نظر من اون یکی قشنگتره و منم همونو با سر تایید کردم و زهرا هم خرید و گفت:
_راستی دخترا قبل اذان یه جلسه درباره کارهای برگشت داریم.حتما بیاین.
یه مقدار خرید کردیم و با سمانه رفتیم سمت حسینیه و اول از همه رفتم چادرمو گذاشتم و منتظر ساعت جلسه شدم.
وارد اتاق شدیم که دیدم آقا سید و زهرا با هم حرف میزنن.
در همین حین یکی از پسرها وارد شد.
آقا سید دستشو بالا آورد که دست بده
دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه.
#ادامه_دارد
نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
#کانال_چادرمون_عشقه💞
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@blackchador
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_دهم در همین حال یکی از پسرهای بسیجی بلند شد
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_یازدهم
که دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه.نمیدونم چرا ولی بغضم گرفته بود.
من اولش فقط دوست داشتم با آقا سید کل کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟! نکنه جدی جدی عاشقش شدم.
تا آخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم .میگفتم شاید این انگشتر شبیهشه.ولی نه جعبه انگشتر هم گوشه ی میز کنار سررسیدش بود.
بعد از جلسه با سمانه رفتیم برای آخرین زیارت.دلم خیلی شکسته بود وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشکام همینجوری بی اختیار می اومد.
به سمانه گفتم من باید برم جلو و زیارت کنم.
سمانه گفت خیلی شلوغه ریحانه.
گفتم نه من حتما باید برم و ازش جدا شدم و وقتی وارد محوطه ضریح شدم احساس کردم یه دقیقه راه باز شد و تونستم جلو برم فقط گریه میکردم چیزی برای دعا یادم نمی اومد اون لحظه فقط میگفتم کمکم کن.
وقتی وارد صحن انقلاب شدیم سمانه گفت وایسا زیارت وداع بخونیم .تا اسم وداع اومد باز بی اختیار بغضم گرفت.
یعنی دیگه امروز همه چی تمومه؟دیگه نمیتونم شبها تو حرم بمونیم؟
سریع گفتم من میخوام بعدش باز دو رکعت نماز بخونم.
_باشه ریحانه جان😊
مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم نماز حاجت میخوانم قربتا الی الله.
اینبار دیگه نه فکر آقا سید بودم نه هیچ کس دیگه فقط به حال بد خودم فکر میکردم.
بعد نماز تو سجده با خدا حرف زدم و بازم بی اختیار گریه ام گرفت و اولین بار معنی سبک شدن تو نماز رو فهمیدم.
بعد نماز تو راه برگشت به حسینیه بودیم که پرسیدم:
_سمانه؟!
_جانم؟!☺️
_میخواستم بپرسم این آقا سید و زهرا با هم نسبتی دارن؟!
#ادامه_دارد
نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
#کانال_چادرمون_عشقه💞
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@blackchador
چــادرمـون عشقــــ❤️ــه
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_یازدهم که دیدم همون انگشتری که زهرا خریده ب
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_دوازدهم
_آره دیگه زهرا دختر خاله آقا سیده؟
_وقتی شنیدم سرم خیلی درد گرفت آخه رابطشون خیلی صمیمی تر از یه پسر خاله و دختر خاله مذهبیه.حتما خبریه که اینقدر بهم نزدیکن.ولی به سمانه چیزی نگفتم.
_چیزی شده ریحانه؟
_نه چیزی نیست.
_آخه از ظهر تو فکری.
_نه چون آخرین روزه دلم گرفت.
خلاصه سفر ما تموم شد و تو راه بازگشت بودیم و با سمانه از گذشته ها و خاطرات هر کدوممون حرف میزدیم که ازش پرسیدم:
_سمانه؟!
_جانم
_اگه یه پسری شبیه من بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی؟
_کلک نکنه داداشتو میخوای بندازی به ما؟
_نه بابا من اصلا داداش ندارم که.داشتمم به توی خل و چل نمیدادم.کلا میگم.
_اولا هر چی باشم از تو خل تر که نیستم.ثانیا آخه من برای ازدواج یه سری معیارهایی دارم باید اونا رو چک کنم.الان منظورت چیه شبیه تو؟!
_مثلا مثل من نه زیاد مذهبی باشه نه زیاد غیر مذهبی.نماز خوندن تازه یاد گرفته باشه و کلا شرایط من دیگه
_ریحانه تو قلبت خیلی پاکه اینو جدی میگم وقتی آدم اینقدر راحت تو حرم گریش میگیره و بغضش میترکه یعنی قلبش پاکه و خدا بهش نگاه کرده.
_کاش اینطوری بود که میگفتی.
_حتما همینطوره تو فقط معلوماتت یکم درباره دین کمه وگرنه به نظر من از ماها پاکتری اگه یه پسر مثل تو بیاد و قول بده در جا نزنه تو مذهبش و هر روز کاملتر بشه چرا که نه؟حالا تو چی؟!یه خواستگار مثل من داشته باشی چی جوابشو میدی؟
_اصلا راهش نمیدادم تو خونه
_واااا بی مزه من به این آقایی
_خدا نکشه تو رو دختر.
خلاصه حرف زدیم تا رسیدیم به شهرمون
یه مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس و جلسات آخر کلاسهای ترم بودم و کمی هم فکر آقا سید☺️دروغ چرا من عاشق آقا سید شده بودم.عاشق مردونگی و غرورش.عاشقه ...
اصلا نمیدونم عاشق چیش شدم.
فقط وقتی میدیدمش حالم بهتر میشد احساس آرامش و امنیت داشتم.همین.
بعد از اومدن سعی میکردم نمازهامو بخونم ولی نمیشد خیلیا رو یادم میرفت و نماز صبح ها رو هم اکثرا خواب می موندم.
چادرم که اصلا تو خونه نمیتونستم حرفشو بزنم و چادر سمانه هم بهش پس داده بودم.
یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر آقا سید...
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
#کانال_چادرمون_عشقه💞
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@blackchador