eitaa logo
شـب آبـٰی ‌
18.4هزار دنبال‌کننده
111 عکس
9 ویدیو
0 فایل
﷽ سرآغاز { 1401/7/10 } سرگشته و حیران در میان کوچه‌ها به دنبال تو می‌گردم؛ فقط می‌خواهم مثل آن شب‌آبی در آغوش تو آرام گیرم! ‌• کپی؟ به جز #آیهان_نویس که نویسنده‌ی خودمون می‌نویسه مانعی نیست☕️ • تبلیغات🌱 @tb_bluenight • ناشناس شما☁️ @Anonymousblue
مشاهده در ایتا
دانلود
شـب آبـٰی ‌
#بی‌کلام 🎧🎶
تا به حال غرق شده‌ای؟ بگذار برایت تعریف کنم که چه بی‌پناه در آن دریای سیاه، بر روی امواج بالا و پایین می‌شدم. به نظرم تنها دریایی بود که در عین تلاطم، آرامش عمیقی در خود داشت. با چشمان بسته، خود را رها کردم. آرام مرا در آغوش گرفت؛ مانند طفلِ در گهواره مرا تاب می‌داد. به چند ثانیه نکشید که چشمم را باز کردم و شاهد فرو رفتن خود در گردابی سیاه‌تر از خود دریا شدم. به قدری آرام بود که متوجه نزدیک شدن به گرداب نشده بودم. هرچه تلاش کردم و دست‌و‌پا زدم، بی‌فایده بود. بعد از گرداب، تاریکی بود و خلأ مطلق‌. انگار بین زمین و هوا معلق باشی. اولین حسی که در من جان گرفت، ترس بود. بعد زمزمه‌های نامفهوم دریا، حس گناه را بر سرم آوار کرد. ترکیب حس‌هایم زاینده‌ی پوچی شد. وجودم دیگر گرمای قبل را نداشت. بی‌رنگ شده بودم. همین‌ها کافی بود تا برای دریا بهایی نداشته باشم. زیر پاهایم سنگینی کرد و فهمیدم آب دارد فضا را پر می‌کند؛ بالا و بالاتر، تا جایی که گرداب برعکس شد و من همراه امواج به ساحل رسیدم. با وجود گذر زمان، هنوز سرما و رنگ‌پریدگی‌ام کاملا از بین نرفته. اما دروغ چرا؟! گاهی دلم برای آن چشمان سیاه دریا تنگ می‌شود... 𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
شـب آبـٰی ‌
#بی‌کلام 🎧🎶
نفس‌هایم جان می‌کندند تا از سینه خارج شوند. ترس از اینکه مبادا از قبرهایشان به قصد انتقام برخيزند، مرا وادار می‌کرد از باد هم سریع‌تر بدوم. به ترتیب هرکدام را داخل گور انداخته بودم. و هر دفعه هرکدام با چهره‌ای متفاوت به من التماس می‌کرد که رویش خاک نریزم. یکی لبخند روزهای شیرین را بر لبانش جاری می‌کرد، یکی محبتِ محبوب را با حالت دستانش نشانم می‌داد، دیگری اشکِ معصوم کودکانه می‌ریخت، آن دیگری... به یاد دارم آن شب آخرین آن‌ها را با بی‌رحمیِ تمام، کنار دیگران دفن کردم. فکر می‌کردم با اتمام این قضایا روح شعله‌ورم آرام می‌شود، اما... اشتباه می‌کردم! زمان زیادی گذشته. آن‌ها به یکباره سراغم نیامدند؛ ذره ذره مرا کشتند، درست مثل زمانی که روی زمین بودند. هر شب مرا وادار می‌کنند بر سر قبرشان بروم و نبش قبر کنم. خاک‌ را کنار که می‌زنم، آرام نگاهم می‌کنند. هنوز مثل روز اول سالم هستند فقط رنگ‌شان مات شده، درست مثل روح شعله‌ورم که حالا آتش زیر خاکستر است. معصومانه لبخند می‌زنند. دیگر التماسم نمی‌کنند. حقیقتا من و آن‌ها از یکدیگر جدا نشدنی هستیم. این دفعه همه‌شان دورم حلقه می‌زنند. بوی روزهای شادِ غم‌آلود می‌دهند، بوی خوشبختیِ ماتم‌زده... بوی محبوب از دست رفته... هرکدام برایم آغوش باز می‌کنند و من چون هسته‌‌ای درخشان در مرکز این توپ تاریک و مات می‌مانم. خاک زیر پایم سست می‌شود و در یک حرکت همه‌ی ما را به درون خود می‌کشد، یک جور گور دسته جمعی. گذشته و خاطرات انسان جز این نیستند؛ حتی اگر آن‌ها را زیر خاک بگذاری و راه نفس‌شان را ببندی، بازهم با اتصالی نامرئی همواره همراه تو می‌مانند. 𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
شـب آبـٰی ‌
#بی‌کلام 🎧🎶
دلم برات تنگ شده. شنیدی می‌گن ما با قلب‌مون دوست داشتن رو تجربه نمی‌کنیم و این اتفاق توی مغزمونه که می‌افته؟ اما به نظر من منظور قلب نیست، روحه. این روحه که ارتباط می‌گیره و مغزو کنترل می‌کنه. و جایگاه روح، درست کنار دل، وسط سینه‌ست. من مغز، قلب و روحم برات تنگ شده! 𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
شـب آبـٰی ‌
#بی‌کلام 🎧🎶
نگاهم که از پنجره به درختای خواب‌آلود و رخت نارنجی‌شون می‌افته، عجیب جلوی چشمام ظاهر می‌شی! مثل همیشه که روی تاب، زیر درخت توت، می‌شستی و باد موج موهاتو بالا و پایین می‌کرد. بهت می‌گفتم: وقتی ژاکت قرمز می‌پوشی، می‌شی ملکه‌ی پاییز. یادته؟ وسط حیاط وامیستادی. اول سرتو می‌گرفتی بالا بعد یه لبخند، آروم آروم میومد رو لبات. همونجور که سرت بالا بود چشماتو می‌بستی، دستاتو می‌آوردی بالا و شروع می‌کردی به چرخیدن. یه جوری سبک می‌چرخیدی که انگار می‌خوای پرواز کنی. نمی‌دونم چشم زخم بود یا حسادت؛ ابرای خاکستری دورتو گرفتن. کم‌کم رنگ و روت مات شد. لبخندت محو شد. نگاهات سرد شد. و من هرچقدر سعی می‌کردم اونارو کنار بزنم، هیچ کاری از دستم بر نمی‌اومد. آخرش هم با اون ابرای خاکستری از پیشم رفتی. یعنی بردنت؟! حالا تموم حرفایی که می‌خواستم بهت بزنم مونده تو ذهنم؛ که احتمالا چند وقت دیگه سرم درست مثل این انار شکسته‌ی روی درخت می‌شه. بعد می‌تونی از بین ترک‌ها یه بخشی از حرفامو ببینی. آره پاییز خیلی شبیه زندگی منه. آسمون خاکستری. درختا خواب‌آلود. برگا خشک و مرده. انارا ترک خورده. 𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
شـب آبـٰی ‌
#بی‌کلام 🎧🎶
جاده‌های بارونی و بوی پرتقال. صبح زود پاییز و کیک شکلاتی. هوای سرد پشت پنجره و بخار کتری. از همه مهم‌تر حضور تو، وقتی همه جوره کنارمی. همه باعث می‌شه احساس سبکی کنم، مثل پرواز دونه‌های کاج برای یه شروع تازه. 𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
شـب آبـٰی ‌
#بی‌کلام 🎧🎶
می‌دانی؟ آینده بسیار مبهم است. شبی خوابیدم و صبح که چشمانم را باز کردم، حسی شبیه دلشوره داشتم. بعد انگار که بغضی چند صد ساله بخواهد خودش را رها کند؛ گلویم می‌سوخت و خراش بر می‌داشت. درد سرتاسر بدنم می‌پیچید. چشمانم را بستم. می‌خواستم فریاد بزنم و از درد خود کم کنم اما... شاخ و برگ‌های نهال اندوه، راه گلویم را بسته بودند و بی‌امان هر لحظه بزرگ‌تر می‌شدند. ریشه‌هایش در رگ‌هایم فرو می‌رفت و از خون من تغذیه می‌کرد. جای دست‌هایم را شاخه‌هایی کریه المنظر گرفتند و پاهایم برای همیشه ثابت ماند. روزی مطمئن بودم ترک‌های این قلب، محل رویش گل‌های ریز رنگارنگ و برگ‌های سبز می‌شود. اما امروز با خود فکر می‌کنم آیا کسی هست که مرا بشناسد و دست کمک به سویم دراز کند؟! آینده همچنان، بسیار مبهم است. 𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
شـب آبـٰی ‌
#بی‌کلام 🎧🎶
بادبان‌ها جمع شدند و کشتی از حرکت ایستاد. مسافران خسته، نفسی آسوده کشیدند. همه روی عرشه کشتی جمع شده بودیم. من هم مانند بقیه، سرگردان، نمی‌دانستم کجا آورده شدیم! تنها چیزی که ما را به وجد و حیرت می‌آورد جزیره‌ای بود با بناهای سر به فلک کشیده و دیوارهای سفید، آن‌قدر سفید که از دور گویِ مرواریدی عظیم، شناور بر روی آب دیده می‌شد. شهر سفید، با این نام خوانده شد. بدون هرگونه غبار و تاریکی. فاصله‌ی کشتی تا ساحل را هرکدام‌مان به تنهایی در آغوش امواج پیمودیم. شن‌های سفید بین انگشت‌ پاهایمان می‌لغزید و خوش‌آمد می‌گفت. زمین سبز‌تر از بهار نفس می‌کشید. آفتاب ملایمی داشت، فقط نور بود و زندگی می‌بخشید. مردمان آبی‌پوش و خوش‌رویی با آغوش باز از ما استقبال کردند و بعد مثل پروانه‌‌ها در بین کوچه‌ها پیچ خوردند و محو شدند. حس می‌کردم، با تمام وجود می‌فهمیدم، اینجا زنده است؛ و از آغوش مادر امن‌تر. به دور از تاریکی، در تلألو نور، دستمال آبی در دست، بر روی ماسه‌های سفید می‌رقصم. من از اهالی سبک‌بار فنا پذیرم. 𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
شـب آبـٰی ‌
#بی‌کلام 🎧🎶
یه خوشی‌های کوچیکی هست که رسیدن بهش هیچ ضرری برای دیگران نداره، ولی اگه پس بزنیش کودک درونتو غمگین کردی. اون بچه بخشی از وجودته، گناهی نکرده که نادیده بگیریش. 𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
شـب آبـٰی ‌
#بی‌کلام 🎧🎶
می‌دانم فرقی نمی‌کند، اما هر بار برای رهایی از سنگینی نفس‌هایم پنجره را باز می‌کنم و روی صندلی چوبی کنارش می‌نشینم. نه! مثل قبل، دم‌های عمیق از هوای آزاد هم حالم را خوب نمی‌کند. همان‌طور که نشسته‌ام، سرم را به چهارچوب پنجره تکیه می‌دهم و رد پرستوهای مهاجر را می‌گیرم. چه سبک‌بال پرواز می‌کنند! آسمان، امروز گرفته است. بی‌حوصلگی‌اش هر لحظه بیشتر می‌شود و ابرهای صورتش را بیشتر درهم می‌کشد. اما تاب‌آوری‌اش کم‌ است و بغض‌اش سریع می‌شکند. نم‌نم باران تشویقم می‌کند که کمی چای برای خودم دم کنم. لخ‌لخ‌کنان به سمت اجاق می‌روم. نسیم بوی خاک نم‌خورده را با خود از پنجره به داخل می‌آورد و در فضای خانه پخش می‌کند. همین باعث می‌شود به یاد عطر وانیل و دست‌های او بیفتم. چند روز پیش که به دیدنم آمد، همین حال و هوا حاکم بود. گفت می‌خواهد کیک وانیلی درست کند. به نظرش چای بدون تکه‌ای کیک یا بیسکوییت صفا نمی‌بخشد. من روی همان صندلی چوبی کنار پنجره نشسته بودم و او را در آشپزخانه روبه‌روی پنجره تماشا می‌کردم؛ دست‌هایش را، که چگونه می‌توانستند هنرمندانه و ظریف حرکت کنند. شاید از این‌که آن‌قدر محو تماشایش بودم دست و پایش را گم کرد، یا... نمی‌دانم. شیشه‌ی وانیل از دستش سر خورد؛ نیمی از آن روی زمین و کمی هم روی دستانش ریخت. شرط می‌بندم تا به حال کسی جز من ترکیب بوی وانیل، خاک‌ نم‌خورده، چمن تازه و محبوبش را استشمام نکرده. عطرهای دیگر را نمی‌دانم ولی بوی وانیل گرم است، خیلی گرم. مزه‌اش را همه می‌گویند تلخ است اما من می‌گویم شیرین است، خیلی شیرین. 𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
. نمی‌دونم دقت کردید یا نه ولی توی اکثر رمان‌ها و داستان‌ها، شخصیت معلم یا دبیر ادبیات خیلی جالب و دوست داشتنیه. و بنظرم این یه جور ادای دین نویسنده‌ به اون‌هاست. 𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
. دیدی وقتی یه چیزی رو می‌سازی چقدر دوستش داری؟ دلت براش تنگ می‌شه. مدام دوست داری نگاهش کنی، حتی اگه چندان زیبا نشده باشه و نقص‌هایی هم داشته باشه. انگار یه قسمتی از وجودته. حالا فکر می‌کنی خدایی که خلقت کرده، نگاهت نمی‌کنه و دوستت نداره؟! 𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
شـب آبـٰی ‌
نوای حسین (علیه‌السلام) . . .
آفتاب، با وجودی که چله‌ی تابستان را چندی‌ست گذرانده اما تابش امروزش از همیشه سوزان‌تر است؛ که آن‌ هم خبر از داغ دلش می‌دهد. در دل عالم نیز کمتر از این نیست، مگر آنان که چشم‌ و گوش‌شان از تاریکی لبریز است. امروز، روزی که پیامبران برای آن عزاداری می‌کردند، روز وعده‌ی خدا و روز بی‌تابی زینب... لب‌های تشنه، آب را فرا می‌خوانند و گویی فرات با موج بر موج انداختن خود، قصد پیش‌روی به سوی خیام را دارد؛ اما این تقدیر خداوندگار تو نیست حسین. ستاره‌های شکسته، صحرا و تپه‌های ماهوری را زینت بخشیده‌اند. ماه در علقمه، شرمسار از روی خورشید. خورشید اما از داغ او خمیده... فرزند خون خدا بودن هم نمی‌تواند تمام این داغ‌هایی که در یک روز بر دل انباشته می‌شوند را تاب آورد. دلتنگی بر روی دلتنگی! داغ بر روی داغ! و همه‌ی این‌ها هنگام خداحافظی از اهل حرم، به اوج خود می‌رسد. حسین! برای اهل حرم حرز بگذار که بعد از تو امان‌شان بی‌امان خواهد شد. دل زینبت را با خواندن قرآن، اندکی تسکین باش. گونه‌های دخترت را با بوسه‌ای نوازش کن، که بعدها درد سیلی بر آن کم اثر باشد. اما حسین! به راستی عالم، علت سر کشیدن جام بلای تو را درک خواهد کرد؟ نه! و شاید هرگز این درک برای احدی رخ ندهد! تنها عشق‌ تو بر دل آن‌ها خواهد تابید و همین کافی‌ست... همین کافی‌ست که نور هدایت و کشتی نجاتی برای دوست‌دارانت در تاریکی‌های زمانه باشد، حتی اگر خود از این موضوع بی‌خبر باشند. 𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉