.
- اژدهای کوچک گفت: نمیتونم احساساتم رو توضیح بدم!
- پاندای بزرگ لبخندی زد و گفت: عیبی نداره؛ کلمهها برای همه چیز کافی نیستن...
–اژدهای کوچک و پاندای بزرگ–
#برشی_از_کتاب
𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
.
آدم نباید تا وقتی که در راه خود استوار نشده و به عوض نکردن آن یقین پیدا نکرده است ازدواج کند.
راه عوض کردن پس از ازدواج یعنی منقلب کردن دو زندگی بهجای یک زندگی!
یعنی میان دو تن که همه چیز آنان را ناگزیر به باهم ماندن میکند گودالی کندن، که خوشبختی تماما در آن فرو میرود بی آنکه آن را پر کند...
–ژان باروا–
#برشی_از_کتاب
𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
.
هر روز که بیشتر از آن اتفاق تلخ میگذرد، نگاه کردن به این یادگاریهای کوچک و بزرگ و مرور خاطراتشان برایم دردناکتر میشود.
شنیدهام که گذشت زمان از درد و غم انسان میکاهد و راحتتر میتواند همه چیز را به دست فراموشی بسپارد؛ ولی الان پس از گذشت چندین روز از آن اتفاق حتی نمیتوانم لرزش دستهایم را هنگام جمعآوری وسایلش کنترل کنم. دست خودم نیست...
–سم هستم بفرمایید–
#برشی_از_کتاب
𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
.
در برابر هر زنِ زیبا، مردی هم هست که از بودن با او خسته شده است.
زیبایی یکی از ملزومات عاشق شدن در ذهن تمام مردان است؛ اما زنی که تنها زیباست ولی از داشتن قدرت درک عاجز است، به زودی برای مردش تبدیل به یکی از وسایل گوشه و کنار منزل می شود!
عادی و گاهی هم کسالت بار…
–وقتی نیچه گریست–
#برشی_از_کتاب
𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
.
نه! این انصاف نیست که دنیا آنقدر کوچک باشد که آدمهای تکراری را روزی هزار بار ببینی، و در عین حال آنقدر بزرگ باشد که نتوانی آن کس را که دلت میخواهد، حتی یک بار هم ببینی!
–تنهایی پر هیاهو–
#برشی_از_کتاب
𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
.
در اتاقک او سکوت حاکم است. تنهایی و رخوت طفل خیالش را به مهربانی نوازش میدهند و در آغوش میفشارند.
–شبهای روشن–
#برشی_از_کتاب
𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
.
دیگر از خیالبافی هم خسته و متنفری، چون واقعیت مثل طوفانی ویران کننده بر سر راهت ظاهر میشود و درخت تنومند آرزوهایت را از دل خاک بیرون میکشد.
–سم هستم بفرمایید–
#برشی_از_کتاب
𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
.
هر جور که فکر کنی زندگی جهنم است. ولی اگر چیزی باشد که بتوانی از آن لذت ببری و این کار را نکنی، احمقی!
–لبهی تیغ–
#برشی_از_کتاب
𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
.
چیزی به اسم تغییر بدون درد و رشد بدون ناراحتی وجود ندارد.
–اوضاع خیلی خراب است–
#برشی_از_کتاب
𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
.
رامترین نوع بیشعورها، بیشعورهای آبزیرکاهند.
البته منظور این نیست که این نوع بیشعورها کمخطرتر از بقیه بیشعورهایند، بلکه منظور این است که زیاد به چشم نمیآیند. بیشعورهای آبزیرکاه با مشاهده واکنش جامعه نسبت به بیشعورهای تمامعیار ترجیح میدهند که پشت نقابی از مهربانی و خونسردی پنهان شوند، اما در عین حال همواره میدانند که چگونه این خنجر غلافشده را بهموقع بیرون بکشند و بدون اینکه هیچکس تصورش را بکند، کار خودشان را بکنند.
–بیشعوری–
#برشی_از_کتاب
𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
.
حتماً نباید کسی پدرت را کشته باشد تا تو از او بیزار باشی.
آدمهایی یافت میشوند که راه رفتنشان، گفتنشان، نگاهشان و حتی لبخندشان در تو بیزاری میرویاند.
–جای خالی سلوچ–
#برشی_از_کتاب
𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
.
نمیدونم چی بگم، جز اینکه قلبم بدنم رو درید تا باهات خداحافظی کنه.
–365روز بدون تو–
#برشی_از_کتاب
𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
.
از خودم شرمنده شدم وقتی فهمیدم، زندگی یک جشن بالماسکه بود در حالی که من با چهرهی واقعیام در آن حاضر شدم.
–پلنگهای کافکا–
#برشی_از_کتاب
𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
.
گفت:« مرا یادت هست؟ »
دویدم و در راه فکر کردم که من چه یادی دارم، چرا یادم به وسعت همه تاریخ است؟
و چرا آدم ها در یاد من زندگی میکنند و من در یاد هیچکس نیستم؟
–سال بلوا–
#برشی_از_کتاب
𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
.
پدر خیال میکرد آدم وقتی در حجرهی خودش تنها باشد، تنهاست. نمیدانست که تنهایی را فقط در شلوغی میشود حس کرد.
–سمفونی مردگان–
#برشی_از_کتاب
𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
.
خواستم بهت بگم دلم برات تنگ شده، اما فهمیدم این چیزی رو عوض نمیکنه...
پس وانمود کردم دلتنگت نبودم.
–365روز بدون تو–
#برشی_از_کتاب
𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
.
شاید فراقی که در این روزها ناچار به پذیرش اش هستیم، خود سودمند باشد.
چیزهای بزرگ را تنها می توان از دور دید.
–نامههای عاشقانهی یک پیامبر–
#برشی_از_کتاب
𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
.
اژدهای کوچک گفت: گاهی فکر میکنم اونقدر که باید، خوب نیستم.
پاندای بزرگ گفت: درخت گیلاس خودش رو با بقیهی درختا مقایسه نمیکنه، فقط شکوفه میده.
–پاندای بزرگ و اژدهای کوچک–
#برشی_از_کتاب
𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
.
من دنبال چیزی میگشتم که گمش کردهام. دارم رفتهرفته به آدمی تبدیل میشوم که به فکر کردن فکر میکند. حالا فکر کردن برای من عادت شده. هدف شده. همهاش دلم میخواهد بنشینم و فکر کنم، مهم نیست دستهام به چه کاری مشغولاند.
–سمفونی مردگان–
#برشی_از_کتاب
𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
.
چیزی به نام انسان وجود نداشت و آنچه را که من در خیابان میدیدم، تنها لباسهایشان بود. یک رختکن، رختکنی مملو از هیاهوی گنگ.
انسانیت تنها یک گشتارد فلوخ تنومند با آستینهای خالی بود که از درون آنها هیچ دست برادرانهای به سوی من دراز نمیشد.
خیابان مملو بود از ژاکتها، کتها و شلوارها، پر از کلاهها و کفشها. در نهایت لباسهای خالیای که با یک نام، یک آدرس یا یک فکر، قیافه میگرفتند و میخواستند جهان را به سوی روشنایی هدایت کنند.
–رختکن بزرگ–
#برشی_از_کتاب
𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
.
اژدهای کوچک گفت: نمیتونم احساساتم رو توضیح بدم.
پاندای بزرگ لبخند زد و گفت: عیبی نداره. کلمات برای همه چیز کافی نیستن.
–پاندای بزرگ و اژدهای کوچک–
#برشی_از_کتاب
𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
.
اژدهای کوچک گفت: از حرف زدن و گوش دادنت خوشم میآد و از سفر کردن با تو لذت میبرم، ولی بیشتر از همهی اینها، حسی رو دوست دارم که تو بهم میدی.
–پاندای بزرگ و اژدهای کوچک–
#برشی_از_کتاب
𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
.
تنها راه یاد گرفتن، زندگی کردنه.
–کتابخانهی نیمهشب–
#برشی_از_کتاب
𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
.
وجود داشتن تفاوت زیادی داره با زنده بودن.
–قهوهی سرد آقای نویسنده–
#برشی_از_کتاب
𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉
.
- بدون تو چکار کنم؟!
این سوال سخت دلیلی بود که نمیخواستم کسی بداند دارم میمیرم. نمیتوانم به تو بگویم که چگونه بدون من زنده بمانی. نمیتوانم بگویم چگونه برایم عزاداری کنی. نمیتوانم تو را قانع کنم که اگر سالگرد مرگم را فراموش کردی یا حتی اگر روزها و هفتهها گذشت و یادی از من نکردی، عذاب وجدان نداشته باشی. اما دلم میخواهد تو زندگی کنی.
–هر دو در نهایت میمیرند–
#برشی_از_کتاب
𝒷𝓁𝓊𝑒𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉