♥️"وحید رهبانی"♥️
♨️ آغاز مرحله نهایی نظرسنجی بزرگ انتخاب بهترین و محبوب ترین چهره سینما و تلویزیون در سایت FTD 🔹 برا
سلام دوستان لطفا به آقای رهبانی رأی بدین
♥️"وحید رهبانی"♥️
یک خط از پارت جدید😅❤️ من رفتم فردا میام پارت میدم 🖐🏻💜
ولی آقا این دیالوگ رسول باید ثبت جهانی بشه خیلی خفنه😂
♥️"وحید رهبانی"♥️
قشنگ مثل رول خودمون بزن لهش کن 😂😂😂
من اگه چند تا اسکیرین از رول بفرستم ممبر ها میزنن میکشنم😂
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان :#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#بیست_ششم🍂
محمد : حال داوود بد بود وقتشه دیگه اطلاعات دربارهی اون خونه از عباسی گرفتم
رفتم کنار بچه ها .........
همه آماده بشید باید بریم خونهی میشل
سعید: چرا این قدر بی مقدمه
محمد: بیشتر از این صلاح نیست صبر کنیم میرم ولی قرار نیست میشل و کلارا یا کس دیگه دستگیر بشه
داوود: پس بریم اونجا چکار 😳
محمد: فقط برای رسول و روژان خانم میریم
فرشید: قراره شعبده بازی کنیم اقا😂خب اونا بیان بیرون میفهمه باید دستگیر کنیم
محمد: من چند بار بگم بدون فکر حرف نزنید 🤦♀خب الان سپند جایی عباسی اونجا هست
داوود: خوب میخاد چه کنه اون😐
محمد: هی خدا شما اصلا فکر نمیکنید انگار برید آماده شید بعدا میفهمید 😂
همه: چشم🤷♀😅
_________
#محمد
رفتم اتاق آقای عبدی ....
تق.....تق.....تق......
عبدی: بفرمایید
محمد: آقا ما آماده هستیم
عبدی: خوبه محمد انشالله موفق باشی 🤲🏻☺️
محمد: ممنون با اجازه ما بریم
عبدی : برو محمد
راستی......
محمد: جانم
عبدی: دکتر رفتی بخاطر سرگیجه هات؟
محمد: نه آقا وقت نداشتم انشالله بعد از عملیات
عبدی: خوبه برو
محمد: رفتم بیرون از پله ها رفتم پایین کنار میز رسول بیسیم برداشتم ....
از فرمانده ی به تیم عملیات موقعیت خودتون اعلام کنید .....
#داوود
بعد از جمع شدن رفتیم من و آقا محمد با موتور سعید و فرشید با یک ماشین بقیه هم پشت ما .....
#فرشید
به خونه که نزدیک شدیم آقا محمد وایساد رفتیم توی یک ون که پشت سر ما بود و آقا محمد با سپند ارتباط گرفت ......
_______
سپند: بهم گفته بود اگه تونستم اون دو نفر تا تویی حیاط ببرم بقیه ی کارا اونا انجام میدن خداروشکر دوربین ها قطع بود ..
رفتم اتاق میشل
میشل : چی میگی
سپند: راستی این دوتا ک گرفتی کی هستن
میشل: دوتا مأمور
سپند: قشنگ تر توضیح بده 😐
میشل: حوصله ندارم من با کلارا دعوا کردیم حال ندارم برو خودت نگاشون کن
سپند: باش😒
و رفتم بیرون انقدر خوشحال بودم که حد نداشت😍
____
رسول: بدجور سرم درد میکرد از دیروز من هیچی نخوردم و روژان خانم هم همین جور 😬
روژان خانم؟
روژان: بله
رسول: حالتون خوبه
روژان: ممنون خوبم☺️
رسول : یهو در باز شد 😳😳😳یا خدا ع..عباسی 😳😳
سپند: رفتم جلوشون خوبید
رسول: به تو چه
سپند:😳منو باش جون خودم بخاطر کیا تو خطر انداختم به هر حال طرف من آقا محمد هست
رسول: بعنی چه😡
سپند: یعنی من کاری به تو ندارم طرف من محمده
رسول: بلایی سر محمد بیاریی خودم میکشمت در حد محمد نیستی که طرفت محمد باشه 😡😡😡طرف تو منم 😡😤
سپند:😳😳😳😳
رسول: 😡😡
سپند: بابا چته تو من سپند هستم مأمور از طرف محمد گریم شدم جایی عباسی تا شما نجات بدم😒
رسول: از کجا باور کنم
عباسی : از اینجا که باید شما فراری بدم آقا محمد منتظر هست
رسول: اها ممنون😁
روژان: خب اینا تو رو میکشن
سپند: نگران نباش
رسول: سپند دست ما باز کرد از پنجره به بیرون نگاه کرد ک گفت
اینجا باشید برم ببینم بیرون خبری نباشه
رسول: باش😬
روژان: میترسیدم لو بریم همش استرس داشتم که یهو آقا رسول پاش گیر کرد به یک میله و نزدیک بود بخره زمین البته با سر خرد تو در
خوبید😬😬
رسول: همین جور که با دستم روی سرم میکشیدم : اره خوبم😬
روژان: شما از سر جات تکون نخور بلایی سرمون میاد ها😬
رسول: چشم
چون کنار در بودم عباسی که در باز کرد خرد تو سر من اخخخخ
سپند: هیسسسس ساکت باش 😬
روژان: آقا سپند چی شد😢
پ.ن: رسول نزدیک بود خراب کاری کنه 🤦♀😬
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رسول هم همش باید خراب کاری کنه 🤦♀😂
https://harfeto.timefriend.net/16577849434656