eitaa logo
♥️"وحید رهبانی"♥️
257 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
69 فایل
﴾﷽﴿ بزرگترین کانال 👈وحید رهبانی👉 در ایتا😍 اولین کانال رسمی آقا وحید 😎😍 اگه واقعا طرفدار آقا وحید و بچه های گاندو هستی از کانالشون حمایت کن❤ 💗بنشین جانا که حاله خوشی آمدی یارا💗 🌹☁عاشق کشی.. 🌹☁دیوانه کردن.. کانال ما باشما جون میگیره👊❣👊
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 🍂رمان :🍂 🍂پارت :🍂 سپند: سریع بیاید بیرون هیچ کس نیست فقط پوریا تویی اتاق بیدار هست بدوید رسول: بریم بریم _________ محمد: بچه ها برید از در وارد نشید متوجه میشن یک نرده بان بزارید قسمت کم دید حیاط تا بیان بیرون سعید: چشم اقا داوود بریم ........ سعید: یک نرده بان از بالایی دیوار آروم فرستادیم داخل تا روی زمین اومد سریع با عباسی ارتباط گرفتیم سپند : از خونه خارج شدیم که سعید ارتباط گرفت جوابش دادم بله ؟ سعید: نرده بان سمت تایک حیاط ضلع شرقی هست رسول روژان بفرست بیرون خودت برو داخل که شک نکنن سپند: باش آقا رسول اونجا ( اشاره کرد یک سمت حیاط ) نرده بان هست از اونجا برید من میرم داخل رسول: باش 😬 سپند: فقط سریع تر لطفا 😢 رسول: باش روژان خانم بریم سپند: داشتن میرفتن سمت اون گوشه منم رفتم داخل از در اتاق پوریا در شدم که پوریا اومد بیرون😬😱 _______ پوریا: چک کردم دوربین ها قطع بود🤔 نکنه اتصالی کرده خودم رفتم بیرون تا حیاط چک کنم که عباس دیدم اینجا چکار میکنی سپند: سر و صدا اومد اومدم ببینم چخبره تو چکار میکنی پوریا: دوربین ها قطع شده سپند: گفت و رفت سمت حیاط پشت سرش رفتم : چیزی نیست بیا بریم ..... پوریا: اون گوشه کیه 🤔کمی دقیق تر چک کردم یا خداااااا عباس بزنش دارن قرار میکنن سپند: پوریا تفنگ نداشت مجبور شدم به رسول شليک کنم ولی به دستش زدم تا بتونه فرار کنه پوریا دوید سمتش رسول: روژان خانم رد کردم پله های آخر بودم که یک تیر خرد توی دستم😱اخخخخخ برگشتم که دیدم پوریا داره میاد سمتم سریع رفتم بالا و از اون طرف دیوار خودم پرت کردم داخل سعید: چخبره آروم صدا زیاد نده رسول: حرف الکی نزن پشت سرم هستن سریع بیایید داوود: دویدیم سمت ماشین........ پوریا: پشت سرش سریع رفتم از نرده بان که بالا رفتم داشت میدوید رفتم که سوار یک ماشین شدن تا نصف راه دویدم ولی نرسیدم ............. سپند : کمی صبر کردم که از ما دور بشن بعد با ماشین رفتم بیرون و گفتم پوریا سوار شو بدووووووووو پوریا: ولش کن رفت دیگه بهشون نمیرسیم 😬 سپند: حالا چه غلطی کنیم 😬😱 ________________ محمد: رفتیم بچه ها رفتن خودم با داوود توی یکی از کوچه وایسادیم که اگر دنبال ماشین رفتم بهشون شليک کنیم 😢 داوود: آقا محمد محمد: بله داوود: رفتن داخل بریم سایت محمد: بریم به نظر همه چیز خوبه ______ روژان: رسیدیم سایت آقا رسول به خاطر شکنجه هایی که شده بود بردن بهداری منم رفتم ...... که داوود و آقا محمد اومدن محمد: خوبید بچه ها رسول و روژان: بله آقا ممنون محمد: دکتر حالشون چطوره دکتر: خوبن فقط رسول دستش هم کبود شده خیلی هم تیر خورده مچ پاش هم کمی ضرب دیده محمد: تیر که سپند زد مچ و دستت چی شده رسول:نمیدونم والا منو می‌زد که فیلم برای شما بفرسه محمد: احمق هیچ فیلمی نفرستاده که 😐 رسول:😂😂خندیدم که دستم درد گرفت اخخخحح دکتر: خانم تهرانی مشکلی نداره ولی ایشون باید اینجا باشه محمد: باش داوود روژان خانم ببر داوود و روژان رفتن عصبی به رسول نگاه کردم رسول: چیه آقا محمد: کی به تو اجازه داد بری برای نجات روژان خانم مگه فیلم هست که یک تنه فکر کردی میتونی کاری کنی 😡 رسول: آقا منو ببخشید محمد: من کاری باهات ندارم ولی آقای عبدی 😬😤 رسول:😢😢😞 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ