🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان :#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#بیست_هفت🍂
سپند: سریع بیاید بیرون هیچ کس نیست فقط پوریا تویی اتاق بیدار هست بدوید
رسول: بریم بریم
_________
محمد: بچه ها برید از در وارد نشید متوجه میشن یک نرده بان بزارید قسمت کم دید حیاط تا بیان بیرون
سعید: چشم اقا داوود بریم ........
سعید: یک نرده بان از بالایی دیوار آروم فرستادیم داخل تا روی زمین اومد سریع با عباسی ارتباط گرفتیم
سپند : از خونه خارج شدیم که سعید ارتباط گرفت جوابش دادم بله ؟
سعید: نرده بان سمت تایک حیاط ضلع شرقی هست رسول روژان بفرست بیرون خودت برو داخل که شک نکنن
سپند: باش
آقا رسول اونجا ( اشاره کرد یک سمت حیاط ) نرده بان هست از اونجا برید من میرم داخل
رسول: باش 😬
سپند: فقط سریع تر لطفا 😢
رسول: باش روژان خانم بریم
سپند: داشتن میرفتن سمت اون گوشه منم رفتم داخل از در اتاق پوریا در شدم که پوریا اومد بیرون😬😱
_______
پوریا: چک کردم دوربین ها قطع بود🤔 نکنه اتصالی کرده خودم رفتم بیرون تا حیاط چک کنم که عباس دیدم
اینجا چکار میکنی
سپند: سر و صدا اومد اومدم ببینم چخبره تو چکار میکنی
پوریا: دوربین ها قطع شده
سپند: گفت و رفت سمت حیاط پشت سرش رفتم : چیزی نیست بیا بریم .....
پوریا: اون گوشه کیه 🤔کمی دقیق تر چک کردم یا خداااااا عباس بزنش دارن قرار میکنن
سپند: پوریا تفنگ نداشت مجبور شدم به رسول شليک کنم ولی به دستش زدم تا بتونه فرار کنه پوریا دوید سمتش
رسول: روژان خانم رد کردم پله های آخر بودم که یک تیر خرد توی دستم😱اخخخخخ برگشتم که دیدم پوریا داره میاد سمتم سریع رفتم بالا و از اون طرف دیوار خودم پرت کردم داخل
سعید: چخبره آروم صدا زیاد نده
رسول: حرف الکی نزن پشت سرم هستن سریع بیایید
داوود: دویدیم سمت ماشین........
پوریا: پشت سرش سریع رفتم از نرده بان که بالا رفتم داشت میدوید رفتم که سوار یک ماشین شدن تا نصف راه دویدم ولی نرسیدم .............
سپند : کمی صبر کردم که از ما دور بشن بعد با ماشین رفتم بیرون و گفتم
پوریا سوار شو بدووووووووو
پوریا: ولش کن رفت دیگه بهشون نمیرسیم 😬
سپند: حالا چه غلطی کنیم 😬😱
________________
محمد: رفتیم بچه ها رفتن خودم با داوود توی یکی از کوچه وایسادیم که اگر دنبال ماشین رفتم بهشون شليک کنیم 😢
داوود: آقا محمد
محمد: بله
داوود: رفتن داخل بریم سایت
محمد: بریم به نظر همه چیز خوبه
______
#سایت
روژان: رسیدیم سایت آقا رسول به خاطر شکنجه هایی که شده بود بردن بهداری منم رفتم ......
که داوود و آقا محمد اومدن
محمد: خوبید بچه ها
رسول و روژان: بله آقا ممنون
محمد: دکتر حالشون چطوره
دکتر: خوبن فقط رسول دستش هم کبود شده خیلی هم تیر خورده مچ پاش هم کمی ضرب دیده
محمد: تیر که سپند زد مچ و دستت چی شده
رسول:نمیدونم والا منو میزد که فیلم برای شما بفرسه
محمد: احمق هیچ فیلمی نفرستاده که 😐
رسول:😂😂خندیدم که دستم درد گرفت اخخخحح
دکتر: خانم تهرانی مشکلی نداره ولی ایشون باید اینجا باشه
محمد: باش داوود روژان خانم ببر
داوود و روژان رفتن
عصبی به رسول نگاه کردم
رسول: چیه آقا
محمد: کی به تو اجازه داد بری برای نجات روژان خانم مگه فیلم هست که یک تنه فکر کردی میتونی کاری کنی 😡
رسول: آقا منو ببخشید
محمد: من کاری باهات ندارم ولی آقای عبدی 😬😤
رسول:😢😢😞
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ