♥️"وحید رهبانی"♥️
رسول هم همش باید خراب کاری کنه 🤦♀😂 https://harfeto.timefriend.net/16577849434656
انرژی تا فردا زیاد بشه 😉
چون میخوام سه پارت بدم 😍نظر ها کم باشه یکی میدم 🤷♀💗
شب خوش 💜✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری علی افشار 💗
کانال✌️🏻وَحّیًدِ رَهّبًانِیّ :)🇮🇷
╔═══♥️🔗🌱═══╗
💕 @bmkjnf 💕
╚══♥️🔗🌱════╝
#هستی😇❤️
#ڪپیبردارےممنوع🚫
کپی حرام📛📛
تا وقتی فوروارد هست چرا کپی؟📲🙂
استوری آرش قادری
کانال✌️🏻وَحّیًدِ رَهّبًانِیّ :)🇮🇷
╔═══♥️🔗🌱═══╗
💕 @bmkjnf 💕
╚══♥️🔗🌱════╝
#هستی😇❤️
#ڪپیبردارےممنوع🚫
کپی حرام📛📛
تا وقتی فوروارد هست چرا کپی؟📲🙂
پست جدید مجید نوروزی 💗
کانال✌️🏻وَحّیًدِ رَهّبًانِیّ :)🇮🇷
╔═══♥️🔗🌱═══╗
💕 @bmkjnf 💕
╚══♥️🔗🌱════╝
#هستی😇❤️
#ڪپیبردارےممنوع🚫
کپی حرام📛📛
تا وقتی فوروارد هست چرا کپی؟📲🙂
استوری مجید نوروزی 💗
کانال✌️🏻وَحّیًدِ رَهّبًانِیّ :)🇮🇷
╔═══♥️🔗🌱═══╗
💕 @bmkjnf 💕
╚══♥️🔗🌱════╝
#هستی😇❤️
#ڪپیبردارےممنوع🚫
کپی حرام📛📛
تا وقتی فوروارد هست چرا کپی؟📲🙂
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان :#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#بیست_هفت🍂
سپند: سریع بیاید بیرون هیچ کس نیست فقط پوریا تویی اتاق بیدار هست بدوید
رسول: بریم بریم
_________
محمد: بچه ها برید از در وارد نشید متوجه میشن یک نرده بان بزارید قسمت کم دید حیاط تا بیان بیرون
سعید: چشم اقا داوود بریم ........
سعید: یک نرده بان از بالایی دیوار آروم فرستادیم داخل تا روی زمین اومد سریع با عباسی ارتباط گرفتیم
سپند : از خونه خارج شدیم که سعید ارتباط گرفت جوابش دادم بله ؟
سعید: نرده بان سمت تایک حیاط ضلع شرقی هست رسول روژان بفرست بیرون خودت برو داخل که شک نکنن
سپند: باش
آقا رسول اونجا ( اشاره کرد یک سمت حیاط ) نرده بان هست از اونجا برید من میرم داخل
رسول: باش 😬
سپند: فقط سریع تر لطفا 😢
رسول: باش روژان خانم بریم
سپند: داشتن میرفتن سمت اون گوشه منم رفتم داخل از در اتاق پوریا در شدم که پوریا اومد بیرون😬😱
_______
پوریا: چک کردم دوربین ها قطع بود🤔 نکنه اتصالی کرده خودم رفتم بیرون تا حیاط چک کنم که عباس دیدم
اینجا چکار میکنی
سپند: سر و صدا اومد اومدم ببینم چخبره تو چکار میکنی
پوریا: دوربین ها قطع شده
سپند: گفت و رفت سمت حیاط پشت سرش رفتم : چیزی نیست بیا بریم .....
پوریا: اون گوشه کیه 🤔کمی دقیق تر چک کردم یا خداااااا عباس بزنش دارن قرار میکنن
سپند: پوریا تفنگ نداشت مجبور شدم به رسول شليک کنم ولی به دستش زدم تا بتونه فرار کنه پوریا دوید سمتش
رسول: روژان خانم رد کردم پله های آخر بودم که یک تیر خرد توی دستم😱اخخخخخ برگشتم که دیدم پوریا داره میاد سمتم سریع رفتم بالا و از اون طرف دیوار خودم پرت کردم داخل
سعید: چخبره آروم صدا زیاد نده
رسول: حرف الکی نزن پشت سرم هستن سریع بیایید
داوود: دویدیم سمت ماشین........
پوریا: پشت سرش سریع رفتم از نرده بان که بالا رفتم داشت میدوید رفتم که سوار یک ماشین شدن تا نصف راه دویدم ولی نرسیدم .............
سپند : کمی صبر کردم که از ما دور بشن بعد با ماشین رفتم بیرون و گفتم
پوریا سوار شو بدووووووووو
پوریا: ولش کن رفت دیگه بهشون نمیرسیم 😬
سپند: حالا چه غلطی کنیم 😬😱
________________
محمد: رفتیم بچه ها رفتن خودم با داوود توی یکی از کوچه وایسادیم که اگر دنبال ماشین رفتم بهشون شليک کنیم 😢
داوود: آقا محمد
محمد: بله
داوود: رفتن داخل بریم سایت
محمد: بریم به نظر همه چیز خوبه
______
#سایت
روژان: رسیدیم سایت آقا رسول به خاطر شکنجه هایی که شده بود بردن بهداری منم رفتم ......
که داوود و آقا محمد اومدن
محمد: خوبید بچه ها
رسول و روژان: بله آقا ممنون
محمد: دکتر حالشون چطوره
دکتر: خوبن فقط رسول دستش هم کبود شده خیلی هم تیر خورده مچ پاش هم کمی ضرب دیده
محمد: تیر که سپند زد مچ و دستت چی شده
رسول:نمیدونم والا منو میزد که فیلم برای شما بفرسه
محمد: احمق هیچ فیلمی نفرستاده که 😐
رسول:😂😂خندیدم که دستم درد گرفت اخخخحح
دکتر: خانم تهرانی مشکلی نداره ولی ایشون باید اینجا باشه
محمد: باش داوود روژان خانم ببر
داوود و روژان رفتن
عصبی به رسول نگاه کردم
رسول: چیه آقا
محمد: کی به تو اجازه داد بری برای نجات روژان خانم مگه فیلم هست که یک تنه فکر کردی میتونی کاری کنی 😡
رسول: آقا منو ببخشید
محمد: من کاری باهات ندارم ولی آقای عبدی 😬😤
رسول:😢😢😞
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان:#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#بیست_هشت 🍂
محمد : داوود و روژان فرستادم خونه رسول هم بهداری بود خودم رفتم اتاق آقای عبدی
تق...تق
عبدی : بفرمایید
محمد: آقا تموم شد
عبدی: خداروشکر بچه ها خوبن
محمد: بله آقا فقط رسول تیر خرد
عبدی : تیر چرا
محمد: آقا سپند مجبور شد بزنه
عبدی :اها فکر خوبی بوده رسول کجاست
محمد: بهیاری
عبدی: رفتم از اتاق بیرون تا برم پیش رسول
محمد: پشت سرش رفتم 😬
رسول: دستم روی سرم بود که آقای عبدی اومد داخل
س....سلام آقا
عبدی: سلام آقای ریس
رسول: ریس 🤔
عبدی: بله وقتی هر کاری دلت میخاد میکنی ریسی حتما نه
رسول: ببخشید اقا 😞
عبدی : ببخشید چه به دردی میخوره 😡
محمد: آقا لطفا این بار ببخشید
عبدی: کار کوچیکی نبوده رسول بلایی سر روژان خانم میومد چکار میکردی
رسول: 😔😔😔
عبدی: طبق قانون یک ماه میره بازداشتگاه
محمد: آقا😳
عبدی: حرف نباشه
محمد: آقا خاهش میکنم من به رسول خیلی الان احتیاج دارم بهخاطر من همین یک بار ببخشید خاهش میکنم آقا 😔😔
رسول:😔😔
عبدی: توبیخ هستی یک هفته محمد تو هم کمی برو خونه خسته ای
محمد: چشم😔
رسول: ممنون😍
________
محمد: رفتم خونه انگار همه بیدار هستن
سلام چرا بیدار هستین 🤔
عزیز: سلام
عطیه : سلام مگه دختر شما میزاره کسی بخوابه از عصر همش دنبال تو هست
محمد:😂😂😂
سلام بابایی😍
دنیا: سلاااااام 😍دوید تو بغل محمد
محمد: خوبی
دنیا:الان خوب شدم 😍
محمد: خداروشکر 😘
دنیا گذاشتم زمین خواستم برم بالا که لباسام عوض کنم که حس کردم سرم گیج میره
یهو همون جور که وایساده بودم همه چیز سیاه شد.......
عطیه : یهو محمد از پله ها افتاد یا خدا محمدددددددددد😱😱
دنیا: بابایییی😱😱😭😭😭😭
عزیز : محمددددددددددددددد😱😱
______
#بیمارستان
عطیه : محمد بردن از سرش عکس برداری کردن و چون سرش هم به لبه ی پله ها خورده بود شکست 😭😭😭
پ.ن: محمد بی محمد😂
پ.ن: آغاز یزید بازی 😅😈
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ