#سرباز 🔥
✍ #قسمت50
به مسجد رفت.
بعد از نماز از خستگی خوابش برد.بعد مدتی از گرسنگی بیدار شد.
هوا روشن شده بود.
به اطراف نگاهی کرد،هیچکس نبود.بلند شد.متوجه پتویی که روش انداخته بودن،شد.پیرمردی سینی به دست،اومد و با لبخند به افشین نگاه کرد.
-سلام
-سلام پسرم.خیلی خسته بودی.کنار سجاده ت خوابت برده بود.
-بله،خیلی خسته بودم.
پیرمرد سفره کوچکی پهن کرد و چای و نان و پنیر گذاشت و رو به افشین گفت:
_بسم الله.
افشین هم که خیلی گرسنه بود بی تعارف مشغول خوردن شد.بعد از خوردن صبحانه تشکر کرد و رفت.با خودش گفت امروز حتما باید کار پیدا کنم.
بازهم تا ظهر پیاده تو خیابان ها میگشت. ولی کار مناسبی برای خودش پیدا نمیکرد.
ظهر رفت مسجد،
و دوباره به خیابان ها رفت.عصر شد، شب شد.دوباره رفت مسجد.بعد نماز به سجده رفت.تو سجده خوابش برد.کسی بیدارش کرد و گفت:
_میخوایم در مسجد رو ببندیم.
بلند شد و رفت.
چشمش به مسافرخانه افتاد.خواست بره اونجا ولی یادش اومد هیچ پولی نداره. دیگه رمقی براش نمونده بود.تو ایستگاه اتوبوس نشست و فکر میکرد.
به هیچ نتیجه ای نمیرسید.
از خستگی نشسته روی صندلی خوابش برد.با صدای اذان بیدار شد.به مسجد رفت.
خیلی خسته و کلافه و گرسنه بود. هیچکس تو مسجد نبود.خادم مسجد هم بهش گفت:
_میخوام درو ببندم.
افشین هم رفت.
هیچ دوست و آشنایی نداشت که بره پیشش یا ازش پول بگیره.
یاد حاج آقا موسوی افتاد،
ولی خجالت میکشید بره پیشش.هوا کم کم روشن شده بود.تصمیم گرفت هر کاری شد انجام بده ولی یه پولی به دست بیاره که حداقل یه کلوچه ای بخره و بخوره.
هرجایی آگهی کار میدید،میرفت.
ولی همه معرف و ضامن میخواستن. افشین فهمید حتی کارگری هم نمیتونه بره.
خیلی ناامید شده بود.
سه شبانه روز بود که خوب نخوابیده بود.تمام سه شبانه روز فقط یه وعده نان و پنیر خورده بود و مدام هم درحال پیاده روی بود.دیگه توان راه رفتن هم نداشت.
بارها خواست به مغازه دارها یا ساندویچی ها التماس کنه چیزی بهش بدن که بخوره ولی غرورش اجازه نمیداد.
ساعت ها به سختی میگذشت.
شب شد.گرسنگی به شدت بهش فشار میاورد.به ساندویچی رفت و گفت:
_میشه به من یه ساندویچ بدین؟
-ساندویچ چی میخوای؟
-هرچی،فرقی نداره.
ساندویچ آوردن و افشین با ولع میخورد. وقتی تمام شد،بلند شد،بره که فروشنده گفت:
-پولش یادت رفت.
افشین تازه فهمید،
فروشنده اصلا متوجه نشده بود که پول نداره.رفت پیشش و آروم گفت:
-پول همراهم نیست.
فروشنده بلند گفت:
_اون موقع که دو لپی میخوردی یادت نبود پول نداری! سر و وضعت که به بدبخت بیچاره ها نمیخوره،پولشو رد کن بیاد.
همه به افشین نگاه کردن.خجالت کشید.
آرام گفت:
_من الان پول همراهم نیست.چرا آبروریزی میکنی؟ برات میارم.
-هه..ما از این بعدا ها زیاد دیدیم.
نمیدونست چکار کنه.تو دلش گفت خدایا یه کاریش بکن.
یکی از پشت سرش گفت:
_حالا مگه پول یه ساندویچ چقدر میشه که اینجوری با آبروی یه آدم بازی میکنی؟!!
افشین به پشت سرش نگاه کرد.از خجالت سرشو انداخت پایین...
💥ادامه دارد...
@boe_atre_khodaa
#سرباز 🔥
✍ #قسمت51
از خجالت سرشو انداخت پایین، فاطمه بود.
فاطمه پیش فروشنده رفت،
و پول ساندویچ رو حساب کرد.به اندازه ده تا ساندویچ بیشتر بهش داد و گفت:
_اگه کسی اومد و گفت پول همراهش نیست،بهش ساندویچ بدین.
برگشت و به افشین گفت:
-بفرمایید.
افشین رفت و فاطمه هم پشت سرش. قبل از اینکه افشین چیزی بگه،از کنارش رد شد و گفت:
_خدانگهدار.
منتظر جواب نشد،
و سوار ماشینش شد.متوجه شرمندگی افشین شده بود.
تلفن همراهش زنگ خورد و شروع به صحبت کرد.افشین تو پیاده رو راه میرفت.
به نظرش عجیب اومد.
وقتی تماسش تمام شد،حرکت کرد.به افشین رسید،پیاده شد و صداش کرد.
-آقای مشرقی
افشین سعی میکرد به فاطمه نگاه نکنه.
-بفرمایید.
-ماشین تون رو کجا پارک کردید؟!!
-ماشین نیاوردم.
-ماشین که نیاوردین،پول هم که همراهتون نیست،پس چطوری میخواین برین خونه؟!
افشین موند چی بگه.فاطمه مطمئن شد مشکلی هست.
-آقای مشرقی،اتفاقی افتاده؟
-چه اتفاقی مثلا؟
-شما ماشین ندارین،پول همراهتون نیست،لباس پوشیدنتون هم که..؟! ورشکست شدین؟
افشین ساکت بود.
بعد از ماه ها فاطمه باهاش حرف میزد. تازه فهمید چقدر دلش برای فاطمه تنگ شده بود.
-میشه جواب منو بدید؟
چند قدم رفت.
نفس عمیقی کشید.برگشت سمت فاطمه و بدون اینکه نگاهش کنه گفت:
_چی میخوای بشنوی؟ اینکه تغییر کردم؟ معلوم نیست؟
-اینکه ماشین نداری،پول نداری هم جزو این تغییراته؟
افشین نمیخواست از اوضاعش به فاطمه بگه.ساکت بود.
-چرا جواب سوال منو نمیدید؟
-دوست ندارم درموردش به شما توضیح بدم.
-باشه،هرطور صلاح میدونید.خدانگهدار.
سوار شد و استارت زد.
باخودش گفت اینجا دیدن افشین اتفاقی نبوده،حتما حکمتی داره ... خدایا خب خودش نمیخواد بگه.من دیگه چکار کنم؟ ... شاید چون همش داری دعواش میکنی نمیخواد بگه.
شیشه رو پایین داد، بدون دعوا ولی رسمی گفت:
-آقای مشرقی،میشه سوار بشید؟ باید درمورد موضوعی باهاتون صحبت کنم.
افشین دوست نداشت سوار بشه ولی..
💥ادامه دارد...
@boe_atre_khodaa
#سرباز 🔥
✍ #قسمت52
افشین دوست نداشت سوار بشه ولی بالاخره سمت ماشین فاطمه رفت.فاطمه میخواست بهش بگه صندلی عقب بنشینه ولی قبل از اینکه چیزی بگه افشین در عقب رو باز کرد.
فاطمه گفت:
_مسیر من اصلا از اینجا نیست.امشب اشتباهی از این طرف اومدم.من هیچوقت ساندویچ نمیخورم ولی امروز نتونستم ناهار بخورم و به شدت گرسنه بودم.میخواستم برم ساندویچ فروشی کناری ولی چون خیلی خلوت بود اومدم این یکی و... . به نظر من هیچی تو این دنیا اتفاقی نیست.خدا همه چیز رو خیلی خوب کنارهم میچینه...احتمالا شما هم اون موقع از خدا کمک خواستین، درسته؟.. آقای مشرقی مطمئنم برای شما مشکلی وجود داره.نمیدونم کاری از دست من برمیاد یا نه ولی... میشه بگید چی شده؟
افشین مدتی سکوت کرد،نفس نسبتا بلندی کشید و گفت:
_راستش..من نه خونه ای دارم،نه ماشینی، نه پولی...هیچی ندارم.
-چرا؟!!
-چند روز پیش حاج آقا موسوی درمورد روزی حلال صحبت کردن.منم متوجه شدم هیچکدوم از اموالی که دارم حلال نیست.همه رو رها کردم و از خونه زدم بیرون.
-از کی؟!!
-سه روزه.
-پس این دو شب کجا بودید؟!!
-تو خیابان.
فاطمه خیلی تعجب کرد.نمیدونست چی بگه.حتی فکرش هم نمیکرد افشین اونقدر تغییر کرده باشه که بخاطر خدا از اموالش بگذره.
-حالا برنامه تون چیه؟
-دنبال کار میگردم.
-چه کاری؟
-هرکاری،فرقی نمیکنه.
-خونه دوست و آشنایی نمیرین؟
-دوست و آشنایی ندارم که بتونم برم خونه ش.
-یعنی شما هیچ دوست و آشنایی ندارین؟!!
-نه.
فاطمه ماشین روشن کرد و حرکت کرد. هردو ساکت بودن.بعد مدتی فاطمه گفت:
_شما به حاج آقا موسوی چی گفتید که هربار که تماس هاشون رو جواب نمیدید، سراغ شما رو از من میگیرن؟
افشین تعجب کرد.
-هیچی!! چطور مگه؟!!
-ظاهرا چند روزه که باهاتون تماس میگیرن و شما جواب نمیدید..مشکلی بین تون پیش اومده؟
-نه.تلفن همراهم خونه ست دیگه، نیاوردمش.
فاطمه بیشتر تعجب کرد.افشین گفت:
_پس آدرس خونه منو،شما بهشون دادید؟
-بله.
-شما آدرس منو چطوری پیدا کردید؟
-خودتون چی فکر میکنید؟...از دخترهای دانشگاه گرفتم.
افشین خیلی خجالت کشید.تو دلش گفت...
💥ادامه دارد...
@boe_atre_khodaa
#سرباز 🔥
✍ #قسمت53
تو دلش گفت خدایا هربار که امیدوار میشم،خیلی خوب بهم میفهمونی من کجا و فاطمه کجا..
از شیشه ماشین به بیرون نگاه میکرد ولی جایی رو نمیدید.
فاطمه کنار خیابان توقف کرد و گفت:
_مدارک شناسایی تون همراه تون هست؟
-بله.
فاطمه پیاده شد و به مسافرخانه رفت.
-سلام،اتاق خالی دارید؟
-به خانم تنها اتاق نمیدیم.
-اگه اتاق خالی دارید،آقا هستن.
-داریم.
هزینه یک هفته رو حساب کرد و گفت:
_اسمشون آقای افشین مشرقی هست. چند دقیقه دیگه میان ولی من الان میرم.
سوار ماشین شد و گفت:
_شماره حاج آقا موسوی رو دارید؟
-نه.
شماره حاج آقا رو روی کاغذ نوشت و بهش داد.
-اتاق خالی داره.من اسم تون رو گفتم.بفرمایید.
افشین تازه متوجه مسافرخانه شد.خیلی شرمنده شد.فاطمه گفت:
_راه هایی برای حلال شدن اموال تون وجود داره،شما آسان ترین راه رو انتخاب کردید،تازه اگه درست باشه.حتما با حاج آقا درموردش صحبت کنید.
-ولی من فکر میکردم سخت ترین راه رو انتخاب کردم.
-برگرداندن حق مردم سخت تره.رها کردن اموال تون هم فرقی تو اصل قضیه نداره.اگه حق الناسی پیش شما هست باید پس بدید.
افشین پیاده شد و گفت:
_تمام هزینه امشب رو بهتون برمیگردونم.
فاطمه برای اینکه معذب نباشه گفت:
_باشه.منم تا قرون آخرشو ازتون میگیرم.
خداحافظی کرد و رفت.
-سلام،افشین مشرقی هستم.برای من اتاق رزرو شده.
مسئول پذیرش نگاهی به افشین کرد و گفت:
-بله.
کلید اتاقشو داد و مدارک شناسایی شو گرفت.
-هزینه چند روز پرداخت شده؟
-یک هفته.
تو دلش از فاطمه تشکر کرد،
و به اتاقش رفت.روی تخت نشست.خدا رو شکر کرد و به فاطمه فکر میکرد.
مدتی گذشت.کسی به در اتاقش میزد....
💥ادامه دارد...
@boe_atre_khodaa
آرامش یعنی
هـمیـن کـه تـــو
بی هیچ قید و شرطی
خــــدا را داری....
تـو در پنـاه خــدایـی
و خـدا هرگز دیر نمیکند
#شبتون_خــوش
@boe_atre_khodaa
※ بِسْــمِ اللهِ الرَّحْــمٰنِ الرَّحیـــمْ ※
#سلام_امام_زمانم
روزی که دلی را به نگاهی بنوازند
از عمر حساب است
همان روز و دگر هیچ...
#ملک_الشعرای_بهار
🌞#صبحتون پــر مـهر 🌞
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
@boe_atre_khodaa
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
یک روز استاد دانشگاه به هر کدام
از دانشجویان کلاس یک بادکنک باد
شده و یک سوزن داد و گفت:
یک دقیقه فرصت دارید بادکنکهای یکدیگر را بترکانید.
هرکس بعد از یک دقیقه بادکنکش
را سالم تحویل داد برنده است.
مسابقه شروع و بعداز یک دقیقه من
و چهار نفر دیگه با بادکنک سالم برنده شدیم.
سپس استاد رو به دانشجویان کرد
و گفت: من همین مسابقه را در کلاس دیگری
برپا کردم و همه کلاس برنده شدند
زیرا هیچکس بادکنک دیگری
را نترکاند چرا که قرار بود بعد از یک
دقیقه هرکس بادکنکش سالم ماند
برنده باشد که اینچنین هم شد.
ما انسانها در این جامعه #رقیب یکدیگر
نیستیم و قرار نیست ما برنده باشیم
و دیگران بازنده.
قرار نیست خوشبختی خود را با
تخریب دیگران تضمین کنیم.
می توانیم باهم بخوریم.
باهم رانندگی کنیم.
باهم شاد باشیم. باهم…باهم…
پس چرا بادکنک دیگری را بترکانیم؟
#پند
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
@boe_atre_khodaa
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
13.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از دست رفتن #اعتماد...
#اردشیر_رستمی
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
@boe_atre_khodaa
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🌸🍃🌸🍃
#تلنگر
گاهی در توجیه کارها میگیم:
اکثر مردم همین کار را میکنند...
ولی اگر به کلمه ی "اکثرالناس" در قرآن نگاه بکنیم میبینیم:
اکثر الناس لایعلمون (نمیدانند)
اکثر الناس لایشکرون (شکرگذاری نمیکنند)
اکثر الناس لایومنون (ایمان نمی آورند)
و اگر کلمه ی"أکثرهم" را بنگریم:
أکثرهم فاسقون (فاسق هستند)
أکثرهم یجهلون (جهل می ورزند)
أکثرهم معرضون (روی برگردانند)
أکثرهم لایعقلون (اندیشه نمیکنند)
أکثرهم لایسمعون (نمیشنوند)
"بندگان صالح" از افراد "قلیل و اندک" میباشند که خدای بلند مرتبه فرمود:
و قلیل من عبادی الشکور
(اندکی از بندگانم سپاسگزارند)
و ما آمن معه الا قلیل
(و همراه او جز عده ای قلیل ایمان نیاوردند)
ثلة من الاولین و قلیل من الآخرين)
(گروه کثیری از امت های نخستین هستند و گروه اندکی از امت آخرین)
"زیاد بودن معیار حق بودن
نیست...حواسمان باشد
یادمان باشد،بر طبق روایات آخرالزمان عده قلیلی بر دین حق ثابت قدم می مانند و گمراه نمی شوند...
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
@boe_atre_khodaa
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
✨﷽✨
زيارت حضرت زهراء(سلام الله علیها):
✦❀•┈┈•✦❀✦❀•┈┈•✦❀
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ نَبِىِّ اللهِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ حَبيبِ اللهِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَليلِ اللهِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ صَفىِّ اللهِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ اَمينِ اللهِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللهِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ اَفْضَلِ اَنْبِياءِ اللهِ وَرُسُلِهِ وَمَلائِكَتِهِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِّيَةِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا سِيِّدَةَ نِساءِ الْعالَمينَ مِنَ الاَْوَّلينَ وَالاْخِرينَ
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللهِ وَخَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللهِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُمَّ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ سَيِّدَىْ شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الصِّدّيقَةُ الشَّهيدَةُ
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ
اَلسـَّلامُ عـَلَيْكِ اَيَّتـُهَا الْفاضِلـَةُ الزَّكِيـَّةُ
اَلسـَّلامُ عـَلَيْكِ اَيَّتـُهَا الْحَوْراءُ الاِْنْسِيَّة
#حضرت_زهرا
#فاطمیه
✦❀•┈┈•✦❀✦❀•┈┈┈•✦❀
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
@boe_atre_khodaa
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
«محمود المدهون»، بزرگمردی که بیش از 400 روز مجانی به مردم غزه غذا داد، توسط پستترین موجودات تاریخ بشریت اسرائیل کثیف، قهرمانانه در غزه به شهادت رسید!
#وعده_صادق3
#مرگ_انسانیت
#خفقان_حقوق_بشر
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
@boe_atre_khodaa
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄