🌹
🍁حکایت
دو درويش در راهی با هم میرفتند.
يكی بیپول بود و ديگری پنج دينار داشت.
درویش بیپول، بیباک میرفت
و به هر جايی که میرسيدند -چه ايمن
بود و چه ناامن- به آسودگی میخوابيد
و به چيزی نمیانديشيد. اما ديگری مدام
در بيم و هراس بود كه مبادا پنج دينار را
از كف بدهد.
بر چاهی رسيدند كه جای دزدان و راهزنان بود.
اولی بیپروا دست و روی خود را شست
و زير سايهی درختی آرميد.
در همين حين متوجه شد که دوستش
با خود چه كنم چه كنم میكند!
برخاست و از او پرسيد:
اين چندين چه كنم برای چيست؟
گفت: ای جوانمرد! با من پنج دينار است
و اينجا ناامن است و من جرات خفتن ندارم.
مرد گفت: اين پنج دينار را به من دِه
تا چارهی تو كنم.
پس پنج دينار را از وی گرفت و در چاه انداخت
و گفت: رَستی از چه كنم چه كنم!
ايمن بنشين، ايمن بخسب، و ايمن برو
که آدم فقير، دژیست كه نمیتوان فتحش كرد.
#قابوسنامه
#عنصر_المعالی
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
@boe_atre_khodaa
🌹
ما آخرین نسل بازی های کوچه ایم
نخستین نسلی که موسیقی را از رادیو ضبط کردیم
فیلم را با ویدئو دیدیم
و با دسته های آتاری ساعت ها
پای بازی های نه چندان پیچیده ی شاد بودیم
ما آخرین نسلی هستیم
که بدون موبایل و لپتاب و فیس بوک
و وایبر کودکی مان را گذراندیم
اما زندگی کردیم
چای را با نگاهمان از کتری تا
فنجان دنبال کرده ایم.
ما آخرین نسل قصه های پای کرسی هستیم
آخرین گروه شب نشینی های پر از شادی
دورهم هایی با یک دنیا تجربه
آخرین نسل شب نشینی های گفتن از جن وغول
پیاده رفتنهای تا مدرسه با مقنعه هایی که چانه اش کج شده بود و کفش های خاکی
کیوسک تلفن عمومی سکه ای
پشت وانت نشستن تاشهر.مخفی
کردن ویدئو داخل گونی.
دوربین عکاسی با فیلم ۳۶ تایی
ما تنها نسلی هستیم
که مثل پاییز بین تابستان و زمستان
دو فصل متفاوت را تجربه کردیم
فصلی با عشق
فصلی بدون تکنولوژی
ما متولدین دهه های۴۰ و ۵۰ و ۶۰ هستیم
نسلی که دیگر شبيهي نخواهد داشت
نسلی پر از خاطرات ساده
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
@boe_atre_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚜حجت الاسلام والمسلمین عالی:
مسلمونی به نماز نیست ؛
نمازی که اثر نداشته باشه به درد نمیخوره
#عالی
═✧❁🌸❁✧═
📚 حکایت مال حرام
مردی در بصره، سالها در بستر بیماری بود؛ بهطوری که زخم بستر گرفته بود؛ و اموال زیادی را فروخته بود تا هزینه درمان خود کند؛ همیشه دست به دعا داشت.روزی عالمی نزد او آمد و گفت: میدانی که شفا نخواهی یافت! آیا برای مرگ حاضری؟
گفت: بخدا قسم حاضرم.
داستان مرد بیمار به این طریق بود که، در بصره بیماری_وبا آمد؛ و طبیبان گفتند: دوای این بیماری آب لیمو است. این مرد، تنها آب لیمو فروش شهر بود. که آبلیمو را نصفه با آب قاطی میکرد و میفروخت. چون مشتری زیاد شد، کل بطری را آب ریخته و چند قطرهای آبلیمو میریخت تا بوی لیمو دهد.مردی چنین دید و گفت: من مجبور بودم بخرم تا نمیرم، ولی دعا میکنم زندگی تو بر باد برود چنانچه زندگی مردم را بر باد میدهی و خونشان را در شیشه میکنی.عالم گفت: از پول حرام مردم، نصف بصره را خریدی! و حالا ده سال است برای درمان و علاج خود آنها را میفروشی.
میدانی از آن همه مال حرام چه مانده است؟ دو کاسه! آن دو را هم تا نفروشی و از دست ندهی، نخواهی مرد! و زجر کش خواهی شد. پس مالت را بده که بفروشند تا مرگت فرا رسد.
پیرمرد به پسرش گفت: ببر بفروش، چون مال حرام ماندنی نیست. چون پسر کاسهها را فروخت، پدرجان داد.
@boe_atre_khodaa
#یک_داستان_یک_پند
✍دو برادر از شهر خوی در سال 1343برای کار به تهران رفتند. با جسم نحیف، توانِ انجام کارگری نداشتند و بعد از دو روز کارگری در میدان ترهبار تهران که برای یک هفته پول غذایشان درآوردند مجبور شدند به دنبال کار آسانتری بگردند. آنان در منزل خواهر خود به عنوان میهمان آمده بودند که برای یک هفته آنجا ساکن شدند.
👨🦳مشهدی قنبر که یکی از آن دو برادر است و اکنون پیرمردی 75 ساله در شمال تهران و از سرمایهداران بنام است خودش نقل میکند، که حتی به خواهرشان نگفته بودند برای کار به تهران آمدهاند که آنان را هم دل نگران بابت اقامت طولانیشان در منزلشان نکنند، چون شوهر خواهرش، بلیط اتوبوس شهری در دکّهای کوچک میفروخت و درآمد چندانی نداشت و خانه کوچک اجارهایاش در خیابان جی برای خودش و همسرش تنگ بود، چه رسد برای دو نفر میهمان آن هم برای اقامتی طولانی مدت!!!
🎻مشهدی قنبر نقل میکند، روزی به ناگاه به مغازه سمساری گذرمان میافتد. در مغازه یک تار کهنه را دیدیم و بعد از کلی چانهزنی آن را به قیمت دوازده ریال خریدیم. خوشبختانه سمسار، اندکی زدنِ تار میدانست و به برادرم رجب در چند دقیقه گرفتن کوک در دست و سیمها را یاد داد.
‼آن دو برادر در خیابان لالهزار که محلی پرتردد به خاطر وجود سینماهای زیاد بود میایستادند و یکی تار میزد و دیگری کاسهای میگرفت تا سکههای اهدایی رهگذران را جمع کند. گاهی هم در خیابان راه میافتادند و به خیابانهای اطراف میرفتند.
🌏مشهدی قنبر میگوید: دو سه روز گذشت و ما شکر خدا درآمدمان خوب بود، طوری که میتوانستیم با چنین کسبی تا یک ماه خانهای کوچک اجاره کنیم. بعد از یک هفته که فقط شبها به خانه میرفتیم، از خواهر و دامادمان خداحافظی کردیم و تصمیم گرفتیم شبها در ترمینال استراحت کنیم.
👈مدت یک ماه که گذشت من ناراحت بودم که نمیتوانستم تار بزنم و فقط کاسه دستم بود و برادرم دستان و انگشتانش خسته میشد. مشهدی قنبر میگوید: روزی عصر بود که چهارده تومان کاسب شده بودیم. در لالهزار دیدم جوانی که از ما کم سنتر بود، در درگیری و شلوغی باجه سینما، بساط دستفروشیاش که فروختن تخمه بود، بهم زده بودند و کل سرمایهاش بر زمین ریخته و لگد شده بود و بسیار گریه میکرد، با برادرم تصمیم گرفتم کاسبی آن روز را به او بدهم، ولی برادرم با اظهارِ فقر مخالفت کرد و من نصف آن که سهم خودم بود به آن کودک دادم تا اشک چشمی پاک کرده باشم.
🚌همان شب در ترمینال خواب بودم که در خواب دیدم یک تکه چوب را دو سیم مسی نازک بستهام و من هم مطرب شدهام و مردم مرا استقبال میکنند. مشهدی قنبر میگوید: اعتقادمان خیلی بود با این که خیلی خسته میشدیم ولی نمازمان ترک نمیشد. او میگوید گفتم: خدایا! آن چوب و سیم برسان. در نزدیکی لالهزار، در کنار سطل زباله کُمدی را دیدم که بیرون انداخته بودند. رفتم و تخته لایِ کُمد را درآوردم و به مغازه الکتریکی رفتم و قدری سیم تلفن گرفتم، و با چهار میخ سیمها را روی تخته بستم و چوبی کوچک به عنوان مضراب ساختم.
🔥برادرم که از من بزرگتر بود عصبانی شد و به من گفت: این مسخره بازیات را جمع کن، اگر هم قصد جمع کردن آن نداشتی کنار من نباید ساز بزنی.... گفتم: برادر عصبانی نشو، یک روز کنار هم بزنیم در فاصلهای کوتاه، اگر ضرر کردی از فردا کاری را میکنیم که تو میخواهی...
🥀برادرم پذیرفت، و واقعا خداوند بر من غوغایی کرد و رؤیای من صادقانه شد. وقتی من در کنار برادرم تار میزدم مبلغی که مردم به من می دادند سه برابر مبلغ کاسبی برادرم بود. چون آنان فقر مرا میدیدند و بر من بیشتر کمک و ترحّم میکردند و در کنار برادرم که تار واقعی داشت بیشتر به من میدادند چون گمان میکردند من دلم میشکند.....
🌓سر شب چون پولها را روی هم میگذاشتیم برادرم خوشحال بود. روزی زنی که تار قلابی مرا دیده بود برای من تاری نو خرید. گفتم: نمیخواهم! تعجب کرد. گفتم: «ثروت من در فقر من است و این خواستِ خدا بر من است و من اگر آن تار به دست گیرم کسبام از رونق میافتد...»
📝مشهدی قنبر در خاتمه میگوید: این خاطره از زندگی خود به شما گفتم به این دلیل که نخست بدانیم که وقتی به درگاه خدا برای طلبِ روزی و طلبِ خیر پناه میبریم خود را دست خالی و ورشکسته چون حضرت موسی نبی ببینیم که گفت خدایا! من فقیرم و هر چه بر من فرستی محتاجام!
✅دوم اینکه بدانیم هرگاه خود را نزد ثروتمندی فقیر یافتیم، هرگز بر این خواسته خدا شک نکنیم و به او یقین داشته باشیم که خدا ما را بیشتر از او دوست دارد و روزیمان را از جایی که هرگز گمان نمیکنیم میدهد.
@boe_atre_khodaa
🌹🍃
فخر رازے از مفسران قرآن ڪریم میگوید:
مانده بودم « لفے خسر » را چگونه معنا ڪنم
از بس فڪر ڪردم خسته شدم و با خود گفتم
بروم سراغ سورههاے دیگر تا فرجے شود
نقل میڪند روزے گذرم به بازار افتاد و دیدم ڪسے با التماس فراوان به مردم میگوید:
مردم رحم ڪنید به ڪسیڪه سرمایه اش در حال آب شدن هست و داره نابود میشه ،
نگاه ڪردم دیدم او یخ فروش است
یک قالب یخ آورده ، هوا هم گرم است و یخ هم در حال آب شدن ، و او التماس میڪند از مردم ڪه از من یخ بخرید
🌺 من معناے « لَفے خُسر » را در سوره عصر از این یخ فروش فهمیدم
ما هم لحظه به لحظه یخ زندگیمان در حال آب شدن است
اما قدر این نعمتها و فرصتهاے ناب را نمیدانیم و درک نمیڪنیم !!
مگر زمانے ڪه دیر میشود و جز افسوس ڪارے از ما ساخته نیست.
@boe_atre_khodaa
قبرستونا... پره از آدمایے ڪه گفتن از شنبه، فردا، هفته دیگه، امشب... حواسمون باشه واسه هر ڪارے وقت نداریم... اگه میخواے حرفے بزنے، ڪارے بڪنے، همین امروز انجامش بده!
خیلے زود دیر میشه...
@boe_atre_khodaa