🇮🇷
#گپ_روز
#موضوع_روز : «شوخیهای بهشتآفرین»
✍پنجشنبه بود، و اینجا مطابق همهی پنجشنبهها شلوغ و پر از رفت و آمد بچههایی که بصورت افتخاری با مجموعه همکاری میکنند.
• یکی از همین بچهها در منزلشان غذا پخته بود و آورده بود و همه را مهمان کرده بود.
از پلهها آمدم پایین که بشینم سر سفره، ناگهان انرژی سنگینی را حس کردم.
غذای بسیار خوشمزهای بود اما فضا اصلاً طبیعی نبود.
کاملاً متوجه بودم که این گرفتگی از کجاست، اما علّت بوجود آمدنش را نمیدانستم.
نفوس انسانها چون از یک جنس و ریشهاند و وحدت دارند، انقباض یک فرد، توانایی تغییر حال یک جمع و عوض کردن شرایطِ خوب آنرا دارد.
• نشستم سر سفره و داشتم فکر میکردم اگر شرایط به همین منوال ادامه دار شود کسی از بودن در کنار این سفره لذت نمیبرد.
که یکی از بچهها شروع کرد سر به سر بقیه گذاشتن و شوخی کردن، تا صدای خنده و انبساط آنها بلند شد و کمی از آن حال را تغییر داد. اما کاملاً نه!
• بعد از غذا و جمع شدن سفره، صدایش کردم!
گفتم: چه اتفاقی افتاده؟
خواست طفره برود، اما نرفت و گفت..!
✘ گفتم اول بگذریم از مسئلهای که این حال را ایجاد کرده، و بعد به آن بپردازیم.
مسئلهی مهمتر این است که ما اینجا حکم میزبان را داریم برای این بچهها، و حرمت امامزاده را که نگه میدارد؟ متولیِ امامزاده!
• آنها در خانهای رفتوآمد میکنند که میخواهند دویدن و کار کردن و خستگی برای امام را تجربه کنند.
انبساط اهل این خانه باید نمایشی از انبساط و آغوش باز امام باشد!
شوخی تمیز و درچهارچوب، ابزار دفع شیطان است.
و عجیب پسریست آقای فلانی، که چه زیرکانه سعی کرد با شوخی، فضا را کاملاً برای حفظ آرامش و سبکی اینجا حفظ کند.
• و خداوند چقدر دوست میدارد بندهای را که نمیگذارد خاطرهی مچالهای از یک مکان یا زمانِ خاص مخصوصاً مکان یا زمان منتسب به اهل بیت علیهم السلام در ذهن کسی باقی بماند.
• گفت: هرگز خودم را میزبان فرزندان امام ندیده بودم. از این به بعد بیشتر حواسم را جمع میکنم.
.
💠 بقعه رسانه مذهبی استان مرکزی
🔻 کانال در ایتا👇
📲 https://eitaa.com/joinchat/2992439322C285493b84c
❤️اللهم عجل لولیک الفرج🤲
🇮🇷
#گپ_روز
#موضوع_روز : «درد، دعا میآورد، دعای با درد هم اجابت را نزدیک میکند»
✍شب بود، شاید حوالی ساعت ۱۰
میخواستم برای «کاری» تصمیمی بگیرم که دودل بودم.
زنگ زدم به باباجانم خواستم برایم استخاره کنند.
گفتند قرآن دم دستم نیست بابا، من دعایش را میخوانم تو وضو بگیر و قرآن را باز کن و برایم آیه را بخوان.
استخاره خیلی خوب بود و من خواستم خداحافظی کنم که گفتند:
باباجان وقت داری درمورد چیزی باهم صحبت کنیم؟
گفتم : وقت برای شنیدن شما چه قیمتی دارد؟ همهاش فدای شما.
ادامه دادند: در حرم امام رضا علیهالسلام نشسته بودم، یادم آمد خاطرهای را از آیتالله حائری شیرازی.
تعریف میکردند که وقتی کودک بودند در شیراز خشکسالی شد. خشکسالی طولانی شد و پدرم یکروز من و خواهرم را که او هم فاصله سنی زیادی با من نداشت صدا کرد و هدیهای به ما داد و گفت هدیه برای این است که بروید روی پشت بام و دعا کنید باران بیاید.
• ما رفتیم و دعا کردیم و بعد از مدت کوتاهی هم من و هم خواهرم به چشم دیدیم که ابر سیاه آسمان شیراز را پر کرده و باران شیرازِ ما را سیراب نمود.
• امشب با خودم گفتم: باید کودکان دعا کنند، باید یادشان بدهیم دعا کنند، چه برای باران، و چه برای این درد به جان رسیدهی غیبت، بلکه خدا به آبروی بچهها تمام کند این داستان عجیبِ بیپناهی دنیا را !
• گفتم : چرا نمیشود بابا، براحتی میتوان با تولید محتوای مخصوص کودکان و هماهنگی با مراکز ذیربط و خانوادههای دغدغهمند اینکار را انجام داد. تلفن را قطع کردم و همانجا نشستم و پرت شدم به جایی که تا بحال نرفته بودم.
• با خودم گفتم؛ تو چه میکنی در دنیا هااااا؟
درد که باشد، خاطرههایِ قدیم هم ایدهساز میشوند و راهکار میدهند!
درد که باشد، راه رفتنت هم «استغاثه» است و توسل!
درد که باشد، حرم مرکز تفکر است و حلّ معما!
درد که باشد، دست به دامن همه میشوی حتی کودکان، تا گوشهی گرهِ دردت را بگیرند و آنقدر بکشند تا باز شود
• صبح فردا ایده را با بچهها مطرح کردم.
دو سه روز بعد هنوز در ذهنمان مرتب نشده بود که در جلسهای با یکی از هنرمندان که برای منظور دیگری هماهنگ شده بود، از ایشان برای یک همکاری مشترک برای نیمه شعبان سوال کردیم که آیا تمایل دارند و نظرشان چیست؟
گفتند: به پویشی برای دعای کودکان فکر میکنم، که آنها را جمع کنیم و سازماندهی کنیم و دعا کنند.
نگاهم به نگاه بچه هایی که مسئله را میدانستند همراه با لبخند دلتنگ و لطیفی گره خورد!
برای او هم گفتیم ماجرای ایدهی باباجان و حرم امام رضا علیهالسلام را
و مهر تایید امام رضا علیهالسلام نشست پای کارمان.
تا انتهای این جلسه تیم بسته شد و رفتیم برای دسته بندی محتوا و تولید یک سرود مخصوص دعای کودکان.
که اگر خدا بخواهد و مدد کند، اینکار انجام شود.
همهی اینها را گفتم که بگویم:
هر جا کار جلو نمیرود، خواستنمان درست نیست. درد که باشد، ایده گم نمیشود، خدا میفرستد آدمهای عاشقش را و آن کار را جلو میبرند.
.
💠 بقعه رسانه مذهبی استان مرکزی
🔻 کانال در ایتا👇
📲 https://eitaa.com/joinchat/2992439322C285493b84c
❤️اللهم عجل لولیک الفرج🤲
🇮🇷
#گپ_روز
#موضوع_روز : « ریسمان شادی، به جای دیگری بند است.»
✍ اتاق عمل شاید، توحیدیترین نقطهی زندگی معمولِ ما باشد که ساده از کنارش میگذریم.
جایی که قرار است داروهایی تزریق شوند، که تنفسمان را از ما گرفته و به دستگاه بیهوشی بسپارند.
• سالها پیش بیماری داشتم حدود چهل و هفت هشت ساله!
مردی متین و وزین، که چند ماهی را در icu بستری بود. بیماریش اما، هم ما میدانستیم و هم خودش که در روند طبیعی، خوب بشو نیست مگر آنکه معجزه شود.
• هرچند شب یکبار منتقل میشد اتاق عمل، برای شستشوی حفرهی شکم. این جزو روند درمانش بود.
بیهوش میشد، و محل عمل باز میشد و با دهها لیتر سرم، شستشو و ساکشن انجام میشد و دوباره . میرفت تا برگردد.
• همه عاشق شخصیت وزندارِ این مرد بودند،
هوشیار، آرام، سبک، و سرشار از نشاط !
• هر بار میآمد اتاق عمل، همهی کادر آن شیفت، میآمدند و قبل از بیهوش شدنش دورش جمع میشدند.
و من میدانستم که همه برای جذب این نور و نشاط است که دور «قاسم» جمع میشوند.
• شب آخری که قاسم آمد من شبکار بودم!
و اتفاقاً او مریضِ اتاق من بود.
نزدیکهای اذان صبح برانکارش که از در اتاق آمد داخل، با اشتیاق رفتم به سمتش
گفتم: خوش آمدی قاسم جان، خوبی آقا؟
گفت: الحمدالله عالی . از این بهتر نمیشود!
با این جملهی قاسم قلبم تکان خورد!
چند دقیقه پیش، سرشیفتمان از من همین سؤال را پرسیده بود و من گفته بودم: «عصر و شب بودم آقاجان، تو خودت حساب کن الآن حالم چگونه است»
قاسم دید تغییر حالم را، لبخند زد و با صدای نحیفی گفت:
فردا از دردِ امروز دیگر خبری نیست!
دردها میروند و جایشان را به درد دیگری میدهند، مهم این است آنکه دارد نگاهت میکند و یک لحظه چشم از تو برنمیدارد، تو را نه فقط راضی، که شاد ببیند!
گفتم: قاسم جان، تو الآن شادی ؟
گفت: بله «الحمدالله»
و دکتر داروی بیهوشی را تزریق کرد و چشمان قاسم آرام روی هم افتاد.
• تمام مدت عمل، اشکهای من ریز ریز به لبهی ماسکم گیر میکرد و قلب به درد آمده از سبکوزنیام را خنک میکرد.
و من به خودم فکر میکردم و تفاوتم با قاسم! «قاسم» چقدر عاشق است که لحظهای نمیخواهد دلبرش حتی «چهرهاش را هم نِقآلود ببیند».
• صبح شد و بعد از تحویل شیفت رفتم icu ببینمش. قاسم خواب بود، جوری خواب بود که انگار در یک بغل بزرگ، عاشقانه به خواب رفته است. من تفاوت جنس خوابیدنش را میفهمیدم.
کمی که ایستادم کنارش، چشمانش را باز کرد و گفت: از شما برای همه زحماتتان ممنونم، اگر باز ندیدمتان مرا حلال کنید همهتان.
• شیفت بعد، جای قاسم بیمار دیگری در خواب بود !
خوش بحال بچههای icu که چند ماه پرستار آن بدن نورانی بودند.
و خوش بحال من، که پرستار آخرین عمل قاسم بودم قاسم به دلبرش رسید و من از خاطرهی عشق او هنوز ارتزاق میکنم.
.
💠 بقعه رسانه مذهبی استان مرکزی
🔻 کانال در ایتا👇
📲 https://eitaa.com/joinchat/2992439322C285493b84c
❤️اللهم عجل لولیک الفرج🤲
🇮🇷
#گپ_روز
#موضوع_روز : «باطن زیبا و نورانی، در ظاهر زیبا و نورانی جا میشود!»
✍️ پیرمردی است شاید حدود هشتاد ساله!
هر روز نیم ساعت قبل از اذان صبح عصا زنان میآید حرم حضرت عبدالعظیم علیهالسلام و بعد از نماز جماعت زیارت میکند و عصا زنان هم میرود.
• همیشه پیراهن سفید به تن دارد و پیراهنش لک ندارد! آنقدر نور به دست و صورتش نشسته که انگار جز لباس سفید چیزی به او نمیآید اصلاً.
از کنارت که میگذرد، رد بوی عطرش میماند و اگر بشناسی عطرش را، میفهمی قبلاً از آنجا عبور کرده.
• یک ماهی بود ندیده بودمش!
هر روز میایستادم در حیاط، همانجا که خودش همیشه میایستاد و یکی یکی با صدای بلند بچه ها و دامادها و عروسهایش را به اسم دعا میکرد، میایستادم و برای اینکه سالم باشد و باز سحرها بیاید حرم دعا میکردم.
میتوانستم حدس بزنم که نیامدنش به هر علّتی هم باشد، این ساعت دلش حتماً هوایی اینجاست.
• بعد از یک ماه دیدم لاغرتر از قبل و آهستهتر از همیشه دارد از درب بازارچه وارد میشود. رفتم جلو و از خوشحالی سلامش کردم.
• ایستاد و انگار که نفس نداشته باشد دیگر کمی نگاهم کرد و مرا به جا آورد، لبخند زد و گفت: سلام باباجان، خوبی؟!
گفتم: تمام این حدود یکماهی که نبودید مثل شما همانجا ایستادم و دعایتان کردم. من میتوانستم حالتان را در آن لحظات بفهمم. خدا رو شکر که امروز اینجایید.
گفت : قبلاً که برایت گفته بودم، من از جوانی با همسرم سحرها مهمان سیدالکریم بودیم.
هر سحر بیدار میشدیم و شبیه یک عروس و داماد لباسهای سفیدمان را میپوشیدیم و باهم قدمزنان میآمدیم خدمت آقایمان.
من هر سحر موهایش را میبافتم و او برایم عطر میزد! این آدابِ زیبنده شدنمان برای مولایمان بود.
آفتاب که طلوع میکرد من میرفتم بازار، و او میرفت سراغ خانه و ضبط و ربط اُمورش.
همسرم تقریباً بیست سال است که به رحمت خدا رفته و فرزندان من هم جابجا شده اند. اما من هنوز سحرها لباس سفیدم را میپوشم و عطر میزنم و به سمت حرم میآیم، با این تفاوت که او هنوز هم در کنار من است و با من قدم برمیدارد.
تازه من برایش شعر هم میخوانم در راهِ آمدن.
• حرفهایش، اصلاً عجیب نبود!
این مرد نورانی اگر جز این بود، باید تعجب میکردم.
• رو کرد به گنبد و گفت؛ بابا جان، خوب کسی را برای رفاقت برگزیدید!
او اگر شما را در رفاقت، ثابت و استوار ببیند، حتی اگر روزی هم نشد اینجا حاضر شوید، خودش میآید سراغتان. یکماه است که نگذاشته من در بستر بیماری غم دوریاش آزارم دهد.
گفتم بابا: این آقا خودش که هیچ، رفقایش هم همهچیز تمامند. افتخار میکنم روبروی شما ایستادهام و از حکمتهای جان شما مینوشم.
• گفت خدا ما را همنشین این آقا گرداند در بهشت او إنشاءالله.
.
💠 بقعه رسانه مذهبی استان مرکزی
🔻 کانال در ایتا👇
📲 https://eitaa.com/joinchat/2992439322C285493b84c
❤️اللهم عجل لولیک الفرج🤲
🇮🇷
#گپ_روز
#موضوع_روز : «به رفتار خدا فکر کن»
✍️ آنقدر در زندگیاش درد کشیده بود، که انگشت به هر جای خاطراتش میزدی، صدای درد میداد.
• گاهی فکر میکردم با خودم، چه صبری دارد که توانسته تا امروز دوام بیاورد. اما چند روزی بود که صبرش ته کشیده بود، له شده بود انگار! به او حق میدادم بیش از خودش حتی.
جایی که پای نشانه گرفتن آبرویت به میان میآید تحملش سختتر از چیزهای دیگر است!
• آنقدر بهم ریخته بود که حس میکردم هیچ کاری جز امضا کردن مرخصیاش از دستم برنمیآید. باید میرفت تا با این درد، زایمان کند. همان قسمت از «خودش» که تاول زده بود را تُف کند بیندازد بیرون و راحت شود برای همیشه
• رفت و من تا صبحِ فردا انگار تمام لحظههایم را لاینقطع برایش دعا میکردم.
صبح باور نمیکردم بیاید، اما آمد!
سبک و پوست انداخته و آرام! یک لبخند پنهانی هم ته نگاهش بود.
• آمد نشست کنارم و بیآنکه بپرسم گفت:
از اینجا که رفتم، مستقیم خودم را رساندم حرم!
نمیدانم چقدر طول کشید تا هق هق زدنم تمام شد و چشمهایم کمکم به محیط باز شد. سرم را تکیه دادم به دیوار و خیره شده بودم به دیوار روبرو، و به علت این اتفاق فکر میکردم. من تمام عمر سعی کرده بودم با کمترین حاشیه زندگی کنم، حکمت این اتفاق در چه بود که اینچنین جانم را زخم کرده و آرام نمیگیرد؟
یک عالمه فکر از ذهنم گذشت تا اینکه چشمم افتاد به تصویر خودم!
من بودم در یک تکهی کوچک از آینهکاری دیوار روبرو.
دقیقتر که نگاه کردم دیدم هیچ آینهی کاملی در این دیوار کار نشده، همه خرده آینهاند و تکه تکه! و همین تکههای بندانگشتی دارند مرا نشان خودم میدهند.
انگار در یک لحظه، همان مُشتی که ناخنش را در قلبم فرو کرده بود و هیچ جوره رها نمیکرد ناگاه رها کرد این دل بیصاحب مرا . و من راحت شدم!
✘ اینجا تکه تکه ها را میخرند و قیمتیاش میکنند.
در این دستگاه تا تمام تو را نگیرند و به کوچکترین قطعهها تبدیل نکنند، کاربردی نخواهی داشت. باید بایستی و ببینی کدام طرف روحت تراش میخواهد، برنامه بریزند و تراشت بدهند و لایق این دستگاهت کنند.
همین فهم، مرا راحت کرد و قلبم را آزاد! بخشیدمشان و تمام.
• گفتم : حمد مخصوص خدائیست که هدایت میکند آنکس را که در رفتار خدا تفکر میکند و رد نشانههایش را میگیرد و میرود تا میرسد به او.
الحمدالله
با قدرت برخیز که کارهای بزرگی انتظار این تکه آینه را میکشند.
.
💠 بقعه رسانه مذهبی استان مرکزی
🔻 کانال در ایتا👇
📲 https://eitaa.com/joinchat/2992439322C285493b84c
❤️اللهم عجل لولیک الفرج🤲
🇮🇷
#گپ_روز
#موضوع_روز : « قدرت وفاداری هر انسان، به نورانیت درون او وابسته است».
✍جلسهی بررسی یک تیزر تبلیغاتی تولیدی خودمان بود با دو تا از مدیران!
بچهها ساخته بودند برای کتابهای انگلیسی انسانشناسیِ کودکان.
• تیزر را باهم نگاه کردیم، گفتم از نظر شما ایرادهای کار کجا بود؟
هرکدام مواردی را گفتند که ایراد بود، ولی ریشهی همهی آنها یکی بود که اگر رفع میشد دیگر هیچ کدام از آن ایرادها در آن تیزر اتفاق نمیافتاد.
• در «گپ روز»های قبل نوشته بودم «هرکجا که به خرابی خوردیم تا امروز و بررسیاش کردیم دیدیم مشکل و ضعف در «جهان درون ما بود» نه در بیرون!
• گفتم : ما یک وظیفه داریم در تولیداتمان و لاغیر! و آنرا باید بقدر وسعت وجودمان رعایت کنیم. و آن حفظ «نور» است در خروجیهایمان.
قرار است اینها بروند و در جان مردم نور تولید کنند! نمیشود از «نیّت» تا «اجرا» جایی غفلت کنیم و تاریک انتخاب، یا تاریک رفتار کنیم و انتظار نتیجهی خوب یا امداد خارقالعاده از غیب داشته باشیم.
• رفتیم و دوباره باهم تیزر را تماشا کردیم!
و باهم همه چیز را ریز به ریز بررسی کردیم، در چند انتخابمان اشتباه کرده بودیم و نتیجه همان نشد که باید میشد.
• دعای بعد از زیارت آل یس را باهم خواندیم؛
و أَنْ تَمْلَأَ قَلْبِي نُورَ الْيَقِينِ،
وَصَدْرِي نُورَ الْإِيمانِ،
وَفِكْرِي نُورَ النِّيَّاتِ .
زیارت آل یس و قربانصدقهها و دورِ امام گشتنها که تمام میشود، سریع میروی سراغ خواستن تمام «مراتب نور»
نور یقین، نور ایمان، نور نیّت و
و بعد از همهی این «نور» خواستنها میگویی ؛
«حَتَّىٰ أَلْقَاكَ وَقَدْ وَفَيْتُ بِعَهْدِكَ وَمِيثاقِكَ»
تا تو را ملاقات کنم، درحالیکه به عهد و میثاقت وفا کردهام.
گفتم: ما اینجا به اسم امام جمع شدهایم با همهی ضعفها و نواقصمان.
و تلاشمان این است که دست فرزندان این امامِ از خاطر رفته را به او برسانیم.
آیا از تولیداتمان هدف دیگری داریم؟
• زیارت همین امام (آل یس) دارد یادمان میدهد که وفاداری به امام در گروی حفظ نور است در تمام مراتب وجود.
نمیتوانیم تاریک انتخاب کنیم و تاریک رفتار کنیم و بعد انتظار داشته باشیم از ما بپذیرند دویدنهایمان را.
تاریکی بیوفایی است !
هم بقدر وُسع و فهممان باید یاد بگیریم که تاریک مجاهده نکنیم، و هم برای افزایش این فهم و وسع در «ادراک نور» تلاش کنیم.
حتماً اشتباه داریم ولی نور خدا راهمان را روشن و اشتباهاتمان را به ما مینمایاند.
بچهها رفتند تا پروژه را یکبار دیگر بنویسند و ضبط کنند!
اما اینبار با یک نگاه نورانیتر و غیرتی وفادارتر.
.
💠 بقعه رسانه مذهبی استان مرکزی
🔻 کانال در ایتا👇
📲 https://eitaa.com/joinchat/2992439322C285493b84c
❤️اللهم عجل لولیک الفرج🤲
🇮🇷
#گپ_روز
#موضوع_روز : «نیاز» آدمیزاد را «بلدِکار» میکند.
✍ خیلی سال است که این دغدغهی استاد بوده و هست: اجرای #طرح_سراسری_استغاثه
• هفتهی پیش جدیتر برای سازماندهی این طرح جلسه گذاشتیم و شروع کردم به نوشتن طرح، برای ارائه به چند نهاد مرتبط تا اینکار با استفاده از ظرفیتهای مردمی و کمک بعضی نهادها در سراسر کشور و حتی در کشورهای دیگر، بطور همزمان «روزهای جمعه، دو سه ساعت قبل از نماز مغرب» برگزار شود.
• طرحش را که مینوشتم، به پایگاههای مردمی ای فکر میکردم که بعد از اطلاعیه ریپلای شده👇
در تمام استانهای کشور تشکیل شد و ما همین الآن می توانیم با کمک این گروههای مردمی حداقل در سی استان اجتماعات استغاثه را همزمان کلید بزنیم.
• در طرح، از آیات قرآن و احادیث مستند پیرامون مسئله « وجوب استغاثه» استفاده کردم، جلوتر که رفتم حالم از خودم بهم خورد. مگر استغاثه حدیث و آیه میخواهد؟
• رها کردم همهی قالبهای علمی و علمایی و اداری را و قلم را دادم دست قلبم و بقیه طرح را اینگونه ادامه دادم :
( کسی که به طلب رسیده؛
- دعایش حقیقی
- و عملش متناسب است با قدر دعایش.
نمیشیند کنج عزلت دست بالا ببرد و کلماتی را زمزمه کند که حتی قدمی هم بلد نیست برایش بردارد.
«نیاز» آدمیزاد را «بلدِکار» میکند. مگر زنی که راه میافتد میرود گوشه ضریح امام رضا علیهالسلام را میگیرد و زار میزند برای شفای فرزندش، کسی یادش داده است؟
این نیاز اوست که به او «آداب استغاثه» را یاد داده است.
آیا برای این طبیعیترین و فطریترین رفتار بشر، بزرگان هنوز بدنبال حدیث مستند میگردند؟
یک سوال: آیا کسی هست که بتواند جهان به سقوط رسیدهی امروز را سامان دهد؟
آیا این «امام حق» تنها «پاسخ گرهگشا» به این نیاز بشر نیست؟
پس میشود داستان همان زن و شفای فرزند بیمار و حرم علی بن موسیالرضا علیهالسلام!
آیا استغاثه برای ظهور چیزی جز همین مسئلهی ساده است؟)
• طرح تمام شد و رفت که برود برای نهادها!
خلاصه اینکه ما میخواهیم شروع کنیم،
کارد به استخوان رسیده شروع کنیم،
حتی شده از اجتماعات کوچک چند نفره در خانهها و مساجد و هیئتها. تا برسد به اجتماعات چند هزار نفره.
و میرسد حتماً.
• شما هم آماده باشید و اگر چنانچه میتوانید در این طرح جلودار باشید و مراسم استغاثه را هر چند کوچک، هر هفته دو سه ساعت مانده به نماز مغرب برگزار کنید حتی با جمعیتی در حد انگشتان دست، با پشتیبان روابط عمومی به آیدی زیر ارتباط برقرار کنید:
.
💠 بقعه رسانه مذهبی استان مرکزی
🔻 کانال در ایتا👇
📲 https://eitaa.com/joinchat/2992439322C285493b84c
❤️اللهم عجل لولیک الفرج🤲
🇮🇷
#گپ_روز
#موضوع_روز : «دبّههای بزرگ را امام گذاشته تا شما پُر کنید»
✍ کودک که بودم، کانون پرورش فکری شبیه یک خانهی امن بود برای من!
نفسم باز میشد آنجا،
فکرم کار میکرد آنجا،
مدیری داشت آن مرکز که پدرانگی شغلش بود انگار!
و من برای اولین بار آنجا بود که فهمیدم آدم میتواند پدر یا مادر بچههایی باشد که در پاگشایشان به دنیا نقش نداشته است.
• هشت سالم بود و تعطیلات تابستان، که رفته بودیم اردو،
دوست داشتم من هم مثل او مراقبِ بقیه باشم، تا از حجم نگرانیهایش کمی کم کنم. آخر او همه کارها را به تنهایی انجام میداد و بتنهایی باید مراقب همه ما میبود و این از نظر من در آن سن کار سختی بود.
• دیدم دبّهی آب خالی است، و بچهها دارند بازی میکنند و الآن ممکن است تشنه شوند، دبّه را برداشتم و با احتیاط از یک سراشیبی رفتم پایین تا از آبِ چشمهای که در آن منطقه ییلاقی از دل کوه میجوشید پر کنم و برگردم.
با اینکه خیلی مراقب بودم که دسته گل آب ندهم، ولی سُر خوردم و با کف دست به زمین افتادم و مچ دست چپم پیچ خورد.
با این حال دبه را پُر کردم و با مشقت آنرا به بالا رساندم و بچهها ریختند روی سرم و آب را در کسری از دقیقه تمام کردند.
• سفت با دست راستم مچ دست چپم را گرفته بودم که آقای خلیلی که از دور داشت تماشایم میکرد آمد جلو و مهربان نگاهم کرد. هم خوشحال بودم کاری را انجام دادهام که اگر من انجام نمیدادم او باید انجام میداد، همینکه دلم نمیخواست بداند چه شده، سعی میکردم درد دستم را از او پنهان کنم.
• هیچ نگفت و رفت یک باند کشی و یک پماد به اسم «ویکس» که آنوقتها همهی دردها را انگار درمان میکرد آورد تا دستم را بانداژ کند. همینطور که مشغول بانداژ بود گفت: امام را دوست داری؟
نگاه کردم به صورتش و جواب ندادم، از عقلِ آن موقعِ من، آن سوال اصلاً ربط نداشت به درد دست من.
ادامه داد: من فکر میکنم تو امام را خیلی دوست داری!
نطقم باز شد و گفتم: تازه برایش شعر هم گفتهام.
گفت: تو میدانی امام گفته که سربازان من که دنیا را تغییر میدهند در کوچهها مشغول بازیاند؟
گفتم: واقعاً؟ یعنی مثلاً من؟
گفت: مثلاً نه! حتماً تو، خود خود تو!
از این حرفش انگار دستم خوب شد یکهو!
بلند شدم ایستادم و با تعجب نگاهش کردم.
گفت: امام میداند که روزی تو و همهی دوستانت بزرگ میشوید و نگران او و دغدغههایش میشوید.
آنوقت میگردید ببینید کجای کار لنگ است و میروید همان گوشه را میگیرید تا غصه نخورد و انقلاب همان میوهای را بدهد که باید بدهد.
گفتم: واقعاً؟
گفت : آره باباجان، دبّههای خالی همیشه هست! یکروز میرسد که باید بگردی و دبّههای خالی بزرگتری را پُر کنی. امام امیدش به شماست بابا! از خودت بیشتر مراقبت کن، شماها بزرگ که شوید دنیا جایی تماشایی خواهد شد.
• من آنروز هیچی از حرفهای آقای خلیلی نفهمیدم. ولی چون خیلی دوستش داشتم مثل همهی خاطرات دیگرش سعی کردم حفظش کنم تا بعداً آنرا بفهمم.
• همین امروز بعد از سی و اندی سال، موقع نوشتن «گپ روز» تازه فهمیدم بزرگترین دبّههای خالی شاید، « شناخت حقایق انقلاب امام و تفکیک ذات انقلاب از انحرافات مسیر و تبیین هدف و آینده حتمی و نزدیک انقلاب» باشد.
حکیم نبود آن مرد، پس که بود؟
.
💠 بقعه رسانه مذهبی استان مرکزی
🔻 کانال در ایتا👇
📲 https://eitaa.com/joinchat/2992439322C285493b84c
❤️اللهم عجل لولیک الفرج🤲
🇮🇷
#گپ_روز
#موضوع_روز : «رفقا از هم لذت میبرند، همدیگر را تحمل نمیکنند»
✍ به صمیمیترین رفقا، که دقت کنی، میبینی چقدر شبیه هم فکر میکنند،
شبیه هم حرف میزنند،
شبیه هم رفتار میکنند،
حتی شبیه هم میخندند
• هرچه شبیهتر میشوند؛
بیشتر به هَم خو میگیرند،
و بیشتر به هم اعتماد میکنند،
و همین روز به روز بر میزان محبتشان میافزاید.
• ماجرای همین رفقای صمیمی است؛ ماجرای ما و خدا.
نه به عبادت و سجاده نشینیمان محتاج است، نه به اطاعت و فرمانبریِمان!
• درست از لحظهای که خلقمان کرده، قصد نموده از صمیمیترین رفقایش قرارمان دهد، یعنی از شبیهترین رفقایش.
• و از همین روست که انبیاء و اولیائش را،
دستِ پُر به سویمان روانه کرده، تا راه و چاهِ این رفاقت را یادمان دهند.
• و خوشبخت آنکه نمیترسد و
ساعتها خود را روی سجاده با چنین رفیقِ بیهمتایی تنها میگذارد تا حجم بیشتری از أسماء او را در خود، به فعلیّت برساند، تا به رفیقش شبیهتر شود!
√ داستان به فصل رفاقت که رسید،
دیگر ماجرا عوض میشود!
خدا، رفیقبازِ عجیبیست.
#دوربرگردان
.
💠 بقعه رسانه مذهبی استان مرکزی🇮🇷
🔻 کانال در ایتا👇
📲 https://eitaa.com/joinchat/2992439322C285493b84c 🇮🇷
🇮🇷 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج🤲 🇮🇷
🇮🇷
#گپ_روز
#موضوع_روز : «خدا، عاشقِ عاشقها میشود فقط»
✍️ عزیز جان همه میگفتند که «مستجاب الدعوه» است!
اولها فکر میکردم که شاید بازارگرمی بچهها و نوههایش است، اما چند سال بعد از اینکه شناختمش دیدم راست میگویند همه ! عزیزجان مستجاب الدعوه است واقعاً!
• پیرزنی بود حدود هشتاد ساله، تقریباً بیست سالی بود که تنها زندگی میکرد.
همسرش باغبان بود در شهرداری و بعد از رفتنش حقوق اندکی برایش باقی گذاشته بود.
• برایم عجیب بود این همه عزّتی که این زن در میان فرزندان و عروس و دامادها و نوهها و داشت. اینکه بچههایش برای بودن در کنارش ازهم سبقت میگرفتند و حتی هرکدام با وجود چند عروس و داماد، قرار میگذاشتند برای اینکه حداقل ماهی یکبار هم که شده همه در خانهی او جمع شوند و کسی در آن تاریخ غایب نباشد حتی نوهها و نتیجهها!
• یک روز نشستم پای حرف یکی از پسرانش.
گفت : «عزیزجان» اصلاً جوانیهایش مامان خوشاخلاقی نبود.
هیچ وقت هم همه اینقدر مشتاق خالی نکردنِ دورش نبودند نمیدانم شاید برای اینکه از بس آقاجان لیلی به لالایش میگذاشت و نازش را میکشید، آخر او دختر خان بود و آقاجان رعیت، که عاشقش شده بود و بالاخره موفق شده بود بدستش بیاورد.
• عزیزجان که پنجاه ساله شد؛ آقاجان «مرض قند»ش شدت گرفت.
و روزبروز هم حالش بدتر شد تا اینکه بعد از چند سال به قطع انگشت و قطع پا و رسید.
اما این اتفاق از عزیزجانِ نق نقو، یک فرشتهی بهشتی ساخت!
✘ عزیزجان انگار عزمش را جزم کرده باشد که آقاجان به هیچوجه خستگی او را نبیند، با اینکه دیگر تنها شده بود و بار همهی زندگی به دوشش افتاده بود، هر روز شادتر از دیروز به نظر میرسید. عزیزجانی که عزیزکردهی آقاجان بود و کمتر دست به سیاه و سفید میزد.
اصلاً صدای شعر خواندنش را در خانه یادمان نمیرود، هر روز برای آقاجان شعر میخواند و پایش را شستشو میداد و قربان صدقهاش میرفت و ما در تعجب بودیم از اینهمه تغییر یکهویی.
√ روزی که آقاجان رفت امّا نه شکست و نه افتاد!
ایستاد و مردانه تمام مراسمها را مدیریت کرد و بعد از آن شد یک عزیزجانِ به تمام عیار. با همان حقوق آقاجان، تمام تولدهای اهل بیت علیهمالسلام و تمام اعیاد را برای خانوادهی تمام فرزندانش عیدی کنار میگذاشت، شیرینی و میوه میخرید و منتظرشان میشد!
• یک جمعه در ماه هم همه را دعوت میکرد و برایشان سبزی پلو با ماهی میپخت. آنقدر محبتِ بیتوقع به پای بقیه میریخت، که همه دوست داشتند نروند از آن خانهی قدیمیِ نورانی.
• او عاشقی را از آقاجان یاد گرفته بود، و وقتی نوبت او شد که یک تنه عاشقی کند، آنقدر خوشگل آمد وسط میدان که نه فقط آقاجان که همه را شیفته خودش کرد.
✘ اما قشنگتر اینکه خدا را هم شیفتهی خودش کرده بود از این رضایت زیبایش!
دیگر همهی ما به این نتیجه رسیده بودیم که گرههایمان با نوایِ عزیزجان باز میشود!
• میگفت : ننه من نیمههای شب بلند میشوم و دستانم را بالا میگیرم و خدا را به دستان ابوالفضلش قسم میدهم که با همان دستهای بریده گره فرزندان مرا باز کند، و میکند حتماً.
√ سالها گذشت و من امروز تازه میفهمم؛ «خدا، عاشقِ عاشقها میشود فقط»
.
💠 بقعه رسانه مذهبی استان مرکزی🇮🇷
🔻 کانال در ایتا👇
📲 https://eitaa.com/joinchat/2992439322C285493b84c 🇮🇷
🇮🇷 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج🤲 🇮🇷
🇮🇷
#گپ_روز
#موضوع_روز : «رها توحید یاد من داده است» !
✍ تازه دو سالش تمام شده بود، حرف زدنش هم هنوز خیلی مفهوم نبود!
کلمات را نصفه و نیمه ادا میکرد ولی منظورش را میرساند.
آنقدر ظرافت در خلق این دختر بچه بکار رفته بود که آدم را یاد هنر مینیاتور میانداخت.
• یک کیف کوچولو در دستش بود، که به شدت روی کیفش حساس بود. اینکه کسی دستش نزند، زیپ این کیف را نبندد، آن را کج نکند و
برایم جالب شد ببینم چه در آن کیف دارد، که اینقدر برایش حیثیتی شده !
• همینطور که داشتم اداهای دخترانهاش را تماشا میکردم و دلم برایش ضعف میرفت، انگار عشق در چشمانم را حس کرده باشد، بلند شد و عقب عقب آمد و خودش را انداخت در بغلم و بیهیچ تکانی نشست.
• تعجب کردم، آرام دستم را گذاشتم روی شانههایش و گفتم، چقدر کیف کردم از اینکه اینقدر مراقب کیف قشنگت هستی.
گفت : بابا حمید خریده!
گفتم : بهبه به سلیقهی بابا حمید. در این کیف خوشگلت چه داری که نگرانی نکند کج شود و بریزد؟
• بلند شد و رو به سمت من شد و دو تا پاهایش را از بغل آ#ویزا ( #اربعین۱۴۰۲ )ن کرد و طوری نشست در بغلم که کسی محتوای داخل کیف را نبیند. بعد یکی یکی آنچه در کیف بود را بیرون آورد و نشانم داد. این یه کِش مو
گفتم: وای بینظیره !
گفت: مامانی خریده.
این یه گلِ سر
گفتم : بیخود نیست نمیخواهی کیفت را زمین بگذاری، چقدر گل سرت قشنگ است، رها جان!
گفت : مامانی خریده!
با پاسخ دوم او خشکم زد و تازه فهمیدم چرا این کیف جادوییِ رها مرا به خودش بند کرده بود.
• او به ازای هر حمدی که من از محتویات کیفِ در دستانش میکردم توجه میداد مرا به سمت بابایی و مامانی، که آنرا برایش خریده بودند و این تمامِ توحید بود.
در همین فکرها بودم که بغلدستیام دست کشید روی موهای لطیفتر از حریر و پوست مخملی رها و گفت؛ وه چه دختر ماهرویی
گفتم: دست خدایی درد نکند که تصویرگریاش کرده است.
گفت : راست میگویی!
و او نمیدانست «رها این جمله را یادِ من داده است» !
.
💠 بقعه رسانه مذهبی استان مرکزی🇮🇷
🔻 کانال در ایتا👇
📲 https://eitaa.com/joinchat/2992439322C285493b84c 🇮🇷
🇮🇷 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج🤲 🇮🇷
🇮🇷
#گپ_روز
#موضوع_روز : «پای کار خدا تنهایی بایست، خدا پای کارت، تنهایی میآید»
✍ نشسته بود کنار درب استودیو.
هنوز استودیو خالی نشده بود که نوبت ضبطشان برسد.
• تا مرا دید بلند شد و در چشمانم با تحیر نگاه کرد؛ گفت من اینجا چه میکنم؟
جملهاش حتی بدون هیچ پیشزمینه ذهنی، اصلاً برایم تعجب برانگیز نبود چون روزی چند بار خودم نیز همین سؤال را از خودم میپرسم.
• هیچ نگفتم و فقط تماشایش کردم.
• الآن این چه رزقی است که خدا سر سفرهی من گذاشته که بیایم و برای جمعیت زیادتری از فرزندان امام زمان علیهالسلام، دعاهای صحیفهای را بخوانم که شفای تمام آلام آخرالزمان است من کجا و صحیفه کجا؟
• گفتم: مبارکتان باشد آقای معماری!
ولی آدمها اول انتخاب میشوند، و بعد انتخاب میکنند پای آن انتخاب بایستند یا نه.
همینکه شروع کردید تنهایی در منزلتان کاری با همین استعدادی که در شما بود انجام دهید، این یعنی به انتخاب خدا، با همان امکاناتی که داشتید لبیک گفتید!
✘ «تا کسی یاد نگیرد تنهایی پای انتخاب خدا بایستد، خدا هم تنهایی پای کار او نمیآید»!
هرجا دیدی کسی در «نشدن»ها و «نرسیدن»ها دیگران را مقصر دید؛ بدان ایراد در خودش هست. و هرگاه حس کردی دیگران را مقصرِ نشدنها میبینی، بدان دچار آسیب شدهای!
• گوش میکرد بی هیچ حرفی!
ادامه دادم: خدا، خدای آرزوهای واقعی است، و «آرزوهای واقعی آرزوهایی هستند که تو بقدر توانت، آنهم تنهایی بلند میشوی و براه میافتی! و خدا ایستادنت را که دید، بقیهی مسیر را باز میکند.»
• یقین دارم رزق #نهضت_صحیفه_خوانی همان سحرهایی امضاء شد برای شما، که بخاطر تنهایی و نبود امکانات نگرفتید بخوابید! بلند شدید و حرکت کردید و خدا هم امسال روزیِ بلندتری را هدیه داد.
اگر پای این روزی و مصائب و ابتلائاتش هم بایستید، یقین دارم که «ما کان لله، ینموا» که آنچه برای خداست، رشد میکند و بالغ میشود.
گفت: تا کسی یاد نگیرد تنهایی پای انتخاب خدا بایستد، خدا هم تنهایی پای کار او نمیآید»!
و بی هیچ حرفی رفت به استودیویی که شاید یکی از خوشبختترین استودیوهای دنیا باشد که کلمات زینت عارفان عالَم در آن بالا میرود.
.
💠 بقعه رسانه مذهبی استان مرکزی🇮🇷
🔻 کانال در ایتا👇
📲 https://eitaa.com/joinchat/2992439322C285493b84c 🇮🇷
🇮🇷 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج🤲 🇮🇷