eitaa logo
رسانه مذهبی بقعه 🇮🇷🚩
4.8هزار دنبال‌کننده
65.1هزار عکس
31.6هزار ویدیو
3.3هزار فایل
📌بقعه رسانه مذهبی استان مرکزی 🔸 اطلاع رسانی اخبار جلسات 🔸 دانلود قطعات صوتی و تصویری 🔸نشر حدیث 🔸و... 🔹کانال در پیامرسان ها👇 📲 @boghe_ir 🔄ادمین @boghe_admin 🎬طراحی تیزر و پوستر"رایگان" @feraghadmin 🔽درباره ما👇 📘 zil.ink/boghe_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 : تشخیص «گندم ری » ※ انسان صراط است. و نامهٔ عمل است.و بهشت و جهنم. • امام باران است، بهار است، بهشت موعود است، که اگر به او برسی؛ صراط را، و بهشت و جهنم را، گذرانده ای ادْخُلُوهَا بِسَلَامٍ آمِنِين • عُمَر سَعد اول تیر را به سمت بهشت نشانه رفت! شمر خیمه های باران را به آتش کشید! شَبَث بن رِبعی فرمانده نیروهای پیاده بود، و عُمَروبن حَجاج بر شریعه فرات ایستاده بود! √ گویا مسابقهٔ فرو رفتنِ در آتش بود، که هریک می خواست سهمی بیشتر ببرد. • هر آدمی آخرت خود را همراه می بَرد، و در هر قدم چیزی بر آن می افزاید. • زندگانی هر آدم راهی ست که از درون او می‌گذرد و با هر قدم شکل می‌گیرد. هر آدم صراطی ست: بعضی مستقیم و گروهی پیچاپیچ و کج به سمت جهنم! • اول نوشتند: بیا ای بهار که آمدنت رایحهٔ بهشت است! و زمانی که بهار و بهشت و باران رو به سوی آنان داشت، فرستادگانش را کشتند، راه را بر او بستند، آب را از او دریغ کردند، تا آخرین نفر از مردان کاروانش را کشتند و سپس او را، پسر دختر پیامبر را بهشت را، بهار و باران را، سربریدند و در جشن این پیروزی خیمه هایش را آتش زدند. √ گویا مسابقهٔ فرو رفتنِ در آتش بود که هریک می خواست سهمی بیشتر ببرد. • «عُمَر سَعد»، که همبازی حسین علیه‌السلام بود در کودکی و گفته بود: میدانم که به اشتباه آمده ام اما از «گندم ری» نمی توانم بگذرم، تیری را به چلهٔ کمان گذاشت و به سمت خیمه‌های حسین پرتاب کرد و گفت:«ای قوم شاهد باشید که اول تیر را من انداختم» • «شمر بن ذی الجوشن» در آتش نام و قدرت چنان زبانه می‌کشید، که همگان را انگشت به دهان کرده بود! وقتی در میانهٔ جنگ از پشت سر به خیمه‌های امام حمله کرد، حتی همراهانش زبان به شماتت او گشودند! • همراهانی که یکی از آن‌ها «شَبَثِ بن رِبعی» بود. هم او که نوشته بود به امام «باغ‌هایمان سرسبز و میوه‌ها فراوانند» • هم او که زندگانیش راهی پیچاپیچ بود بین حق و باطل! هزارتویی که هیچ گاه نتوانست از آن رهایی یابد. هزارتوی به سمت جهنم که مسیرش با سود و زیان دنیا جا به جا می‌شد و هر دم نقش تازه ای می‌گرفت. √ گویا مسابقهٔ فرو رفتن در آتش بود. «عُمَروبن حَجاج» بزرگ قبیله خود بود. نوشته بود به امام، «آب ها فراوان است». نوشته بود «هر گاه خواستی بر لشکری آماده فرود آی». و او فرمانده لشکری بود هزار نفری. ایستاده بر شریعه فرات در روز عاشورا! • عُمَر سَعد، • شمر • شَبَث • حَجاج اینها نام‌هایی ساده نیستند، هرکدام این نام ها یک استعاره اند! استعارهٔ • شهوت • خباثت • ریا • قدرت استعاره ای که می تواند در هریک از ما حلول کند! • زندگانی «آزمون انتخاب» است بین بهشت و جهنم، در هر لحظه، هر قدم و گاهی در هر نَفَس حتی «گندم ری» پنهان شده است. که هر کجا آزمون انتخاب بین نیک و بدی در کار باشد، یکی از آن دو گندم ری است. √ تا حلول عمر سعد ،در روح آدمی به قدر یک انتخاب فاصله است. ※ هر آدمی آخرت خود را بر دوش می کشد.» . 🇮🇷وعده عاشقان حرم جمهوری اسلامی ایران 🗳حماسه حضور ۱۱ اسفند🗳 . 💠 بقعه رسانه مذهبی استان مرکزی🇮🇷 🔻 کانال در ایتا👇 📲 https://eitaa.com/joinchat/2992439322C285493b84c 🇮🇷 🇮🇷 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج🤲 🇮🇷
🇮🇷 : «تنها مدل موفق مربیگری در تمدن الهی» ✍ گاهی سطح فشارهای گوناگون آنقدر زیاد می‌شود تا «سقف تحمل تو را مشخص کند»! تا خودت صدای خرد شدن استخوان‌هایت را بشنوی و بدانی که ظرفیتت همینقدر است و هویٰ برت ندارد که بعــله • همین وقتهاست که دیگر نمی‌توانی مثل یکی دو روز قبل خوش‌خُلق باشی، مهربان بخندی و طعم انبساطت دیگران را نیز به نشاط آورد. • دقیقاً در چنین اوضاعی بودم که خسته از مدرسه رسید خانه ! مثل همیشه خودش را انداخت در بغل من. اینجور وقتها بچه‌ها شاید زودتر از هر کس دیگری می‌فهمند مامان یا بابا با همیشه‌شان فرق دارند. بلند شد و در چشمانم نگاه کرد و گفت: مامان مثل همیشه بغلم کن. چیزی نگفتم چون حق با او بود. بغل کردن ابزاری برای انتقال یک انرژی است. اگر آن انرژی، انرژیِ همیشه نباشد، کاملاً قابل فهم است دیگر! • آخر شب داشتم مقاله‌ای را مرور می‌کردم آمد کنارم و گفت: اجازه هست؟ گفتم : بله پسرم! گفت : من شما را الگوی خودم می‌دانم. دلم می‌خواهد وقتی بزرگ شدم شبیه شما باشم. یعنی جوری که بچه‌هایم به عشق بغل من، هر جا هستند برگردند خانه! اما امروز بغل‌تان را دوست ندارم مامان! لطفاً درستش کنید! • گفتم : حق با شماست مامان، اما اینرا بدان که بزرگترها هم گاهی دچار آسیب می‌شوند و باید زمان کوتاهی به آنها فرصت بدهی و کمکشان کنی تا خودشان را روبراه کنند. من قول می‌دهم زودتر جنس بغلم را تعمیر کنم. باشه؟ چشمانش پر شد و بی‌آنکه چیزی بگوید از اتاق بیرون رفت. مقاله را بستم و روی قلبم گذاشتم. درمورد نقش هنر بود در ایجاد میل به مظاهر الهی! با خودم فکر کردم آدم بیخود چیزی را بعنوان الگو نمی‌پذیرد که! اول باید عاشقش باشد. تازه، آدم بیخود عاشق نمی‌شود که ! اول باید از طعم محبت کسی سیراب شود تا عاشقش بشود و بعد او بشود الگویش و بخواهد شبیهش بشود.. آخ عجب کاری کرد خدا کارستان! نمونه های کامل از خودش را ساخت و گذاشت در زمین! مظهر تامّ رحمت و عاطفه‌اش را، خوب که سیراب شدیم و بعد عاشق دیگر دنبالشان رفتن، ما را حتماً به منزل آخر خواهد رساند؛ منزل تکامل، منزل «انسان کامل» تازه بغل آنها هیچ‌وقت تعمیر لازم نمی‌شود. √ اینجا بود تازه فهمیدم خدا مدلِ همه‌ی ولایت‌ها را در مدل «ولایت الله» جا داده است! پدری کردن و مادری کردن هیچ فرمولی ندارد: جز «عاشق نگه داشتنِ فرزند» عاشقت که باشد برای طعم آن عشق که تمثال کوچکی از عشق الله است خودش به دنبالت می‌آید. دیگر هزاران «بکن نکن» و «برو و بیا» در زندگی لازم نیست میانمان رد و بدل شود. ※ عشق تنها شرط موفقیت هر «ولیّ موفقی» است که قصد دارد بی امر و نهی مسیر ربوبیت را طی کند. . 🇮🇷وعده عاشقان حرم جمهوری اسلامی ایران 🗳حماسه حضور ۱۱ اسفند🗳 . 💠 بقعه رسانه مذهبی استان مرکزی🇮🇷 🔻 کانال در ایتا👇 📲 https://eitaa.com/joinchat/2992439322C285493b84c 🇮🇷 🇮🇷 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج🤲 🇮🇷
🇮🇷 : «نشستم کنار و دادمش دست خدا» ✍ماهان هفت ماهه بود! اولین بار اسمش را وقتی یک روزه بود در لیستِ عمل‌های صبحِ اتاق عمل کودکان دیدم! • با یک بیماری مادرزادی بدنیا آمده بود، آن هم از نوع شدیدش که نیاز داشت به چندین مرحله عمل. وقتی آمد دلم را به خودش گره زد بیش از بچه‌های دیگر. و من می‌دانستم این حالت اتفاقی نیست و قرار است نکته‌ای از دریچه‌ی جانِ پاک ماهان به کتاب زندگی من اضافه شود که شد • با فاصله‌های متفاوت، هر چند وقت یکبار مهمان ما می‌شد و بخشی از جراحی‌اش انجام می‌گرفت و می‌رفت تا دفعه‌ی بعد. هفت ماهه بود که آخرین بخشِ عملش را باید انجام می‌دادیم و برای همیشه می‌رفت به جنگ زندگی. • یادم نیست از کجا، ولی میدانم از یکی از شهرهای جنوب می‌آمدند تهران، و برای هر عملش کلّی مصیبت و سختی داشتند تا ماهان مرخص شود و برگردند. اما من هرگز ندیدم صورت مادرش کمی اندوه داشته باشد. کمی نگرانی، یا حتی کمی ترس! آنقدر هر بار به صورت این زن، لبخند بود که همان اول‌ها شک کردم نکند واقعاً مادرش نباشد. اما او مادرِ ماهان بود، مادر قوی و قدرتمند ماهان که شاید بزرگترین سرمایه‌ی ماهان در زمین بود. • بار آخر که باید ماهان را بعد از عمل به آی‌سی‌یو تحویل می‌دادم، مادرش کمی عقب‌تر از پرستار ایستاده بود. خوب می‌شناختمش، و راستش دیگر برایم با بقیه مادرها فرق می‌کرد! محبتی همراه با یک احترام و عزّت فوق‌العاده در قلبم نسبت به او شکل گرفته بود. • ماهان که منتقل شد، جلو آمد و گفت: هربار که آمدم اینجا شما ماهان را از من گرفتید و بردید، و باز شما او را به ما تحویل دادید و من می‌دیدم که بیشتر از من مراقبش هستید، مادرانه بغلش می‌کنید، از شما برای همه‌ی اینها ممنونم. گفتم: این که وظیفه‌ی ماست و غیرِ این باشد مسئولیم. اما یک چیزی در شما، مرا حیرت‌زده کرده است. راستش را بخواهید من مریضِ مثلِ ماهان زیاد داشته‌ام. ولی مادر مثل شما تا الآن ندیده‌ام. ماهان چندین بار مهمان ما بوده و هر بار چندین ساعت زیرِ عمل. تا امروز من شما را حتی یکبار هم نگران و پریشان ندیدم. همیشه لبخند زدید، همیشه عقب‌تر از پرستار و پزشک ایستادید و با نهایتِ اطمینان اجازه دادید کارشان را بکنند. من به عنوان یک مادر که حالِ این لحظه‌های شما را می‌فهمد به شما افتخار می‌کنم. • گفت: ما سالها فرزنددار نمی‌شدیم. هر چه دوا درمان کردیم نشد ماهان هدیه‌ی خدا بود به ما. من به اصرار نگرفتمش از خدا. از همه جا که ناامید شدم، تازه آرام شدم، نشستم کنار و فقط دعا کردم و بقیه کار را سپردم به خدا. وقتی ماهان آمد به دنیا و بیماری‌اش معلوم شد هم فهمیدم شفایش هم دست آدمها نیست. برای همین نشستم کنار و دادمش دست خدا. هر بار که پرستاری او را نوازش می‌کرد می‌دیدم که خدا دارد نوازشش می‌کند. هر بار که حالش بهتر می‌شد، می‌دیدم که خدا دارد تیمارش می‌کند. من قربان صدقه‌های شما و دلواپسیِ شما را هم برای ماهان، قربان صدقه‌ی خدا می‌دیدم. آدم که خدا را پیِ کارِ بچه‌اش بفرستد، دیگر چه غصه دارد؟ خدا دارد آدمهایِ خودش را، که وقتی نیستی بهتر از تو مراقبِ امانتت باشند. هیچ نداشتم بگویم! دستانش را گرفتم و گفتم : من خدا را شکر میکنم که ما اینجا کارگرانِ خدایِ قدرتمندِ شماییم و خدا ما را برای مراقبت از ماهانِ شما انتخاب کرد. شاید این بالاترین سرمایه‌ی ما باشد در زمین: «کارگریِ خدا» • شاید امروز ماهان پسری ۱۵ ساله یا کمی بیشتر باشد ولی خاطره‌ی مادر ماهان ۱۵ سال است که دارد در من به تولید صبر کمک می‌کند! . 💠 بقعه رسانه مذهبی استان مرکزی 🔻 کانال در ایتا👇 📲 https://eitaa.com/joinchat/2992439322C285493b84c ❤️اللهم عجل لولیک الفرج🤲
🇮🇷 : «هنر عاشق کردن و عاشق نگه‌داشتنِ دیگران» ✍ آقاجان کارگر بود که در زمین‌هایِ کشاورزیِ این و آن کارگری می‌کرد! • آنقدر عاشقش بودم، که حتیٰ خاطرات پنج شش سالگی‌ام را با او خوب به خاطر دارم. • می‌ماندم خانه‌ی آنها و سعی می‌کردم در نزدیک‌ترین فاصله به ایوان بخوابم. همانجایی که سحرها بیدار می‌شد و وضو می‌گرفت و میرفت می‌نشست آنجا سر سجاده و ساعتها نجوا و ناله داشت • و من در همان سن چهار پنج سالگی از زیر رواَندازم، تمام این چند ساعت را با او بیدار بودم و تماشایش می‌کردم اما جُم نمی‌خوردم. • آسمان بین‌الطلوعین که به روشنی می‌رفت دیگر سماورش به جوش رسیده بود، چای دم می‌کرد و سفره صبحانه را پهن و همینطور که زیر لب آواز می‌خواند سوار دوچرخه‌اش میشد تا برود نان تازه بخرد. • نان را که می‌آورد از پرچین کنار حیاط رد می‌شد و می‌رفت خانه‌ی ننه‌جان! ننه جان، مادرزنِ آقاجان بود! که اصلاً آقاجان را دوست نداشت. اصلاً که می‌گویم یعنی خیــلی. او معتقد بود آقاجان مرد فقیری است که دختر زیبارویش را عاشق خودش کرده و دلش را دزدیده و گولش زده بود. وگرنه هیچ‌کس به این مرد یک‌لاقبا زن نمی‌داد و او مجبور شد این کار را بکند. • آقاجان تا آخر عمرش با نداری دست و پنجه نرم کرد! من این را از بیسکوییت‌های کوچولویی که برایم می‌خرید می‌فهمیدم، اما بالاخره دست خالی نمی‌آمد خانه. تا وقتی زنده بود هرگز بچه‌هایش احساس فقر نکردند چه برسد به من نوه‌ها عزیزترند آخر! • بنظر من اما، بزرگترین جنگ پیروزمندانه‌ی زندگی آقاجان، که از او مرد عارفی ساخت که مناجات نیمه‌شبهایش مرا در خردسالی عاشق خودش کرده بود، «جنگ ندید گرفتنِ تحقیرها و تهمت‌های ننه جان» بود. √ آقاجان، صاحبِ اسم مبدّل شده بود. دیگر آنقدر بزرگ شده بود که: نه اینکه نخواهد نشنود، نه، انگار اصلاً نمی‌شنید ننه جان نفرینش می‌کند، از او کینه دارد و پشت سرش حرف می‌زند! باز فردا صبح، از کنار پرچین رد میشد و نان تازه می‌گذاشت سر ایوان ننه جان. آقاجان شصت ساله بود که رفت. همه‌ی قبرستان پُرِ آدم بود! اندازه‌ی سه تا شهر .مردم آمده بودند. و ننه جان، حیرت زده از این جمعیت! آن روز ننه جان گفت: من بازنده‌ی این بازی بودم این جمعیت گواهی می‌دهد که او فقط دل دختر مرا نبرده بود. آنقدر اهل عشق بود که ریز و درشتِ اهالی روستاهای کناری هم اینجایند... • امروز او ثروتش را به رخ من نکشید! او سالهاست با محبتِ همراه با سکوتش ثروتش را به من نشان داده بود، ولی من نمیخواستم باور کنم. من حرف ننه جان را فهمیدم: اما چند سال بعد وقتی بزرگتر شده بودم، روزی که ننه جان را به خاک می‌سپردند، تازه فهمیدم منظورش از ثروت چه بود! به جمعیتی که فقط جمع خانواده و دوستان بود خیره شده بودم، و نیکنامی آقاجان و عشقش را مرور می‌کردم که هنوز هم در میان اهالی شهر جریان داشت. آقاجان یک ولی‌الله بود در لباس کارگری فقیر! . 💠 بقعه رسانه مذهبی استان مرکزی 🔻 کانال در ایتا👇 📲 https://eitaa.com/joinchat/2992439322C285493b84c ❤️اللهم عجل لولیک الفرج🤲
🇮🇷 : « خدا چکار کند ما معنیِ کلمه‌ی «مقاومت» را بفهمیم؟ » ✍ خبرها را که مرور می‌کردم رسیدم به ویدئوی پسری در غزه! گرسنه بود. سرباز رژیم اشغالی او را برد سر دیگ غذا و گفت: اینهمه گوشت! بگو از دولت اسرائیل هستی، تا سیرت کنم! پس‌شان زد و گفت: عمراً • فرو ریختم! دیگر خدا چکار کند ما معنیِ کلمه‌ی «مقاومت» را بفهمیم؟ به خدا که این کودکان را بعداً می‌گذارند جلوی ما و می‌گویند: شما در عافیتِ‌تان حتی در دعا هم کم گذاشتید، اینها دیگر چیزی نداشتند که بدهند وگرنه می‌دادند • تا کمی آبرویمان را درخطر می‌بینیم، تا کمی کمبودها ما را در مشت خود می‌فشارند، تا همسر و فرزندمان چند تا تعطیلات، درگیر جهاد و فعالیت مهدوی می‌شوند، تا چیزی می‌شنویم و می‌بینیم که به ما برمی‌خورد، اولین فکر فکر خالی کردنِ میدان، یا فکر نِق زدن به عزیزانمان است که پس تفریح‌مان چه؟ پس خانه و زندگی‌مان چه؟ پس .... •ویدئوی دختر کوچکی را دیدم. از او که پرسیدند چه آرزویی داری؟ گفت: من دیگر هیچ چیز در دنیا ندارم! پدر و مادر و خانه و ماشین و اتاقم و. همه را از من گرفتند، اگر آرزویی هم از این دنیا داشته باشم، به چه دردم می‌خورد دیگر ؟ • و من با خودم فکر میکنم، چند تا آرزوی دنیایی تا حالا نگذاشته من به سمتِ امامم هجرت کنم؟ و با روزی، هفته‌ای یا ماهی دو سه ساعت وقت گذاشتن، خودم را قانع میکنم که در لشگر امامم هستم! که منم اهل جبهه «مقاومت» هستم! √ زهی تصور باطل! زهی خیال محال! • بخدا که خدا «مدل مقاومت» را جلوی چشم ما گذاشته و با همین مدل از ما خواسته، مقاومت کنیم و مقاومت را بفهمیم! • آخ که جمعه‌ها چقدر بی‌پروا به صورت ما سیلی می‌زنند! تا لنگ ظهر که خوابیم عصر هم که درگیر خاله‌بازی‌های دنیا! بعد می‌آییم گوشه‌ای راحت لَم می‌دهیم و اخبار مقاومت را چک میکنیم، بی‌آنکه ذره‌ای فکر کنیم سهم من از این «مقاومت» چقدر است؟ • چقدر کمند عزتمندانی که همّت کردند و استغاثه‌های عصر جمعه را در گوشه‌ای به پا کردند! و چقدر کمند آنان که واجب میدانند بر خود که خویش را به این جمع‌ها برسانند! ✘ من و شما و شما و شما . بله . هرکدامِ ما ! وظیفه داریم استغاثه را جهانی کنیم! خیلی زود! چون کمی آنطرف‌تر مردمِ زمین، زیر چکمه‌های استکبار به اضطرار رسیده‌اند! و اگر اضطرارشان آنقدر در ما همت ایجاد نمی‌کند که خودمان را به هجرت به سمت امام برسانیم، بیماریم! اگر این دغدغه در ما ایجاد نشده که به تجمع‌های استغاثه برسانیم خودمان را، و یا بانیِ این دعاهای دسته‌جمعی شویم، قلبمان خیلی مریض است خیلی!!!! ※ خدایا این مریضی، ما را قرنهاست بیچاره کرده است و مثل سرطانِ بی‌درد نمی‌فهمیمش! . 💠 بقعه رسانه مذهبی استان مرکزی 🔻 کانال در ایتا👇 📲 https://eitaa.com/joinchat/2992439322C285493b84c ❤️اللهم عجل لولیک الفرج🤲
🇮🇷 : برای رسیدن باید رفت! ✍ نشسته بودم در اتاق انتظار، داشتم شیر خوردن نوزادی را تماشا می‌کردم! و لبخند مادرش را که بیش از نوزادش مست این زیباترین اتفاق هستی بود. او صاحب اسم رزّاق خدا بود و شاید نمی‎‌دانست که اینهمه مستی‌اش از شیر دادن، از کدام حقیقت هستی می‌آید. • در همین حین بود که مادری به همراه دختربچه‌ی دوساله‌اش وارد اتاق شد و تا دید نوزادی در آغوش مادرش شیر می‌خورد حواس دخترک را پرت کرد و او را به سمت بیرون راهنمایی کرد و بعد از دقایقی بدون دخترش برگشت! • وارد که شد عذرخواهی کرد و گفت : داریم عادت شیر خوردن را از دخترم می‌گیریم، آنقدر در بحران است و غمگین، که هر صحنه‌ای که او را یاد شیرخوردن می‌اندازد، او را بهم می‌ریزد عجیب! • لبخند زدیم و نشست و شروع کرد از غصه‌ی خودش حرف زدن! او بیش از دخترکش از این روزهایی که در حال سپری شدن بود، بهم ریخته بود و اشکش بند نمی‌آمد و من تازه فهمیدم چرا باید شاهد این ماجرا می‌بودم : √ کندن‌ها و گذشتن‌ها خیلی سختند! خیلی مخصوصاً وقتی که تو باید از آغوشی جدا شوی که از خودت به تو عاشق‌تر است! از خودت به تو مهربان تر است! و این جدا شدنِ ظاهری، برای او سخت‌تر است تا تو! اما سرآغاز یک رسیدنِ جاودانه است. • گاهی کودک فکر میکند مادرش دیگر دوستش ندارد که دیگر بصرف نوشیدن شیر در آغوشش نمی‌کشد! او نمی‌داند که تمام جانِ مادر در این فراق تب کرده است و درد می‌کند. اما این حقیقیتِ دنیاست که برای رسیدن باید رفت! و مادر یا پدر کسی است که از خود می‌گذرد تا تو برسی! • کارم تمام شد و راه افتادم به سمت خانه! در میان مکالمه‌ی چند نفر در سالن مترو، فهمیدم چه عصبانی‌اند از رمضان. چقدر دلم میخواست ماجرای آن مادر و کودک را برایشان تعریف کنم. بابا می‌گفت هیچ کس اندازه خدا بنده‌اش را لوس نکرده و اینهمه نعمت را در مدلهای مختلف به پایش نریخته ! حالا همین خدا گفته اینها را بگذار کنار سفره‌ی دیگری برایت چیده‌ام! باید بلندشی از سفره‌ی قبلی تا این سفره به جانت مزّه کند! • و ما چقدر شبیه همان کودک دو ساله‌ از دست خدا عصبانی می‌شویم. کاش به ما گفته بودند «برای هر رسیدنی باید رفت!» آنهم از چیزی که دوستش داری. «جهل» شاید تنها عامل « چراها و گِله‌های » آدمها از همدیگر است! حتی از خدا! برای بزرگ شدن هم باید رفت! باید خود را گذاشت و رفت! به «چرا» که مبتلا شدیم درحقیقت خورده‌ایم به دیوارِ جهلِ درون خودمان! . 💠 بقعه رسانه مذهبی استان مرکزی 🔻 کانال در ایتا👇 📲 https://eitaa.com/joinchat/2992439322C285493b84c ❤️اللهم عجل لولیک الفرج🤲
🇮🇷 : ما را که به مهمانی دعوت می‌کنند با خودمان غذا نمی‌بریم که! ✍️ شیفت شب بودم. تمام شده بود و حوالی ساعت هفت صبح از پلّه‌ها داشتم می‌آمدم پایین که یکی از همکارانم یا بهتر بگویم دوستان صمیمی‌ام را دیدم. کمی نگران بنظر می‌رسید! تا مرا دید در آغوشم کشید و گفت: هر کسی اگر جای من بود الآن از خوشحالی در پوستش نمی‌گنجید! ولی مرا حجم زیادی از نگرانی احاطه کرده است. • گفتم : چرا؟ چی شده؟ گفت: در قرعه‌کشی بیمارستان برای اعزام کادر درمان به حج، اسم من هم درآمده! یک لحظه از هیجان خشکم زد! چند ثانیه‌ای گذشت تا بتوانم خودم را جای او بگذارم و حرفش را بفهمم. • بعد از سکوت کوتاهی نفسی عمیق ناخودآگاه از سینه‌‌ام خارج شد و گفتم : شکر خدا هزار بار، حق میدهم به تو! چنین سفری آن هم دعوت یکهویی، دلهره هم دارد. از من کمکی برمی‌آید؟ • گفت: من کجا و حج کجا؟ حالا چگونه بروم؟ من در تمام عمرم یکبار حتی در خیالم هم به این سفر فکر نکردم. نمازهایم حتی نماز دست و پا شکسته‌ایست که فقط ظاهرش نماز است! رفتم آنجا چه دعایی بخوانم؟ قرآن خواندنم اصلاً خوب نیست! چکار کنم آنجا حالِ خوبی داشته باشم؟ و • چندین برابر جملاتی که اینجا نوشتم، همه نگرانی‌هایی بود که تند تند داشت ردیف می‌کرد. • حرفش را قطع کردم و گفتم: امشب منتظرت بمانم می‌آیی منزل ما باهم حرف بزنیم؟ کمی مکث کرد و گفت: بله عصری که شیفتم تمام شد می‌توانم مستقیم بیایم. گفتم: با همین لباس ؟ گفت: مگه چشه؟ دفعه اول نیست می‌خواهم بیایم خانه‌ی شما که خانه‌ی شما مثل خانه‌ی خودم هست! تو به ریز و درشت همه‌ی زندگی من آگاهی... گفتم : نه بیشتر از خدا ! • مسخره نگاهم کرد و گفت : دیوانه شدی؟ گفتم : تو برای آمدن به خانه‌ی من، نه هیچ‌گونه تشریفاتی قائلی، و نه نگرانی که چگونه پذیرائیت کنم چون مطمئنی هر چه دارم و ندارم را با تو شریک می‌شوم. برای رفتن به خانه‌ی خدا نگران چه هستی؟ • نگاهش به من خیره شد و گفت : اووووف ! ادامه دادم: ما را که به مهمانی دعوت می‌کنند با خودمان غذا نمی‌بریم که! می‌رویم می‌نشینیم سر سفره و هر قدر میل داشتیم نوش جان می‌کنیم. اگر کمی هم سخت گذشت رسم ادب نمی‌دانیم که گلایه کنیم. • گفت : شیطان چگونه بازی می‌دهد آدمها را به جای درک شادی و لذت این سفر، داشتم از اینهمه اضطراب، کم‌کم پشیمان می‌شدم از رفتن به این سفر. گفتم : او هم همین را می‌خواست ! رسم خدا رسم قشنگی است! دست خالی‌ترها، توجه صاحبخانه را بیشتر جلب می‌کنند. همین که بدانیم هیچ نداریم و فقیریم به این سفره، کافیست! « ظرف فقر تنها ظرفی است که اینجا پُرَش میکنند.» • آرام و شاد بغلم کرد و رفت به سمت پله‌ها. به پاگرد که رسید برگشت و گفت : میدانم که منظورت از دعوت شامِ امشب برای رساندن حرفت به اینجا و همین نتیجه بود، اما تعارف آمد و نیامد دارد من شام می‌آیم آنجا... و صدای خنده‌اش خبر از آرامش درونش می‌داد. . 💠 بقعه رسانه مذهبی استان مرکزی 🔻 کانال در ایتا👇 📲 https://eitaa.com/joinchat/2992439322C285493b84c ❤️اللهم عجل لولیک الفرج🤲
🇮🇷 : «نفرِ دومِ حاضر در یک ماه عسلِ دونفره !» ✍ رمضان آن سال با تابستان مقارن شده بود. هوا گرم بود و من بسیار تشنه. شب میلاد امام حسن مجتبی علیه‌السلام بود و همه خانه‌ی عمه‌خانم دعوت بودیم. هنوز اذان نداده بودند و ما سفره را چیده بودیم در چند تا اتاقِ تو در توی خانه‌ی عمه جان. چون همه در یک اتاق جا نمی‌شدیم. • بچه‌ها گوشه‌ی حیاط باهم بازی می‌کردند. کارمان که تمام شد رفتم روی پله ها نشستم و بازی‌شان را تماشا می‌کردم. این کار یکی از علاقه‌مندیهای زندگیم بوده و هست. همیشه رفتارهای بچه‌ها یک عالمه اشتباه‌های بزرگ مرا به رخم می‌کشد و آن روز هم همینطور شد. • یکی از بچه‌ها عروس شده بود و یکی دیگر داماد و بقیه یا مهمان بودند یا پدر و مادر عروس و داماد. یکی هم راننده ماشین عروس و . • توجهم جلب شد به دختر چهار پنج ساله‌ای که نقش عروس را داشت. آنقدر در نقش خودش فرو رفته بود که همه جوره مراقب تمام رفتارهایش بود. همه‌ی بچه‌ها در حین بازی خوراکی‌هایی که عمه جان برایشان برده بود را هم می‌خوردند و به بازی هم ادامه می‌دادند اما او روی همان صندلی عروس، خیلی متین و باکلاس نشسته بود و به آنهمه خوراکی‌های هیجان انگیز حتی نگاه هم نمی‌کرد. • وقت سوار شدن در ماشین عروسش که از چند تا پُشتی درست شده بود، به چادری که به کمرش بسته بود و مثلاً لباس عروسش بود دقت می‌کرد که زیر دست و پای دامادش نماند. حتی از داماد هم مراقبت می‌کرد که حرکاتش وزین و سنجیده باشد. • بازی‍شان که تمام شد و آن چادر را از کمرش باز کرد و روسری سفیدی که شبیه تور به خودش وصل کرده بود را درآورد، شیرجه زد سمت خوراکی‌ها و چند دقیقه بعد لب و لوچه‌اش رنگ پفک و آلوچه‌ی کوهی و را گرفت. • صدای اذان که بلند شد آنقدر برای تخفیف عطش من نویدبخش بود که بی‌درنگ پله‌ها را دوتا یکی کردم و رفتم کنار سفره و پارچ آب را برداشتم و یک لیوان آب خنک ریختم و لاجرعه سرکشیدم و لیوان بعدی ... و لیوان سوم! • لیوان سوم را که به دهانم نزدیک کردم، گویی چهره‌ی دخترکِ نقش عروس با تمام سرعت در خاطر من ظاهر شد و کوبید به مغزم! • آن دختر پنج ساله که عروس شده بود مراقب تمام رفتارها و روابط خود در این مهمانی بود. حتی از رفتارهای دامادش هم مراقبت می‌کرد. √ و من روزه‌دار بودم نفرِ دومِ حاضر در یک ماه عسلِ دونفره! که نفر اولش خداست. خدایی که همه جا هست، و چشمانش همیشه با تو همراه است. • این تشنگی بیش از آنکه به من رضایت و قدرت را تزریق کرده باشد، هوش و حواسم را از توجه به شأن و مقامی که در آن هستم نیز برداشته بود. √ روزه‌دار شبیه عروسی است که تمام جشن رمضان بخاطر او برپا شده است. کلاسی دارد و شأنی، که نباید هر حرکتی را انجام دهد، باید مراقب باشد که سختی‌های آن مراسم، او را از شادابی و متانت نیندازد! • و من به قدر آن دختر پنج ساله نقشم را در ضیافت خدا باور نکرده بودم. وگرنه با متانت بیشتری به سراغ سفره می‌رفتم. . 💠 بقعه رسانه مذهبی استان مرکزی 🔻 کانال در ایتا👇 📲 https://eitaa.com/joinchat/2992439322C285493b84c ❤️اللهم عجل لولیک الفرج🤲
🇮🇷 : «فقط یک چشم‌انداز در جهان هست و لاغیر» ✍ مدیر سابقه‌دار و استاد دانشگاهِ صاحب نامی بود در کسب و کار. آمده بود کمک مان کند در چینش اهداف و چارت تشکیلات. • از نگاه دانش ایشان نقطه‌ی شروع کار، بازنگری در چشم‌انداز بود! و سپس اهداف و . بقیه‌ی راه! گفت: چشم اندازتان ؟ گفتم: مگر چند تا چشم‌انداز در جهان هست؟ با تعجب نگاهم کرد • ادامه دادم: هیچ حرکتی در رحم انقلاب اسلامی صورت نمی‌گیرد مگر آنکه چشم‌اندازش را حکیمی که در نوک قلّه‌ی مقاومت ایستاده مشخص کرده است: «ایجاد استعداد و بسترِ آماده برای ظهور تمدن نوین اسلامی» • از دیدگاه من چشم انداز حرکتِ حتی یک جامعه کوچک مثل یک کارگاهی که دو تا کارگر دارد تا رهبر یک ملّت تا کسی که جهانی فکر می‌کند، اگر همین نباشد، همه‌ی عمرشان را باخته‌اند ! گفت: کاملاً برایم قابل فهم است. چه اهدافی در ذیل این چشم‌انداز تعریف می‌کنید؟ گفتم: اهدافی که هر مجموعه یا جامعه‌ای را در ذیل این چشم‌انداز حرکت می‌دهد قطعاً به تناسب جنس فعالیت آن فرق می‌کند. اما تمام اهداف ما بعنوان یک مرکز انسان‌شناسی در ذیل این دو تا هدف اصلی تعریف می‌شود: ۱ بالا بردن سطح شناخت مردم (ناس) از آن «خود»ی که قرار است به دولت صالحان وارد شده و به قدرِ پادشاه آن دولت، رشد کند. ۲ جهت‌دهی به نخبگان و مستعدانِ قدرتمندی که از میان همین گزینه اول جدا می‌شوند و می‌توانند در جهانِ آینده نقش رهبران آن دولت را ایفا کنند (پرورش "والقاده الی سبیلک" ). و لو اینکه این استعداد در خود ما نباشد ولی جهت که مشخص باشد مستعدانش مسیر را تحت ربوبیت خدا و امام‌شان طی خواهند کرد. • گفت: این هدف قابل آمارگیری نیست! و ارزیابی رشد یک کار کسب و کار، در محدوده‌ی آمار می‌گردد. • گفتم: به همین علّت است که مرتب کردن چارت یک تشکیلات، باید هر روز مداوماً اتفاق بیفتد. √ یک تشکیلات پویای آخرالزمانی تشکیلاتی است که دائماً به تناسب دو فرمول مهم باید اولویت‌هایش را تعیین و فعالانش را چینش کند : ۱ زمان‌شناسی (که مهمترین فرمول است) ۲ قدرت و وسعت نفس رهبران تشکیلات و تمام اعضای آن. چهار ساعتی جلسه‌مان طول کشید. گفت : این دانش ما که در دانشگاه های اولِ اروپا کسب شده چگونه می‌تواند در استخدام دولت کریمه قرار بگیرد؟ گفتم : باید «بومی سازی» شود برای آن دولت. یعنی تمام این دانش باید برود حول محور پرورش «انسان تراز» و تولید «جامعه انسانی تراز». اگر با «هدف گرفتن رشد بخش انسانی جامعه» به این دانش نگاه کنید، بسیاری از معادلاتش عوض می‌شود. بهتر است مدل این دانش را برای حکمرانی در جهان آینده بروز رسانی کنید، شاید شما اولین کسی باشید که بتوانید به این مدل‌سازی موفق شوید. • گفت: اعتراف میکنم که همینطور است! و باید چند روزی روی همین موضوع تمرکز کنم تا بتوانم برای چارت یک تشکیلات تمدنی کمکتان کنم. • چقدر بزرگ بود این جان و چقدر وسیع بود این روح که به سرعت حرکتش از «انتهایِ دانشی که محوریتش منافع بخش طبیعی انسان» بود بسمت بومی سازی این دانش برای جهانی که محورش «رشد بخش انسانی» آدمهاست شروع شد. این یعنی این جان، سیّال است و جاری! و جاری شدنش در جهانِ آینده هیچ سخت نیست! . 💠 بقعه رسانه مذهبی استان مرکزی 🔻 کانال در ایتا👇 📲 https://eitaa.com/joinchat/2992439322C285493b84c ❤️اللهم عجل لولیک الفرج🤲
🇮🇷 : سخت‌ترین نقش‌ها را برداشت تا تو خجالتِ کسی را نکشی! ✍ عزیزجان زن باحیایی بود! خیلی باحیا. آنقدر لطیف که تا وقتی سرِپا بود کمتر کارهایش را به کسی می‌سپرد. تا می‌توانست همه‌ی کارهایش را خودش انجام می‌داد و زحمت به بچه‌ها نمی‌داد. • کمی پیرتر که شد نیازش به بچه‌ها هم بیشتر شد. دیگر بعضی خریدها و کارهایش را مجبور می‌شد به بچه‌ها بسپرد. همه بچه‌ها ازدواج کرده بودند و زندگی مستقلی داشتند. اما او اغلبِ کارهایش را از میان بچه‌هایش به یکی از پسرهایش می‌سپرد. او هر روز عصرها می‌آمد خانه‌‌ی عزیزجان و کارهایش را سامان می‌داد و باهم چای و فَتیر می‌خوردند و نماز مغربش را که می‌خواند می‌رفت سر زندگی خودش. • همیشه برایم جای سوال بود، با اینکه بیشترِ بچه‌های عزیزجان دور و برش هستند، چرا این پسرش به او بیشتر نزدیک‌تر است. • تا اینکه یکروز عزیزجان بی‌آنکه بپرسم در میان گپ و گفت‌های شیرینش جواب مرا هم داد : «غلامرضا» ته‌تغاری ناخواسته‌ی ما بود. وقتی فهمیدم باردارم کلی غصه خوردم اما الآن می‌فهمم او نعمت خاص خدا برای من بود. می‌دانی ننه ؟ او یک جوری به من فکر می‌‌کند که کمتر اتفاق می‌افتد من به او بگویم چه کار رویِ زمین مانده‌ای دارم. خودش جلو جلو حدس می‌زند و کارهایم را انجام می‌‌دهد. اما بعضی وقتها که می‌خواهم به او چیزی بگویم: انگار همه‌ی تنش گوش می‌شود تا حرفم از دهانم بیرون نیامده مسیرِ انجام آن را آسان کند و انجامش دهد. او همیشه عصرها می‌آید می‌نشیند تا کار روی زمین مانده را بفهمد از میان حرفهایم! نه اینکه من به او بگویم چه کار دارم. اینطور نیست که من کارهایم را فقط به او بگویم. او کارها را خودش می‌یابد و می‌خرد. • بیست سال از اون روز گذشت! سحر امروز گوشه‌ی حرم نشسته بودم و با خودم می‌گفتم دوازده قرن است که تو به قدر ایجاد یک حکومت جهانی «غلامرضا» نداری! • «غلامرضا»های تو چجوری‌اند؟ قطعاً ویژگی مشترکشان همین است که عزیزجان گفت: جلو جلو فکر می‌کنند که الآن چه کاری روی زمین است و چه کاری می‌‌تواند برای یک جهان یتیمِ تو، موثرتر باشد و دست آنها را در دست تو بگذارد. √ «غلامرضا»های تو همان‌هایی‌اند که همیشه سهم سخت‌ترین کارها را سریع‌تر برمی‌دارند که تو خجالت کسی را نکشی! اینگونه می‌شود که می‌شوند محل امن و اعتماد تو . و روزیِ‌شان از همه بیشتر می‌شود. ✘ شبهای قدر هم که روزی‌ها تقسیم می‌شوند؛ «غلامرضا»ها قبلاً سهمشان را برده‌اند و بالاترین و سخت‌ترین نقش‌ها را گرفته‌اند تا تو خجالتِ کسی را نکشی. کاش من هم یک «غلامرضا» بودم برای پدر دولتِ صالحانِ زمین . 💠 بقعه رسانه مذهبی استان مرکزی 🔻 کانال در ایتا👇 📲 https://eitaa.com/joinchat/2992439322C285493b84c ❤️اللهم عجل لولیک الفرج🤲
🇮🇷 : «عاشق دنبال یک سرنخ می‌گردد، یک نقطه‌ی گیر، که فکرش را لحظه‌ای از معشوقش جدا نکند.» سحر دیروز دوشنبه ۲۸ اسفند بود پیام دادم، می‌توانم شما را امروز ملاقات کنم؟ باید برای نهایی شدنِ یک کمپین بین‎المللی با محوریت آینده جهان، با ایشان مشورت می‎‌کردم. • چند دقیقه بعد جواب دادند: بله من همین الآن حرکت می‌کنم و خودم را به شما می‌رسانم. از منزل‌شان تا دفتر ما بیشتر از دو ساعت راه بود. • رفتم دفتر و تمام نمودارهایی که برای این جلسه لازم بود را آماده کردم و منتظر ماندم. تا رسیدند از همین جمله شروع کردند: چند روز بود منتظر تماس‌تان بودم تا بتوانم تعطیلات عید را روی نقشه‌راه و نمودارهای اطلاعات این کمپین تمرکز کنم. اما از شما خبری نشد. • او می‌گفت و من حیرت نمی‌کردم که اگر جز این بود باید حیرت کرد. اما به حرفهای دل ایشان الان یک روز است که دارم فکر می‌کنم !!! ✘ اغلبِ ما اینگونه هستیم : می‌خواهیم قبل از تعطیلات، همه‌ی کارها را جمع کنیم که در تعطیلات به هیچ چیزی فکر نکنیم! هیچ چیزی که می‌گویم؛ یعنی هیـــچ چیزی که مزاحمِ ذهنمان نشود و از حالت غفلتی که بدان مبتلا می‌شویم بیرون‌مان نیاورد. √ اما عاشق اینطور نیست : « دنبال یک سرنخ، یک فکر، یک کار، یک نقطه‌ی گیر، هست که او را از معشوقش جدا نکند! وقتی همه مشغول روزهای اول سالند او هم مشغول است مثل همه! لذت می‌برد مثل همه! مهمانی می‌رود مثل همه! اما این قلب، این فکر، این جان تعلّق دارد به محبوبش! و دارد چرخ می‌زند دور آنچه که خرسنگهای پیش پای محبوبش را برمی‌دارد و او میداند که برداشتن این سنگها، اول نتیجه‌اش ریزش خرسنگها و خرده سنگهای درونِ خودش هست. همانها که نمی‌گذارند معشوقش را بی‌پرده در آغوش بکشد. ✘ از دیروز فکر میکنم با خودم، چقدر خدا مرا عزت داده که چنین عاشقانی را دارم به چشم می‌بینم و ملاقات می‌کنم. . 💠 بقعه رسانه مذهبی استان مرکزی 🔻 کانال در ایتا👇 📲 https://eitaa.com/joinchat/2992439322C285493b84c ❤️اللهم عجل لولیک الفرج🤲
🇮🇷 : «زنگ بزن آتش‌نشانی!» ✍ از دو سه روز قبل از عید، عصبانی بود از اینکه خانواده‌ی پسرخاله‌ احسان هم به افطاری روز اول عید دعوتند! • اصلاً اعصاب این آدم را نداشت. آخر آنها مثل هم فکر نمی‌کردند، مثل هم به دنیا نگاه نمی‌کردند. سبک زندگی‌شان باهم فرق داشت و هر دو تحمل حضور کسی که اینقدر با او تفاوت داشته باشد را نداشتند و بارها در مهمانی‌های مختلف دیده بودم که از وجود همدیگر در عذابند! • از صبح چند نفری رفتیم کمک مامان. نشسته بودیم روی ایوان خانه‌ی مامان و سبزی پاک می‌کردیم که علی رسید. تقریباً «برجِ زهرمار» بود. • نشست روی ایوان کنار مامان و دستش را بوسید. مامان سرش را به سینه گذاشت و فشرد و گفت: اینگونه سرخ نبینمت مامان! دینِ ما دین محبت است! حتی با دشمنان. ما اجازه‌ جهاد نداریم مگر برای دفاع . ✘ علی جان جنگ، جنگ است مامان، و ریشه‌اش هم دشمنی است! حالا می‌خواهد در جهان بیرون باشد یا در جهان درون. و دشمنی را شیطان ایجاد می‌کند! • اینکه تو بخاطر بعضی موضع‌گیری‌های سیاسی و مذهبی با احسان همسو نیستی نمی‌تواند باعث شود که در درونت با او بجنگی! • علی گفت: من نمی‌جنگم که ! حوصله‌اش را ندارم. مامان گفت: وقتی کسی در درونت آنقدر «شلوغی و فشار» ایجاد می‌کند که نمی‌توانی در جایی که هست آرام باشی و این نشاط و شادی را به دیگران انتقال دهی، قطعاً در درونت با او جنگ داری! جز این است؟ اگر جنگ نداری چرا دائماً آماده‌باش هستی تا او یا همسرش یک حرکتی بکنند یا حرفی بزنند و تو بخواهی حالشان را بگیری و ثابت کنی اشتباه می‌کنند. • گفت : چکار کنم مامان؟ بشینم این کارهایش را تماشا کنم؟ مامان گفت: مهمانی جای دیدار است، جای گشایش احوال است و اجتماع مؤمنین و همدلی آنها برای خدا بالاتر از آن است که تو آن را تبدیل به مرکز مناظره کنی! √ اگر بتوانی این قورباغه را قورت بدهی و وقتی آمد جوری در آغوشش بگیری که بفهمد قصد جنگیدن نداری و می‌خواهی این مهمانی را فقط از وجودش لذت ببری و اگر کار به بحث‌های الکی رسید به بهانه‌ای خود را مشغول کاری کنی تا ادامه‌دار نشود، یک سرِ این جنگ خاموش می‌شود! و وقتی یک سر خاموش شود، سرِ دیگر ناچاراً خاموش می‌شود دیگر • علی گفت: مامان این کارها که شما می‌گویی، از من برنمی‌آید! من نمی‌توانم او را بغل کنم! خیلی سخت است. • مامان گفت: اگر آشپزخانه ما آتش بگیرد تو چکار میکنی ؟ گفت زنگ میزنم آتش نشانی! مامان گفت : حالا هم زنگ بزن آتش نشانی • با حیرت نگاه کرد به مامان. مامان ادامه داد: نَفْس را هم باید زود خاموش کرد تا بگذارد تو نَفَس بکشی و سالم بمانی! وگرنه کم کم همه‌ی جانت را فرا می‎‌گیرد و می‌سوزاند! • گفت: الآن چه کنم؟ آتش نشانی از کجا بیاورم؟ مامان گفت: یک عالمه دعای آتش نشانی در صحیفه هست. یا از آنها استفاده میکنی و خاموشش میکنی یا این آتش درون تو را جزغاله می‌کند و فشارش را همه در جمع باید تحمل کنند. • علی گفت : من حوصله ندارم مامان. بعد سراسیمه بلند شد و گفت اصلاً می‌روم تا نباشم در این مهمانی! و رفت!!!!! • سر سفره افطار داشتم به این فکر می‌کردم چقدر از این آتش‌ها می‌آید و ما خاموشش نمی‌کنیم و اجازه می‌دهیم گُر بگیرد و آنقدر بماند که تمام سلامت روحمان را جزغاله‌ کند. که در باز شد و علی آمد. به احترام سفره کسی بلند نشد اما علی رفت نشست پیش احسان و گفت: «آتش نشانی بودم دیر کردم، داداش ببخشید» . بعضی دعاهای آتش‌نشانی در صحیفه جامعه سجادیه: دعای ۴۸ | دعای ۵۰ دعای ۱۵۵ | دعای ۱۵۶ | دعای ۱۵۹ حرز ۲۲ | حرز ۲۳ (کلیک کنید روی دعا) . 💠 بقعه رسانه مذهبی استان مرکزی 🔻 کانال در ایتا👇 📲 https://eitaa.com/joinchat/2992439322C285493b84c ❤️اللهم عجل لولیک الفرج🤲