فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سیاستمداری که لغتنامه نوشت
👈🏻امروز سالروز وفات علیاکبر دهخدا است.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
ما خاک پای حضرت موسی ابن جعفریم
در سایه سار رحمت موسی ابن جعفریم
داده به ما زیادتر از انچه خواستیم
شرمنده ی عنایت موسی ابن جعفریم
مدیون لطف بی حد این خانواده ایم
ما نوکران عترت موسی ابن جعفریم
ما نسل پشت نسل گدایان سفره ی
دولت سرای عزت موسی ابن جعفریم
ایثار او عقیده ی ما را درست کرد
ما شیعه ی کرامت موسی ابن جعفریم
با یاد روضه های سیه چال سال ها
گریه کنان غربت موسی ابن جعفریم
زنجیر و ساق پا و نم خاک های سرد
خونین دل از اسارت موسی ابن جعفریم
🌹⚫️#شهادت_امام_موسی_کاظم
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚حکایت
با مردم به اندازه عقل هایشان سخن بگویید.
روزی پادشاهی دانا به شهری وارد میشود و میخواهد با دانشمند آن شهرگفتگویی داشته باشد. مردم، چون کسی را نداشتند، او را نزد چوپان میبرند. آندو روبروی هم مینشینند و مردم هم گرد آنها حلقه میزنند. پادشاه دایرهای روی زمین میکشد. چوپان با خطی آن را دو نیم میکند. پادشاه تخم مرغی از جیب درمیآورد و کنار دایره میگذارد. چوپان هم پیازی را در کنار آن قرار میدهد. پادشاه پنجه دستش را باز میکند و به سوی چوپان حواله میدهد. چوپان هم با دو انگشت سبابه و میانی به سوی او نشانه میرود. پادشاه برمیخیزد، از چوپان تشکر میکند و به شهر خود بازمیگردد. مردم شهرش از او درباره ی گفتگویش میپرسند و او پاسخ میدهد که: چوپان دانشمند بزرگی است. من در ابتدا دایرهای روی زمین کشیدم که یعنی زمین گرد است. او خطی میانش کشید که یعنی خط استوا هم دارد. من تخم مرغی نشان او دادم که یعنی به عقیده ی بعضیها زمین به شکل تخم مرغ صاف و مسطح است. و او پیازی نشان داد که به شکل پیاز لایه لایه است. من پنجه دستم را باز کردم که یعنی اگر پنج تن مثل ما بودند کار دنیا درست میشد و او دو انگشتش را نشان دادکه یعنی فعلاً ما دو نفریم.
مردم شهر چوپان هم از او پرسیدند که گفتگو در مورد چه بود و او پاسخ داد: آن پادشاه دایرهای روی زمین کشید که یعنی من یک قرص نان میخورم. من هم خطی میانش کشیدم که یعنی من نصف نان میخورم. او تخم مرغی نشان داد که یعنی من نان و تخم مرغ میخورم. و من هم پیازی نشانش دادم که یعنی من نان و پیاز میخورم. او پنجه دستش را به سوی من نشانه رفت که یعنی خاکبر سرت. من هم دو انگشتم را به سوی او نشانه رفتم که یعنی دو تا چشمت کور شود.
❥↬ @bohlool_aghel
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
9.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞داستانی از کرامات امام کاظم علیه السلام و حُسن خلق نسبت به دشمن خود
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
آسمان را سقفی از باران رحمتت بساز🌧
و زمین را بستری از کویِ آرامش
دوست را دریایی از محبت بیکران 🤍
و خلوتم را با سایۀ مهربانت همسایه ساز✨🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
باران اتفاق مبارکی است🌧
امیدوارم فرو افتادن 🙏
هر قطره باران
آمینی باشد
برای تمام🌹
آرزوهای زیباتون🙏
شب شما بخیر ✨🙏
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸صبح و سحر برکامتان،
🍃مرغ سعادت بامتان
🌸از باده ی لبخند و عشق،
🍃ريزد خدا بر جامتان
🌸خواهم که ای يارانِ من
🍃در روزگار و زندگی
🌸اسب چموش سرنوشت،
🍃پيوسته باشد رامتان
سلام 🌸🍃
صبحتون پراز نشاط و شادی🌸🍃
🌸خدایِ خوبم برای زیباترین تکرار
این دنیا که بیداری ست از تو سپاسگزارم 🌸
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀درود ، روز زیباتون غرق در انرژی مثبت☀
❤دریافت انـرژی الـهـی
مهربانا وقتی تو بی نهایتی،پس من چگونه محدود شوم در خود و دنیای خود؟!من با تو معنا میابم و تو امید میبخشی به ناامیدی های این روزهایم ؛ و من چنان در این دریای بیکرانِ رحمتت غرق میشوم که تمامِ ناممکن ها برایم ممکن میشوند ...و تمام قفلها کلید ...و تمام آشوبها،آرامش ...خدایا دنیای محدودم را با حضور خودت وسعت ببخش تا بدانم وقتی پا به پای تو قدم بردارم؛ به آرامشی خواهم رسید که دیگر بیقراریها سهمِ روزهایم نمیشود. الـهـی آمیـن🙏🏻
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞حکایت قصاب و مرد پولدار
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
4_5821411210007940625.pdf
4.57M
امیلی گراهام دختری است که به دنبال اصل و نسبش میگردد. او خانهی اجدادیاش را که خانوادهاش در پی ناپدیدشدن یکی از دختران جوان خانواده فروختهاند را دوباره میخرد و سعی میکند آن را بازسازی کند. در طی عملیات بازسازی استخوانهایی در حیاط خانه کشف میشود که پس از تحقیقات زیاد مشخص میشود متعلق به دختر جوانی است که 4 سال قبل ناپدیدشده است.
📕 در خیابانی که تو زندگی میکنی
✍🏻 #مری_هگینز_کلارک
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
دختر عمويم دعايي خواند و من تبديل به يک الاغ شدم و مرا به مردي کرايه داد و هر روز با من خاک و ماسه م
موقعي که حاتم نزد گدا رسيد و قضيه را گفت گدا هم گفت حالا گوش کن تا من رازم را به تو بگويم، ما دو نفر بوديم نام من حسن و نام دوستم حسين بود و از زمان کودکي با هم بوديم تا اينکه بزرگ شديم من دهقان شدم او هم چوپان شد. روزي در يک کوه يک خزانه پيدا کرديم من به حسين گفتم شما برو و آنها را با طناب بالا بفرست بعد تو را بالا مي کشم و طلا ها را قسمت مي کنيم ولي من او را بالا نکشيدم بلکه شيطان بر دلم خيمه زد و يک سنگ بزرگي را به سرش انداختم و او مرد و من هم فوري کور شدم. از آن زمان به همه مي گويم انصاف نگهدار. حاتم از او خداحافظي کرد و سوار قاليچه شد و خودش را به خانه مرد اذان گو رسانيد و قصه گدا را برايش تعريف کرد. اذان گو گفت پس گوش کن به سر من. روزي بالاي مسجد اذان مي گفتم که ديدم در پائين دختري ايستاد که آنقدر قشنگ بود که حد نداشت من عاشق او شدم و پس از تمام کردن اذان پائين آمدم و با اصرار فراوان او را به خانه ام مهمان آوردم و بعد از چند روزي از او تقاضاي ازدواج کردم گفت آقاي مومن من پري هستم و نمي توانم با انسان زندگي کنم ولي من قول دادم که او هر طوري بخواهد همان طور با او رفتار کنم. او از من خواست تا هيچ موقع به ميان دو کتفش دست نزنم با او ازدواج کردم يک سال از زندگي مان مي گذشت تا اين که يک شب به ميان کتفش دست زدم ناگهان از خواب پريد و بچه اي را هم که داشتيم با خود برداشت و پرواز کنان رفت. هر چه به خودم کتک زدم ديگر هيچ فايده اي نداشت. ميان دو کتفش دو تا بال وجود داشت و حالا دو سال از اين واقعه مي گذرد و موقعي که اذان را تمام مي کنم او را همان جا مي بينم و ناچار به خودم کتک مي زنم و بيهوش مي شوم. حاتم از او هم خداحافظي کرد سوار قاليچه شد و به نزد گلچهره آمد و سر هر سه مرد را تعريف کرد و با او ازدواج کرد.
پایان.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
هدایت شده از تبلیغات موقت👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙄درمان اعتیاد
باهر میزان و وضعیت مصرفی که دارید
بدون درد و خماری و بستری شدن
بدون استفاده از هرگونه مشتقات مورفین و ....
با ما تماس بگیرید
09119015247
جهت مشاوره👇🌹
🆔 @mona_tehranie
لینک کانال👇👇📍
https://eitaa.com/tarjome_zendegi
📚 حکایت کوتاه
خضر نبی در سایه درختی نشسته بود
سائلی سمت او آمد و از اول سوال کرد خضر دست در لباسش برده اما چیزی دستش را نگرفت
گفت ای سائل ببخشم چیزی ندارم
سایل گفت تو را به خدا سوگند میدهم نیازم بسیار است کمی بیشتر بگرد شاید چیزی داری و نمیدانی
خضر برخواست گفت صبر کن دارم بیا برویم، به بازار برده فروشان آمد و گفت مرا بفروش و پولش بگیر و ببر چاره علاجت کن
سائل گفت نه هرگز!!!
خضر نبی گفت باید اینکار را انجام دهی
القصه خضر را سائل بفروخت و پول را گرفته و شادمان راهی شد.
خضر را مردی خرید و آورد خانه
دید پیرمردی نورانی است، دلش سوخت و کار زیادی به او نمیسپرد.
روزی مرد قصد سفر کرد و از خضر خواست تا خانه و فرزندانش را در غیاب او محافظت کند و مایحتاج آنها را بخرد.
خضر گفت کاری به من بسپار من از اینکه غلام تو باشم و کاری نکنم ناراحتم
مرد گفت همین بس
خضر اصرار کرد، مرد گفت پس اگر دوست داشتی برای من از دل کوه سنگهای کوچک بیاور تا در حیاط منزل خانه دیگری بسازم
خضر نبی پذیرفت و در غیاب صاحب خانه با قدرت تمام، خانهای زیبا به کمک اجنه و فرشتگان در آن خانه بنا ساخت
صاحب خضر آمد و چون آن خانه را دید باور کرد این پیر مرد انسان معمولی نیست!
گفت تو کیستی ای مرد خود را معرفی کن،
گفت غلام توام
گفت تو را به خدا سوگند خودت را معرفی کن، خضر گفت مرا چرا به خالقم سوگند دادی؟
یکبار سائلی مرا به خالقم سوگند داد، چیزی نداشتم به او دهم
خودم را به بردگی فروختم!!!
من خضر نبی هستم
مرد گریست و گفت مرا ببخش نشناختمت
گفت: اصلاً من خود خواستم نشناسی تا راحت امر و نهی کنی مرا چون غلامان
گفت ای خضر در قبال این خانه که ساختی از من چیزی بخواه
گفت ای صاحب و مولای من
از زمانی که غلام تو شدهام به راحتی نمیتوانم برای خالقم در پنهان عبادت کنم و راحت نمیتوانم اشک بریزم
چرا که میترسم هر لحظه در زمان لذتم با معشوقم مرا احضار کنی و اگر اجابت نکنم معصیت کرده باشم.
مرا لطف فرموده آزاد کن
صاحب خضر گریست و او را آزاد کرد.
حضرت خضر کسی است که برای وصال معشوقش خود را به غلامی فروخت و معشوقش بهای عشق آزادی او را پرداخت.
راستی ما برای خدا چه می کنیم...!؟
"قدری بیندیشیم"
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel