🍎 سیب های شیطانی.. محصول دیگر شیاطین...
140 کیلوگرم مواد مخدر از نوع داتورا که در ایران معروف به سیب شیطان است، در جنوب تهران کشف شد..
داتورا (تاتوره – داتوره)، یک گونه از نه گونه از گیاهان گلدار شب پره متعلق به خانواده "Solanaceae" است
سالهاست که از تخم ها ، گلها و ریشه های این گیاه به عنوان دارو یا روانگردان استفاده می شود.
📛 تاثیرات آن :
بر خلاف مشاهدات دیداری ، گزارش شده از انواع دیگر روانگردانها مانند ال اس دی یا قارچ های سیلوسایبین ، داتورا باعث مشاهده صادقانه ( frank hallucination ) می شود یعنی فرد نمی تواند مرز بین واقعیت و توهم را تشخیص دهد! تصاویر فوق العاده و توهمات بطور معمول برای شخص اتفاق می افتد. صحبت کردن طولانی با شخصیت های غیر واقعی ( جن ها ) سیگار کشیدن زیاد حتی توسط کسانی که سیگاری نیستند!..
امروزه دشمنان با ترویج روانگردان ها باعث شده اند جوانان زیادی در تله های متافیزیکی افتاده و #جن_زده بشوند به راحتی..این مواد مخدر و محرک سبب اتصال جهان انسی و جهان جنی میشود.
#محرک_های_شیطانی
#جن_زدگی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚دیگی که زایید سر زا هم میرود
در مواقعی که کسی مطلب غیر قابل قبولی را به خاطر منافع خود بپذیرد و چندی بعد از بابت همان مطلب ضرر کند از این مثل استفاده میکنند تا نتواند انکار و اعتراض کند.
میگویند ملانصرالدین چند بار از همسایهاش دیگی قرض کرد و هر بار دیگچهای داخل آن گذاشت و دیگ را پس داد. همسایه میپرسید دیگچه از کجا آمده؟ جواب میداد دیگت آبستن بود و در خانه ما بزایید.
بار آخر دیگی بسیار بزرگ از همسایه به عاریت گرفت و پس نداد. همسایه به در خانه او آمد و سراغ دیگش را گرفت. پاسخ داد دیگت چند روز پیش سر زا از دنیا رفت. همسایه گفت دیگ که نمیمیرد. ملانصرالدین پاسخ داد:
دیگی که میتواند بزاید حتما روزی هم ممکن است سر زا بمیرد.
داستان دیگری نیز میگوید روزی شخصی ناشناس دو مرغ برای سلطان محمود آورد و گفت امروز به نیت شراکت با سلطان نرد بازی کردم و برنده شدم و شایسته دیدم که این دو مرغ را که سهم سلطان است به قصر بیاورم. سلطان قبول کرد و دستور داد تا مرغها را از وی بگیرند. تا چند روز آن مرد هر روز چند مرغ میآورد و هر بار همان را میگفت و سلطان میپذیرفت.
یک روز با حالی ناراحت و دست خالی نزد سلطان آمد. سلطان او را ناراحت دید و علت پرسید. آن مرد پاسخ داد امروز به شراکت با سلطان در بازی نرد هزار دینار باختم. سلطان خندید و دستور داد پانصد دینار سهمش را به او بدهند و به وی گفت از این پس بیخبر از من به شراکت من قمار نکن.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#داستان_کوتاه_تصویری
داستانی زیبا و تکان دهنده درباره اینکه خدا کجاست و در کجای زندگی ما قرار دارد !
شاید این داستان تاثیرش روی شما از هر چیز دیگری بیشتر باشد !
پس کلیپ را باز کنید و تا انتها ببینید و بدانید دستان خدا هر لحظه در دستان شماست !
ازرحمت خداوندناامیدنباش
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
❤️ شفای بیماری
آیت الله بهجت می فرمودند:
این کارها را به این نیّت که اگر مردن بیمار، حتمی نیست، به وسیله این ها شفا یابد ان شالله، انجام دهید:
1⃣ مقدار کمی از خاک پاک مدفن سیّدالشهدا علیه السّلام را در آب زمزم مخلوط کرده و هفتاد مرتبه سوره «حمد» بر آن بخوانید و در نوبت های متعدد، هر روز به بیمار بخورانید، تا زمانی که شفا یابد.
2⃣ به فقیران «متعدد» صدقه بدهید، گرچه صدقه ای که به هر کدام میدهید، کم باشد.
3⃣ روزی هفت بار سوره «حمد» را به نیّت شفای او بخوانید.
4⃣ هر کس نزد بیمار میرود، برای شفایش سوره «حمد» بخواند.
5⃣ بیمار را به مشاهد مشرَّف (مزار معصومان علیه السّلام و …) ببرید و اگر نمی تواند، همین طور نیّت و توجّه کند که به آن مشاهد رفته و زیارت کند، و همین که نیّت شفا یافتن به آن زیارتگاه برود، کافی است.
6⃣ در حضور بیمار، مرثیه بخوانید به طوری که او منقلب و متأثر شود.
7⃣ حدیث کساء را (مکرَّراً) برای شفای او بخوانید. (و هنگام خواندن در مجلسی که این حدیث را میخوانید، عود روشن کنید.)
📚 عرفان و عبادت، صـــــ ۳۹۲
📚 فیضـے از ورای سـڪـــــوت
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚حکایتهای پندآموز «پاداش دسته گل اهدایی»
یکی از کنیزان امام حسین علیه السلام خدمت حضرت رسید،سلام کرد و دسته گلی تقدیم آن حضرت نمود. حضرت هدیه آن کنیز را پذیرفت و در مقابل به او فرمود:تو را در راه خدا آزاد کردم.
انس که ناظر این برخورد انسانی بود از آن حضرت با شگفتی پرسید:چگونه در مقابل یک دسته گل بی ارزش او را آزاد کردی؟! چون ارزش مادی یک کنیز به صدها دینار طلا می رسید.
حضرت با تبسمی حاکی از رضایت خاطر بود فرمود:خداوند اینگونه ما را ادب کرده،چون در قرآن کریم می فرماید:وَإِذَا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْهَا أَوْ رُدُّوهَا
اگر کسی به شما نیکی کرد او را نیکی و با رفتار شایسته تری پاسخ دهید.
📖سوره نساء آیه۸۶
و من فکر کردم،از هدیه این کنیز بهتر این است که در راه خدا آزادش کنم.
📚بحار جلد۴۴ صفحه۱۹۴
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴 جوان خارکن و دختر پادشاه
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم
در روستایی، جوان خارکن فقیر و تهی دستی زندگی می کرد که از مال دنیا جز یک تیشه و طناب چیزی نداشت. بسترش خاک بود و لحافش آسمان. نه از حسب و نسب بلندی برخوردار بود و نه چهره زیبا و دلربایی داشت.
روزی این جوان خارکن به شهر آمد با پشته ای از خار به دوش که ناگهان هیاهویی شنید و دید راه ها را قرق می کنند. نگاه کرد، دید فوجی از گل رخان پرده نشین حکومتی سوار بر کجاوه ها از آنجا عبور می کنند.
خارکن دست و پای خود را گم کرده، به این سو و آن سو می دوید تا از این کاروان دور شود که ناگهان بادی وزید و پرده از چهره آنان برگرفت. در این میان، چشم جوان خارکن به یکی از گل رخان مهوش روی افتاد که تاب از دلش برد. نگاه همان و دل دادگی همان.
خارکن با دیدن وی نعره ای زد و از هوش رفت و در میان راه افتاد. مأموران بر بالای سر او آمدند، پنداشتند که او هول کرده و از ترس هوش خود را از دست داده است. هرچه او را صدا زدند که بیم نداشته باش، برخیز و از سر راه دور شو، اثری نبخشید و جوان خارکن همچنان بیهوش افتاده بود و پاسخی نمی داد. عاقبت کاروان از کنار او گذشت و او لحظاتی چند به همان حال بود.
سپس به هوش آمد و با خود گفت: برخیز از اینجا برو که حسرتی بر دل خود نهادی که مدت ها گرفتار آن خواهی بود. باری، جوان خارکن از عشق سر به بیابان گذاشت. او که از آتش عشق در تب و تاب بود، شب و روز در همان بیابان به سر می برد و در بن بوته های خار می خزید.
مرد دانشوری از آن ناحیه می گذشت، چشمش به این جوان افتاد که شوریده حال است. نزد او آمد و پندها گفت، [ولی] اثری نکرد. سرانجام به او گفت: اینک که هیچ پندی در تو کارگر نیست و دست از این خاطره بازنمی داری، پس باید کاری کنی که آوازه ات بلند شود و به گوش شاه برسد، شاید از این طریق راهی به دربار بیابی....
ادامه در پست های بعدی....
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
🔴 جوان خارکن و دختر پادشاه بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم در روستایی، جوان خارکن فقیر و تهی د
جوان خارکن این پند را به گوش جان خرید و از کوه و دشت رو به شهر نهاد. مسجد خرابه ای در بیرون شهر بود.
به آنجا رفت و سجاده ای گسترد [و] روزها به روزه و شب ها به عبادت برخاست و از خوراک به گرده نانی جوین بسنده کرد. [بر] اثر عبادت و سجده فراوان، پینه ای بر پیشانی اش بست و سیمای عابد و زاهدی را به خود گرفت.
کم کم آوازه او در شهر پیچید، مردم گروه گروه برای زیارت وی می آمدند و او جز پاسخ سلام با کسی سخن نمی گفت. او قبله حاجات نیازمندان و دعایش دوای درد دردمندان شده بود.
خبر او به پادشاه رسید. روزی شاه برای شکار از شهر بیرون رفت و در راه به کلبه آن جوان رسید. پیاده شد و به دیدار او رفت. او را مشغول نماز یافت و [دید] مردمی گرداگرد او را گرفته اند.
محبت او در دل شاه نشست و از آن به بعد گه گاه مرغ دلش به سوی او پرواز می کرد و به زیارت او می رفت. روزی سر صحبت را با او باز کرد و گفت: ای جوان! تو به همه آداب و سنن آراسته ای و تنها یک سنّت را ترک کرده ای و آن اختیار همسر است.
من دختری در حرم سرا دارم چنین و چنان، اگر مایل باشی، او را به همسری تو درآورم. جوان خارکن با شنیدن این مژده هوش از سرش رفت و دلش به تپش افتاد و حالی توصیف ناپذیر به او دست داد. با این حال، به روی خود نیاورد و هیچ پاسخ مثبت یا منفی نداد.
شاه با خود گفت: لابد زهد و عفت و شرم و حیای او مانع از پاسخ می شود.بالاخره شاه شب را در این خیال به سر برد که مبادا جوان عابد پیشنهاد او را رد کند.
از سوی دیگر، جوان خارکن هم تمام شب را در اضطراب و دلهره به سر برد که مبادا شاه پشیمان شود و از رأی خود برگردد. فردا صبح، پیک شاه نزد خارکن آمد و پیام مجدد شاه را به او رساند. خارکن از خدا خواسته سری به نشانه رضایت جنباند.
❌ ادامه در پست های بعدی....
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
جوان خارکن این پند را به گوش جان خرید و از کوه و دشت رو به شهر نهاد. مسجد خرابه ای در بیرون شهر بود.
شاه پس از آگاهی از پاسخ مثبت جوان خارکن، دستور داد مجلسی آراستند و خطیب و شیخ و قاضی شهر را آوردند و خطبه خوانده شد و دختر شاه به عقد جوان خارکن درآمد.
سپس شهر را آذین بستند و سران مملکتی به راه افتادند و به کلبه جوان خارکن رفتند، لباس های دیبا و زربفت بر او پوشاندند و بر اسبی نجیب و زرعنان نشاندند و جوان با شکوه و جلال وارد شهر شد.
جوان خارکن که خود را در این حال دید، همین که به قصر شاه رسید و آن همه نعمت و زر و زیور را مشاهده کرد، ناگاه به فکر فرو رفت و روزگار گذشته خود را که با رنج و مشقت و ذلت همراه بود، به یاد آورد؛ آن روزهای گرمی که پشته خار را به دوش می کشید و شب ها از درد و خستگی خواب به چشمش نمی رفت. این تفکر، دری به دلش گشود و نور عشق حق از آن روزن بر عرصه دلش تابید.
با این تفکر، سروش حق در گوش دلش طنین افکند که آنچه از عزت و جاه و مال و دست بوسی شاه و وزیر و وصل معشوق می بینی، همه و همه از آثار عبادت و طاعت خداست، آن هم نه طاعتی پاک و خالص، بلکه طاعتی به قصد مزد و اگر طاعت به قصد قرب باشد، دیگر چه خواهی یافت.
تابش نور حق بر دل جوان خارکن و گشوده شدن روزنه های معرفت الهی بر او، یاد صحبت و عشق دختر پادشاه را به کلی از خاطر وی زدود و عرصه دلش جلوه گاه خدا شد و بس.
در همان حال از اسب پیاده شد، لباس های دامادی از تن به درآورد و با پای برهنه به دشت و بیابان گریخت و درِ خانه به روی خویش و بیگانه بست و به عبادت راستین پرداخت تا به مقاماتی وصف ناپذیر دست یافت:
صحبت شهزاده اش از یاد رفت ترک او کرد و پی صیاد رفت(1)
1- حسین استادولی، قصه های طاقدیس، تهران، نشر دانش آموز، 1375، پنج موضوع مانده به آخر.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 آثار مخرب تربیت اشتباه
دکتر_انوشه
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚داستان کوتاه
مثل دانه های قهوه باش
زن جوانی پیش مادر خود می رود و از مشکلات زندگی خود برای او می گوید و اینکه او از تلاش وجنگ مداوم برای حل کردن مشکلاتش خسته شده است.
مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد .
سپس توی اولی هویچ ریخت در دومی تخم مرغ ودر سومی دانه های قهوه. بعداز 20 دقیقه که اب کاملا جوشیده بود گاز هارا خاموش کرد!
اول هویچ هارا در ظرفی گذاشت ٬ سپس تخم مرغ هارا هم در ظرف گذاشت وقهوه راهم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت سپس از دخترش پرسید که چه می بینی؟
دخترش پاسخ داد: هویچ٬تخم مرغ٬قهوه. مادر از او خواست که هویچ هارا لمس کند وبگوید که چگونه اند ؟! او اینکار را کردو گفت: نرم اند
بعد از او خواست تخم مرغ هارا بشکند ٬ بعداز اینکه پوسته آن را جدا کرد ٬ تخم مرغ سفت شده را دید و در آخر از او خواست که قهوه را بچشد .
دختر از مادرش پرسید که: مفهوم اینها چیه؟
مادر بهش پاسخ داد: هرسه این مواد در شرایط سخت و یکسان بوده است ٬ آب جوشان٬ اما هرکدام عکس العمل متفاوتی نشان داده اند.
هویچ در ابتدا بسیار سخت ومحکم به نظر میرسد اماوقتی در آب جوشان قرار گرفت به راحتی نرم و ضعیف شد. تخم مرغ که در ابتدا شکننده بود و پوسته بیرونی آن از مایع درونی آن محافظت می کرد٬وقتی در آب جوش قرار گرفت مایع درونی آن سفت و محکم شد . دانه های قهوه که یکتا بودند٬بعد از قرار گرفتن در آب جوشان٬آب را تغییر دادند.
مادر از دخترش پرسید:تو کدام یک ازین مواد هستی؟ وقتی شرایط بد وسختی پیش می آیدتو چگونه عمل می کنی؟ تو هویچ٬تخم مرغ یا دانه های قهوه هستی؟
به این فکر کن که من چه هستم؟آیا من هویچ هستم که به نظر محکم می آیم٬ اما در سختی ها خم می شوم و مقاومت خود را از دست می دهم ؟
آیا من تخم مرغ هستم که با یک قلب نرم شروع می کند اما با حرارت محکم می شود؟ یا من دانه قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد؟ وقتی آب داغ شد آن دانه بوی خوش وطعم دلپذیری را آزاد کرد.
اگر تو مانند دانه های قهوه باشی هرچه شرایط بدتر میشوند تو بهتر می شوی وشرایط را به نفع خودت تغییر می دهی!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴 داستان دید محدود
مردی با دوچرخه بـه خط مرزی میرسد، او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد، مامور مرزی می پرسد: “در کیسه ها چه داری؟” او میگوید: “شن”
مامور وی را از دوچرخه پیاده می کند و چون بـه او مشکوک بود، یک شبانه روز وی را بازداشت می کند، ولی پس از کنترل فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد. بنابر این بـه او اجازه عبور میدهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا…
این موضوع بـه مدت سه سال هر هفته یکبار تکرار می شود و پس از ان مرد دیگر در مرز دیده نمیشود.
یک روز ان مامور در شهر وی را میبیند و پس از درود و احوال پرسی، بـه او میگوید: من هنوز هم بـه تو مشکوکم و میدانم کـه در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردي؟
قاچاقچی میگوید: در کار قاچاق دوچرخه! بودم و تو در کسیه شن دنبال مدرک بودی بعضی وقت ها دید ما محدود میشود و موضوعات فرعی ما را بـه کلی از موضوعات اصلی غافل می کند!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴 داستان شکر نعمت
روزی مهندس ساختمانی، از طبقه ششم میـــخواهد کـه با یکی از کارگرانش حرف بزند، خیلی وی را صدا میزند اما بـه خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمیشود.
بـه ناچار مهندس، یک اسکناس ۱۰دلاری بـه پایین می اندازد تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند، کارگر ۱۰دلار را برمیدارد و توی جیبش میگذارد و بدون این کـه بالا را نگاه کند مشغول کارش می شود.
بار دوم مهندس ۵۰دلار می فرستد پایین و دوباره کارگر بدون این کـه بالا را نگاه کند پول را در جیبش میگذارد، بار سوم مهندس سنگ کوچکی را می اندازد پایین و سنگ بـه سر کارگر برخورد می کند. دراین لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند و مهندس کارش را بـه او میگوید.
این داستان همان داستان زندگی انسان اسـت. خدای مهربان همیشه نعمتها را برای ما می فرستد اما ما سپاسگزار ا نیستیم و لحظه اي با خود فکر نمی کنیم این نعمتها از کجا رسید.
اما وقتی کـه سنگ کوچکی بر سرمان میوفتد کـه در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اند بـه خداوند روی می آوریم.
بنابر این هر زمان از پروردگارمان نعمتی بـه ما رسید لازم اسـت کـه سپاسگزار باشیم قبل از این کـه سنگی بر سرمان بیفتد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴 ضرب المثل
ﻓﻼﻧﯽ ﺩﻭﺩﭼﺮﺍﻍ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ !
ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﺭﺱ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﮑﻪ
ﺭﻭﻏﻦ ﭼﺮﺍﻏﺸﺎﻥ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺷﺐ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﻮﺩ ﻭ
ﭼﺮﺍﻍ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻧﺸﻮﺩ، ﻓﺘﯿﻠﻪﺍﺵ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺍﺯ
ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻥ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻧﻤﯽﮐﺸﯿﺪﻧﺪ .
ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺣﺮﺍﺭﺕ ﻓﺘﯿﻠﻪ،
ﺭﻭﻏﻦ ﯾﺎ ﻧﻔﺖ ﻣﺨﺰﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﺑﺎﻻ ﻧﮑﺸﺪ ﻭ
ﻣﺼﺮﻑ ﻧﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻧﻮﺭ ﺿﻌﯿﻒ، ﺷﺐ ﺭﺍ ﺑﻪ
ﺻﺒﺢ ﻣﯽﺭﺳﺎﻧﯿﺪﻧﺪ.
ﭼﻮﻥ ﺭﻭﻏﻦ ﯾﺎ ﻧﻔﺖ ﺑﻪ ﻗﺪﺭ ﮐﺎﻓﯽ ﺍﺯ ﻣﺨﺰﻥ ﺑﻪ ﻓﺘﯿﻠﻪ ﻧﻤﯽﺭﺳﯿﺪ. ﻟﺬﺍ ﺩﻭﺩ ﻣﯽﺯﺩ ﻭ ﻓﻀﺎﯼ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﺍ ﺩﻭﺩ ﺁﻟﻮﺩﻣﯽﮐﺮﺩ.
ﻓﺮﺩ ﺩﻭﺩ ﭼﺮﺍﻍ ﺭﺍ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﻪ
ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯽﺩﺍﺩ .ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ
ﻟﺤﺎﻅ ﻋﻠﻤﯽ ﺑﻪ ﻣﻘﺎﻡ ﻭ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪﮐﻪ ﻓﻼﻧﯽ ﺩﻭﺩ ﭼﺮﺍﻍﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ !
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴 داستان تغییر نگرش
وقتی کـه نشستم تا مطالعه کنم، نیمکت پارک خالی بود. در زیر شاخههاي طویل و پیچیدهي درخت بید کهنسال، دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم کردنم شده بود، چون دنیا می خواست مرا درهم بکوبد. پسر کوچکی با نفس بریده بـه من نزدیک شد. درست مقابلم ایستاد و با هیجان بسیار گفت: “نگاه کن چه پیدا کردهام!”
در دستش یک شاخه گل بودو چه منظرهي رقتانگیزی! گلی با گلبرگ هاي پژمرده. از او خواستم گل پژمردهاش را بردارد و برود بازی کند. تبسمی کردم، سپس سرم را برگرداندم. اما او بـه جای ان کـه دور شود، کنارم نشست و گل را جلوی بینی اش گرفت و با شگفتی فراوان گفت: “مطمئنا بوی خوبی میدهد و زیبا نیز هست!
بـه همین دلیل ان را چیدم. بفرمایید! این مال شماست. ان علف هرز پژمرده شده بود، و رنگی نداشت، اما میدانستم کـه باید ان را بگیرم و گرنه امکان داشت او هرگز نرود. از اینرو دستم را بـه سوی گل دراز کردم و پاسخ دادم: “ممنونم، درست همان چیزی اسـت کـه لازم داشتم.”
“ولی او بـه جای این کـه گل را در دستم بگذارد، ان را در وسط هوا نگه داشته بود، بدون دلیل یا نقشهاي داشت!”
ان وقت بود کـه برای اولین بار مشاهده کردم پسری کـه علف هرز را در دست داشت، نمیتوانست ببیند، او نابینا بود! ناگهان صدایم لرزید، چشمانم از اشک پر شد. او تبسمی کرد و گفت: “قابلی ندارد.” سپس دوید و رفت تا بازی کند.
توسط چشمان بچهاي نابینا، سرانجام توانستم ببینم، مشکل از دنیا نبود، مشکل از خودم بودو بـه جبران تمام ان زمانی کـه خودم نابینا بودم، با خود عهد کردم زیبایی زندگی را ببینم و قدر هر ثانیهاي کـه مال من اسـت را بدانم و ان وقت ان گل پژمرده را جلوی بینی ام گرفتم و رایحهي گل سرخی زیبا را احساس کردم.
مدتی بعد دیدم ان پسرک، علف هرز دیگری در دست دارد، تبسمی کردم: “او در حال تغییر دادن زندگی مرد سال خورده دیگری بود.”
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴 آیا میدانستید؟
یکی از بهترین شیوههای آماده شدن برای ترک سیگار این است که پیش از آنکه ترک کرده باشید، در ذهنتان جا بیندازید غیر سیگاری هستید.
در این صورت یک قالب فکری قوی به ذهنتان میدهید.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
سلامتی اونایی که
عشقشون خداست
شبا به خدا شب بخیر میگن
و صبح با یاد خدا
از خواب بیدار میشن
سلامتی اونایی کی که غیر از خدا
کسی رو ندارن
“شبتون در پناه خدای مهربان”
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
شاهچراغ ای همه خوبی
آن گونه که دریا شده دلتنگ سبویی
دستم نرسیده ست به دستان ضریحت
در درگهت ای عشق بیایم به چه رویی
دلتنگ تر از پیشم و از کرده پشیمان
پر میدهم از سینه کبوتر به کبوتر
روز بزرگداشت حضرت شاهچراغ (ع) فرخنده باد❤️❤️❤️
سلام روزتون بخیر
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما در بیست و چهار ساعت چه مقدار به یاد خدا هستیم؟!
صحبتهایشنیدنی حضرت سلیمان و مورچه
👈 غافل نبودنِ از خدا رو باید از مورچه بیاموزیم...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴 تو باید از احمد بن موسی یاری بطلبی
یکی از رزمندگان جبهه های حق علیه باطل با توسل به حضرت احمد بن موسی شاه چراغ علیه السلام بهبودی خود را بدست آورد. رزمنده اسلام منصور قاضی زاده در گفتگو با خبرنگاران رسانه های گروهی، چنین اظهار داشت:
در عملیات والفجر یک، بر اثر اصابت گلوله کاتیوشا و موج انفجاری که نزدیکی من، صورت گرفت ابتدا ذات الریه گرفتم و بعد دردی کشنده سراسر کمر و پایم را فرا گرفت تا اینکه به کرمان برای معالجه انتقال یافتم.
در این شهر بعد از اینکه پزشکان مرا جواب کردند، گفتند امکان دارد در تهران معالجه شوم. پایم دیگر حرکت نمی کرد، دردم به قدری بود که نمی توانستم به تهران بروم.
از طرفی از معالجه خود ناامید بودم. چون پزشکان گفته بودند بر اثر صدمات وارده به رگ کمر و نخاع امکان دارد دیگر نتوانم فعالیت بدنی داشته باشم.
شب را با دعای کمیل و توسل به امامان آغاز کردم، نیمه های شب وقتی که در میان درد جانفرسا به خواب رفتم، در رویا منظره ای عجیب دیدم.
ادامه در پست های بعد...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نماهنگ بزرگداشت حضرت شاهچراغ (ع)
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
🔴 تو باید از احمد بن موسی یاری بطلبی یکی از رزمندگان جبهه های حق علیه باطل با توسل به حضرت احمد ب
در خواب، صحرایی در نظرم مجسم شد، لبانم خشک بود و دنبال نجات دهنده ای می گشتم. در همین حال آقایی به من نزدیک شد، خوب که دقت کردم دیدم آن آقا شهید آیت الله دستغیب است.
ایشان جلو آمدند و با همان لهجه شیرازی از من سوال کردند: «به دنبال چه می گردی؟» من جریان را گفتم، ایشان گفتند: آن چیزی که که تو دنبال آن هستی در این بیابان پیدا نخواهی کرد، تو باید از احمد بن موسی یاری طلبی.
در میان درد و ناله، صبح از خواب برخاستم و به نزد سیدی به نام خوشرو، رفته، جریان ماوقع و آنچه را که در خواب دیده بودم با ایشان در میان گذاشتم.
وی توصیه نمود که هرچه زودتر به شیراز بروم. بعد از وضو وارد حرم مطهر شدم. در کنار حرم، پاهایم لیز خورد و ضعفی سراسر بدنم را فرا گرفت.
دوباره دست به ضریح گرفتم و تضرع و زاری را آغاز نمودم که از حال رفتم. بخود که آمدم احساس کردم دیگر دردی در پاها و کمرم نیست.
بلند شدم و راه رفتم و از حرم بیرون آمدم. در آستانه صحن مطهر عصایم را به یکی از خدام آستان دادم و گفتم دیگر به این نیازی ندارم.
منبع : پایگاه شاه چراغ
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴 حکایت کوتاه
روزی مردی به نزد عارفی آمد که بسیار عبادت می کرد و دارای کرامت بود مرد به عارف گفت: خسته ام از این روزگار بی معرفت که مرام سرش نمی شود خسته ام از این آدم ها که هیچکدام جوانمردی ندارند عارف از او پرسید چرا این حرف ها را می زنی مرد پاسخ داد: خب این مردم اگر روزشان را با کلاهبرداری و غیبت و تهمت زدن شروع نکنند به شب نخواهد رسید شیخ پیش خودمان بماند آدم نمی داند در این روزگار چه کند دارم با طناب این مردم ته چاه می روم و شیطان هم تا می تواند خودش را آماده کرده تا مرا اغفال کند اصلا حس می کنم ایمانم را برده و همین حوالی است که مرا با آتش خودش بسوزاند نمی دانم از دست این ملعون چه کنم راه چاره ای به من نشان ده
مرد عارف لبخندی زد و گفت:
الان تو داری شکایت شیطان را پیش من می آوری؟؟!!
جالب است بدانی زود تر از تو شیطان پیش من آمده بود و از تو شکایت می کرد
مرد مات و مبهوت پرسید از من؟!
مرد عارف پاسخ داد بله او ادعا می کرد که تمام دنیا از اوست و کسی با او شریک نیست و هر که بخواهد دنیا را صاحب شود یا باید دوستش باشد یا دشمنش شیطان به من گفت تو مقداری از دنیایش را از او دزدیده ای و او هم به تلافی ایمان تو را خواهد دزدید
مرد زیر لب گفت من دزدیده ام مگر می شود
عارف ادامه داد شیطان گفت کسی که کار به دنیا نداشته باشد او هم کاری به کارش ندارد پس دنیای شیطان را به او پس بده تا ایمانت را به تو برگرداند...
بی خود هم همه چیز را گردن شیطان مینداز...تا خودت نخواهی به سمت او بروی او به تو کاری نخواهد داشت
این تو هستی که با کارهایت مدام شیطان را صدا می زنی، وقتی هم که جوابت را داد شاکی می شی که چرا جوابت را داده است
خب به طرفش نرو و صدایش نکن تا بعد ادعا نکنی ایمانت را از تو دزدیده است
📙منطق الطیر
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیا مال خوشگلا و پولدارلست ...
ما به دنیا اومدیم که استادیوم
بدون تماشاگر نباشه ...!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🍁 اگر باور داری خداوند همه کارهایت را خودکار انجام می دهد، همان خواهد شد.
🍁اگر باور داری خداوند خیلی راحت روزیت را میرساند، همان خواهد شد.
🍁 اگر باور داری خداوند زندگیت را به نحو احسن مدیریت می کند، همان خواهد شد.
🍁 اگر باور داری خداوند نگهبان و حفاظت کننده، جسم و جان و فرزند و همسر و زندگی و کار و مال و خانواده همه چیزهای توست، همان خواهد شد.
🍁 بیائیم زیرکی کنیم و هر چه باور عالی و خوب است نسبت به خداوند مهربان داشته باشیم. باور کنید همان خواهد شد.
🍁 خداوند به اندازه درک و باورهای تو، به تو جهانش را نشانت می دهد. از هر نظر خیالت راحت باشد. تمام زندگیت را به خداوند بسپار و هر لحظه مانند یک پدر و فرزند با هم صحبت کنید.
🍁 شکرگزارش باش. راحت خواسته ات را با زبان ساده بهش بگو... بعد منتظر نتايج عالی باش. تو تنها نیستی.... خدا را داری..
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚حکایت مرد عفیف و همسرش
مردی بود خیاط در عفاف و صلاح و زنی داشت عفیفه و مستوره و با جمال و کمال. هرگز خیانتی از وی ظاهر نگشته بود. روزی زن نزد شوهر خود نشسته بود و به زبان منت گفت:
تو قدر عفاف من چه دانی و قیمت صلاح من چه شناسی که من در صلاح و عفاف زبیده ی وقت و رابعه ی عهدم.
مرد گفت راست میگویی اما عفاف تو به نتیجه عفاف من است. چون من در نزد پروردگار عفیف باشم او تو را در عصمت نگاه بدارد.
زن خشمگین شد و گفت:
هیچ کس زن را نگاه نتواند داشت و اگر مرا عفاف و عصمت نبود هرچه خواستمی بکردمی.
مرد گفت تو را اجازت دادم به هرجا که خواهی برو و هرچه میخواهی بکن.
روز دیگر زن خود را بیاراست و چادر در سر کشید و از خانه برون شد و تا شب بیرون بود, اما هیچ کس به وی التفات نکرد مگر یک مرد که چادر او را کشید و رفت.
چون زن به خانه باز آمد مرد گفت:
همه روز گشتی و هیچ کس به تو التفات نکرد مگر یک مرد که او نیز رها کرد و رفت.
زن گفت تو از کجا دیدی؟
مرد جواب داد من در خانه ی خود بودم, اما در عمر خود به هیچ زن نامحرم به چشم خیانت نگاه نکردم , مگر وقتی در نوجوانی که گوشه ی چادر زنی را گرفتم و در حال پشیمان شدم و رها کردم دانستم اگر کسی قصد حرم من کند بیش از این نباشد.
زن در پای شوهر افتاد و گفت: مرا معلوم شد که عفاف من از عفاف تو است.
گفتم که مکن, گفت مکن تا نکنند
این یک سخنم چنان خوش آمد که مپرس
👤 سدیدالدین محمد عوفی- جوامع الحکایات
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
در کتاب ریشه های تاریخی امثال و حکم در مورد ضرب المثل آش معاویه را می خورد پشت سر علی (ع) نماز می خواند آمده است:
«ریشه تاریخی این مثل، بدین شرح است: عبدالرحمن بن صخرازدی معروف به «ابوهُریره» از فقیرترین اصحاب پیامبر (ص) و از عشیره «سلیم بن فهم» بود. نامش به عهد جاهلیت «عبدقیس» یا «عبد شمس» بود و به سال «غزوه خیبر» که مسلمان شد، نامش به «عبدالرحمن» تبدیل شد. گویند در خلافت «عمر بن خطاب» ولایت بحرین را داشت. به روزگار عثمان، قضای مکه به او محول گردید. و به زمان معاویه چند روزی والی مدینه شد. مشهور است که ابوهریره در محاربات صفین حاضر و ناظر بود ولی در جنگ شرکت نداشت.
کارش این بود که موقع صرف طعام نزد معاویه می رفت و در کنار سفره چرب و نرمش می نشست؛
هنگام نماز و صلوات در پشت سر علی (ع) نماز می خواند.
ولی هنگام مصاف از معرکه جنگ دور می شد و در گوشه ای مبارزه جنگجویان را تماشا می کرد.
وقتی علت این سه حالت را از او سؤال کردند در پاسخ گفت:
نماز در پشت سر علی (ع) کامل ترین نماز است و غذای معاویه چرب ترین غذاها و احتراز از جنگ و کشتار سالم ترین کارهاست.»
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣ماجرای درویش پادشاه
🎙سخنران: استاد عالی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
باید قوی بود ،
باید از سخت ترین ضربه ها ، پله ساخت و بالاتر رفت ، باید از بی انصافی ها ، درسِ انصاف گرفت و رویِ تمامِ بی مهری ها ، چشم بست !
نمی توان جلویِ سازهایِ ناکوکِ زمانه را گرفت ، اما می توان مسیرِ درست را ادامه داد و نگرانِ هیچ چیز نبود ...
می توان انعطاف پذیر شد و با هر ضربه ، حالتِ بهتری گرفت ،نه اینکه دلسرد و نا امید شد ، نه اینکه جا زد و کنار کشید ...
تا بوده ، همین بوده ؛
هرچه بالاتر بروی و نزدیک تر به قله باشی ، باد و طوفان و زمین و زمانه ، سخت تر می گیرد ! من برایِ عبور ، منتظر نمی نشینم تا تمامِ آب هایِ جهان ، خشک شود ...
دل را به دریا می زنم و شنا می کنم !
و برایِ پرواز ، در انتظارِ اثباتِ نظریه ی تکاملیِ داروین ، نمی مانم ...
آسمان را به خانه ام می برم !
کامل نیستم ، اما کامل می شوم ... !
#نرگس_صرافیان_طوفان
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴 برای دیگران مثل سایه باش
مردی همراه پسر خود بر سر مزار پدرش رفت. درختی بر بالای مزار سایه انداخته بود.
پدر گفت:
پسرم! میدانی چرا درختان در بهار با شروعشدن گرما برگ درمیآورند و با سردشدن هوا در پاییز برگهای خود میریزند؟!
چون برگ درخت برای فصول گرم سال است که سایهای برای زیرنشین خود داشته باشد. با شروع فصل سرما، آفتاب را هم حرارتی برای آزار نیست که برگی در روی درختی باشد.
اگر برگ درختان را در تابستان از شاخههای آنان جدا کنی، شاخه درختان خشک خواهد شد، چون حق تعالی حیات یک درخت را به برگ آن منوط کرده است و هیچ درختی را سودی از سایه خود چندان نیست.
بدان خداوند تو را عافیت و قدرت بدن فقط برای استفادۀ خودت نداده است، بلکه باید برای نیازمندان و ضعفا هم سایه داشته باشی.
سعی کن در زمان سختی و حرارت تابستان، کسی را سایه شوی.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel