🔴 زیر کاسه نیمکاسهای است
برای بیان این معنا که فریب و نیرنگی در کار است از این ضربالمثل استفاده میشود
در گذشته که وسایل خنککننده و نگاهدارنده مانند یخچال و فریزر و فلاکس و یخدان وجود نداشت، مردم خوراکیهای فاسدشدنی را در کاسه میریختند و کاسهها را در سردابهها و زیرزمینها، دور از دسترس ساکنان خانه و به ویژه کودکان میگذاشتند.
آنگاه کاسهها و قدحهای بزرگی را وارونه بر روی آنها قرار میدادند تا از گرد و غبار و حشرات و حیوانات موذی مانند موش و گربه محفوظ بمانند.
اما در آشپزخانهها کاسهها و قدحهای بزرگ را وارونه قرار نمیدهند و آنها را در جاهای مخصوص پهلوی یکدیگر میگذارند و کاسههای کوچک و کوچکتر را یکی پس از دیگری در درون آنها جای میدهند. از این رو در گذشته اگر کسی می دید که کاسهی بزرگی در آشپزخانه وارونه قرار گرفته است به قیاس کاسههای موجود در زیر زمین، گمان میکرد که در زیر آن نیز باید نیم کاسهای وجود داشته باشد که به این شکل گذاشته شده است، ولی چون این کار در آشپزخانه معمول نبوده، در این مورد مطمئن نبود و لذا این کار را حقه و فریبی میپنداشت و در صدد یافتن علت آن برمیآمد.
بدینترتیب رفته رفته عبارت "زیر کاسه نیم کاسهای است" به معنای وجود نیرنگ و فریب در کار، در میان مردم به صورت ضربالمثل درآمده و در موارد وجود شبههای در کار مورد استفاده قرار گرفت.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴 حکایت
با طایفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همیکردم که جوانی در آمد و گفت درین میان کسی هست که زبان پارسی بداند؟ غالب اشارت به من کردند. گفتمش خیرست گفت پیری صد و پنجاه ساله در حالت نزعست و به زبان عجم چیزی همیگوید و مفهوم ما نمیگردد گر به کرم رنجه شوی مزد یابی، باشد که وصیتی همیکند. چون به بالینش فراز شدم این میگفت
دریغا که بر خوان الوان عمر
دمی خورده بودیم و گفتند بس
معانی این سخن را به عربی با شامیان همیگفتم و تعجب همیکردند از عمر دراز و تاسف او همچنان بر حیات دنیا. گفتم چگونهای درین حالت؟ گفت: چه گویم؟
ندیدهای که چه سختی همیرسد به کسی
که از دهانش به در میکنند دندانی
قیاس کن که چه حالت بود در آن ساعت
که از وجود عزیزش بدر رود جانى
گفتم تصور مرگ از خیال خود بدر کن وهم را بر طبیعت مستولی مگردان که فیلسوفان یونان گفتهاند مزاج ارچه مستقیم بود اعتماد بقا را نشاید و مرض گرچه هایل دلالت کلی بر هلاک نکند. اگر فرمایی طبیبی را بخوانم تا معالجت کند. دیده بر کرد و بخندید و گفت
دست بر هم زند طبیب ظریف
چون حرف بیند اوفتاد حریف
خانه از پاى بند ویران است
خواجه در بند نقش ایوان است
منبع #گلستان
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
در پرتو مهر مهدوی
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الرحیم
ابوعلی بغدادی می گوید:
در بخارا بودم. کسی به من ده عدد شمش طلا داد و گفت: وقتی که به بغداد رسیدی، به حسین بن روح تسلیم کن تا خدمت حضرت تقدیم دارد.
من به سفر پرداختم و از رود آمویه که می گذشتم، شمشی از آنها گم شد و من نفهمیدم. به بغداد که رسیدم، شمشها را شمردم و یکی را گمشده دیدم. شمشی خریدم و آن را کشیدم و به آنها افزودم و به خدمت جناب حسین بن روح نایب خاص امام زمان علیه السلام رسیدم و همه طلاها را تحویل دادم.
حسین گفت: شمشی که خودت خریده ای بردار و بدان اشاره کرد. سپس گفت: شمشی که گم کرده بودی به ما رسید و آن و به من نشان داد.
من نگاه کردم، دیدم درست همان شمشی است که هنگام گذشتن از رود آمویه گم شد.[1]
پی نوشت
[1] اثبات الهداة، ج 3، ص 88
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
7.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 بلاهایی که نماز نخوندن سر آدم میاره!!
سید حسین مومنی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴 حکایت
شاه به وزیر دستور داد که تمام شترهای کشور را به قیمت ده سکه طلا بخرند. وزیر تعجب کرد و گفت: اعلیحضرت حتماً بهتر می دانند که اوضاع خزانه اصلاً خوب نیست و ما هم به شتر نیاز نداریم.
شاه گفت فقط به حرفم گوش کن و مو به مو اجرا کن.
وزیر تمام شترها به این قیمت را خرید. شاه گفت حالا اعلام کن که هر شتر را بیست سکه می خریم. وزیر چنین کرد و عده دیگری شترهای خودشان را به حکومت فروختند. دفعه بعد سی سکه اعلام کردند و عدهای دیگر وسوسه شدند که وارد این عرصه پر سود بشوند و شترهای خود را فروختند.
به همین ترتیب قیمتها را تا هشتاد سکه بالا بردند و مردم تمام شترهای کشور را به حکومت فروختند. شاه به وزیر گفت حالا اعلام کن که شترها را به صد سکه می خریم و از آن طرف به عوامل ما بگو که شترها را نود سکه بفروشند.
مردم هم به طمع سود ده سکه ای بار دیگر حماسه آفریدند و هجوم بردند تا شترهایی که خودشان با قیمت های عمدتاً پایین به حکومت فروختند را دوباره بخرند.
وقتی همه شترها فروخته شد، حکومت اعلام کرد به علت دزدی های انجام شده در خرید و فروش شتر، دیگر به ماموران خود اعتماد ندارد و هیچ شتری نمی خرد. به همین سادگی خزانه حکومت از سکه های مردم ابله و طمع کار پر شد و پول کافی برای تامین نیازهای ارتش و داروغه و دیوان و حکومت تامین شد.
وزیر اعظم هم از این تدبیر شاه به وجد آمد و اینبار کلید خزانه ای را در دست داشت که پر بود از درآمد قانونی و شرعی. این وسط فقط کمی نارضایتی مردم بود که مهم نبود چون اکثراً اصلاً نمی فهمیدند از کجا خورده اند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴 آیه های آتش افزا
احمد بن طولون یکی از پادشاهان مصر بود. وقتی که از دنیا رفت از طرف حکومت وقت، قاری قرآنی را با حقوق زیادی اجیر کردند تا روی قبر سلطان قرآن بخواند.
روزی خبر آوردند که قاری، ناپدید شده و معلوم نیست که به کجا رفته است پس از جست و جوی فراوان او را پیدا کردند و پرسیدند: چرا فرار کردی؟ جرأت نمی کرد جواب دهد. فقط می گفت: من دیگر قرآن نخواهم خواند.
گفتند: اگر حقوق دریافتی تو کم است دو برابر این مبلغ را می دهیم. گفت: اگر چند برابر هم بدهید نمی پذیرم. گفتند: دست از تو برنمی داریم تا دلیل این مسأله روشن شود.
گفت: چند شب قبل صاحب قبر به من اعتراض کرد که چرا بر سر قبرم قرآن می خوانی؟ من گفتم: مرا اینجا آورده اند که برایت قرآن بخوانم تا خیر و ثوابی به تو برسد.
گفت: نه تنها ثوابی از قرائت قرآن به من نمی رسد بلکه هر آیه ای که می خوانی، آتشی بر آتش من افزوده می شود، به من می گویند: می شنوی؟ چرا در دنیا به قرآن عمل نکردی؟
بنابراین مرا از خواندن قرآن برای آن پادشاه بی تقوا معاف کنید.
ر. ک: روایت ها و حکایت ها / 132 131 به نقل از: داستان های پراکنده 2/ 55.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴 آنقدر شور بود که خان هم فهمید
هنگامی که کسی در انجام کارهای نادرست و استفاده نابهجا از موقعیتها زیادهروی کند، تا جایی که حتی ابلهترین آدمها و نیز ساکتترین افراد را هم به اعتراض وادار کند، از این ضربالمثل استفاده میشود.
زمانی هر روستایی خانی داشت. مردم روستا مجبور بودند هر ساله مقداری از دسترنج خود را به خان بدهند و همه از خان میترسیدند.
یکی از روستاها خانی داشت که بسیار ابله بود. خان آشپزی داشت که توجهی به درست پختن غذا نمیکرد. غذاهایی که آشپز میپخت بدبو ، بدطعم و بیارزش بودند، اما خان متوجه نمیشد و هیچ اعتراضی نمیکرد و آشپز نیز این را میدانست. اطرافیان خان هم گرچه میدانستند غذاها بد هستند اما از ترس اینکه به روی خان بیاورند، سکوت میکردند و آشپز نیز به کار خود ادامه میداد.
یک روز که آشپزباشی مشغول غذا پختن بود ناگهان سنگ نمک از دستش در رفت و مستقیم افتاد توی دیگ غذا. آشپز ابتدا تصمیم گرفت که سنگ نمک را دربیاورد اما وقتی به یاد آورد که خان هیچ وقت توجهی نمیکند تصمیمش عوض شد و به پختن غذا ادامه داد.
وقتی غذا آماده شد و همه دور سفره نشستند هر کس با بیمیلی غذای خودش را کشید. با خوردن اولین لقمه آه از نهاد همه برآمد اما جرات اعتراض نداشتند.
خان دو سه لقمه خورد و حرفی نزد. اما انگار کمکم متوجه شوری غذا شده باشد ، دست از غذا خوردن کشید و رو به آشپزش کرد و گفت: ببینم غذا کمی شور نشده است؟
آشپز تکذیب کرد. اطرافیان که برای اولین بار اعتراض خان را دیده بودند جرات یافته و یکی از آنها فریاد کشید: «خجالت بکش! این غذا آنقدر شور شده که خان هم فهمید.»
@bohlool_aghe
9.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 خادمی که از یاران امام زمان (عج) شد
سخنران استاد عالی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴 توبه کار دوست خدا
مرد فاسقي در بني اسرائيل بود كه اهل شهر از معصيت او ناراحت شدند و تضرع به خداي كردند! خداوند به حضرت موسي وحي كرد: كه آن فاسق را از شهر اخراج كن، تا آنكه به آتش او اهل شهر را صدمه اي نرسد.
حضرت موسي آن جوان گناهكار را از شهر تبعيد نمود؛ او به شهر ديگري رفت، امر شد از آنجا هم او را بيرون كنند، پس به غاري پناهنده شد و مريض گشت كسي نبود كه از او پرستاري نمايد.
پس روي در خاك و بدرگاه حق از گناه و غريبي ناله كرد كه اي خدا مرا بيامرز، اگر عيالم بچه ام حاضر بودند بر بيچارگي من گريه مي كردند، اي خدا كه ميان من و پدر و مادر و زوجه ام جدائي انداختي مرا به آتش خود به واسطه گناه مسوزان .
خداوند پس از اين مناجات ملائكه اي را به صورت پدر و مادر و زن و اولادش خلق كرده نزد وي فرستاد. چون گناهكار اقوام خود را درون غار ديد، شاد شد و از دنيا رفت .
خداوند به حضرت موسي وحي كرد، دوست ما در فلان جا فوت كرده او را غسل ده و دفن نما. چون موسي به آن موضع رسيد خوب نگاه كرد ديد همان جوان است كه او را تبعيد كرد؛ عرض كرد خدايا آيا او همان جوان گناهكار است كه امر كردي او را از شهر اخراج كنم ؟!
فرمود: اي موسي من به او رحم كردم و او به سبب ناله و مرضش و دوري از وطن و اقوام و اعتراف بگناه و طلب عفو او را آمرزيدم.
📕نویسنده : يکصد موضوع 500 داستان / سيد علي اکبر صداقت
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫أَمَّنْ یُجِیبُ
✨الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَكْشِفُ السُّوءَ
💫خدایا به حق این آیه
✨مبارکه
💫هر عزیزی تو دلش هر
✨حاجتی دارد روا بفرما
💫شب زیباتون متبرک به
✨گرمی نگاه خدا
💫الــهی
✨دلخوشیهاتون افزون
💫جمع خانوادهتون پراز دلگرمی
✨شبتون بخیر
💫وپراز آرامش الهی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
اگر منتظر روزی کامل و عالی باشیم
هرگز چنین روزی از راه نخواهد رسید
روز عالی را ما می سازیم
از همان لحظه طلوع
تا آخرین دم غروب
هر صبح تان شادی
هر روزتان عالی
صبحتون بخیر ❤️
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴 رسیدن فرشته ای به مقام خود از برکت صلوات
در اکثر کتب معتبره و مفتاح الجنة مرویست که روزی جبرئیل به خدمت حضرت رسول صلی الله علیه و آله آمده عرض کرد : یا رسول الله امر عجیب و غریبی مشاهده کرده ام و آن این است که در وقت نزول ، گذرم از کوه قاف افتاد ناله سوزناکی شنیدم جلوتر رفتم فرشته ای را دیدم که پیش از این ، همین فرشته را در آسمان با جلال و عظمت دیده بودم ، که بالای تختی از نور می نشست و هفتاد هزار نفر از ملائکه در حضورش صف بسته می ایستادند ، و چون نفس می کشید از نفس او ملائکه خلق می شدند .
پس این فرشته را دیدم با دل خسته و بالهای شکسته بر زمین افتاده چون سبش را پرسیدم گفت : در شب معراج من در تخت خود نشسته بودم که حضرت رسول صلی الله علیه و آله بر من گذشت و من تعظیم لایق و تکریم شایسته برای مقدم شریفش به عمل نیاوردم ، بنابراین به این عقوبت گرفتار شدم و از بلندی افلاک به پستی خاک افتادم پس ای جبرئیل الان توشفیع باش و خلاصی مرا از درگاه الهی بخواه .
پس من با تضرع و زاری بسیار از درگاه الهی مسئلت عفو و مغفرت او را نمودم تا آنکه خطاب مستطاب را به او گفتم و او بر جناب شما از روی اخلاص صلوات فرستاد ، و فی الحال بالهای اقبال او از برکت صلوات فرستادن بر جناب شما ، روئیده و از پستی خاک به بلندی افلاک و به مقام قرب خود رسید.
📚 داستان هایی از انوار آسمانی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel