eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
35.3هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
7.4هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☃️در این صبح زیبـا ☕️زندگی از سر شوق، ☃️خندیدن از ته دل، ☕️آرامشی مـاندگار، ☃️سـلامتی پایـدار، ☕️رزقی سرشـــــار، ☃️و زیباترین و بهترینها، ☕️را از صمیم قلب برایتان، ☃️از خدای مهربان خواستارم سلام صبحتون بخیر .. روزتون لبریز از شادی و آرامش☃️ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🐸آبجى قورباغه در روزگاران خوب گذشته فقيرى بود که از بداقبالى يا شايد هم خوش‌اقبالى زن ساده‌لوحى و ابلهى نصيبش شده بود. يک روز مرد مقدارى پشم گوسفند به خانه آورد و به زن داد که آنها را بريسد تا بلکه بشود با فروش نخ‌ها کمک خرجى براى دخل هميشه خالى خودشان پيدا کرده باشد. زن ابله همين که چشم شوهرش را دور ديد پشم‌ها را بغل زد و به آبگير نزديک خانه‌شان برد و خطاب به قورباغه‌هائى که در آب قار و قورشان به هوا بلند بود گفت ”سلام دختر خاله‌هاى عزيزم. بيائيد اين پشم‌ها را بگيريد و تا فردا همين دقيقه و ساعت همه را برايم دوک کنيد و بريسيد“. و بلافاصله تمام پشم‌ها را در آب ريخت و به خانه برگشت. فرداى آن روز وقتى به سراغ قورباغه‌ها رفت ديد آبگير خشک شده و از قورباغه‌ها هم خبرى نيست. زن به خيال اينکه دخترخاله قورباغه‌ها به او کلک زده و پشم‌ها را برده و فلنگشان را بسته‌اند ناراحت به خانه آمد و کلنگى برداشت و به قصد خراب کردن لانه‌ى قورباغه‌ها به جان کف خشک آبگير افتاد. کند و کند تا اينکه خشک طلائى از زير خاک بيرون افتاد. زن در خيال خودش خطاب به قورباغه‌ها گفت: ديديد که من انتقام خوبى از شما گرفتم. خانه‌تان را خراب و داغان کردم. الان هم اين خشت را با خودم مى‌برم تا ديگر هيچ‌گاه نتوانيد لانه‌هايتان را دوباره بسازند. شب وقتى مرد به خانه آمد متوجه خشت طلا در گوشه‌اى از حياط شد. فوراً آن را برداشت و توى اتاق برد و ماجرا را از زنش سؤال کرد. زن آنچه را که به عقل ناقصش مى‌رسيد بى‌کم و کاست براى شوهرش تعريف کرد. مرد خوشحال از يافتن خشت طلا به زنش گفت: پشم‌ها را برده‌اند فداى سرت. در عوض ما صاحب يک خشت طلا شده‌ايم که به مراتب از قيمت پشم‌ها بيشتر مى‌ارزد. وقتى رمضان آمد مى‌فروشيمش و به زخم زندگيمان مى‌زنيم. فرداى آن شب مرد دوره‌گرى که خرده‌ريزهائى مثل النگو گوشواره‌ى بدلى و... مى‌فروخت توى کوچه پيدا شد و زن ساده‌لوح که منتظر رمضان بود تا چشمش به مرد و بساطش افتاد از او پرسد: برادرم اسمت چيست؟ مرد گفت: رمضان، اسمم رمضان است خواهر. زن با شنيدن اسم رمضان از فرط خوشحالى جيغى کشيد و به داخل خانه پريد و فى‌الفور خشت طلا را بيرون آورد و به رمضان داد و در قبال آن ثروت باد آورده مشتى خرده ريز بى‌ارزش گرفت و خوشحال و راضى به خانه برگشت. شب وقتى شوهر زن ابله را ديد که گوشواره و النگو به خودش آويخته با تعجب پرسيد اينها را از کجا آورده‌اى زن؟ زن با غرور هر چه تمام‌تر جواب داد. رمضان به هم داد. منم خشت طلا را به او دادم. آه از نهاد مرد برآمد. هر چه فکر کرد ديد حريف ابلهى اين زن نمى‌شود. پس او را زد و از خانه بيرون انداخت. زن رفت و رفت تا به خرابه‌اى رسيد. گوشه‌اى کز کرد و ناگاه صداى ميو ميوى گربه‌اى را شنيد. زن ساده‌لوح گفت: ”پيشت گربه‌ى فضول. مى‌دانم شوهرم تو را دنبال من فرستاده که به خانه‌اش برگردم ولى کور خوانده. من ديگر قدم به آن خانه خرابه نخواهم گذاشت“ و دوباره به عالم خودش برگشت. پس از ساعتى صداى عو عو سگى بلند شد. زن دوباره به صدا آمد و گفت: ”اى سگ فضول مى‌دانم که شوهرم تو را به‌دنبال من فرستاده که به خانه برگردم. ولى کور خوانده من ديگر قدم به آن ماتم‌سرا نخواهم گذاشت“. در اين حيص و بيص ناگاه صداى زنگ شترى که به خرابه قدم مى‌گذاشت به گوشش خورد. گفت آبجى شتر. مى‌دانم شوهرم تو را دنبال من فرستاده که به خانه برگردم. باشد. تو را نااميد نمى‌کنم. بفرما برويم. افسار شتر را به‌دست گرفت و به‌طرف خانه به راه افتاد. وقتى در را باز کرد شوهرش از ديدن شتر و محموله‌ى بزرگى که بر پشتش بسته بودند دستپاچه از جا برخاست و در حياط را کلون کرد و بار از شتر برداشت. ديد که به‌به. عجب تحفه‌ى خداداده‌اى برايش رسيده. بار شتر همه طلا و جواهرات شاهى بود. تو نگو اين شتر غروب از قافله جا مانده و متعلق به شاه است. مرد در فکر چه بکنم و چه نکنم نماند و فوراً چاله‌اى در وسط باغچه کند و تمام طلا و جواهرات را زير خاک دفن کنرد. بعد براى رد گم کردن شتر را هم کشت و گوشتش را قورمه کرد. این داستان در دو پست خدمت شما ارائه میشود..☺️ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد، با بيقراری به درگاه خداونددعا می‌كرد تا او را نجات بخشد،ساعتها به اقيانوس چشم می‌دوخت، تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمی‌آمد. سر انجام نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه ای كوچك خارج از کشتی بسازد تا از خود و وسايل اندكش محافظت نمايد، روزی پس از آنكه ازجستجوی غذابازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستی بامن چنين كنی؟» صبح روز بعد او با صدای يك كشتی كه به جزيره نزديك می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمدتا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديدكه من اينجا هستم؟» آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را کهفرستادی، ديديم!» آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی كه بنظر می‌رسد كارها به خوبی پيش نمی‌روند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم زيرا خدا در كار زندگی ماست،حتی درميان درد و رنج. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
♥️ﻣﻴﺪﻭﻧید ﺧﻮﻧﻪ ﻛﺠﺎﺳﺖ؟ ♥️ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎﻳﻰ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻳﻪ ﭘﺬﻳﺮﺍﻳﻰ ﺻﺪ ﻣﺘﺮﻯ و چهار ﺗﺎ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ و ﻛﻠﻰ ﺍﻣﻜﺎﻧﺎﺕ ﺩﻳﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ♥️خونه یعنى احترام و درك متقابل   ♥️ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ ﺟﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﻭﻗﺘﻰ ﺑﻬﺶ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻰ ﻳﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﻴﺎﺩ ﺭﻭ ﻟﺒﺎﺕ ♥️خونه یعنى آرامش وامنیت ♥️ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ ﻳﻪ ﺍﺳﺘﻜﺎﻥ ﭼﺎﻯ ﮔﺮﻡ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻛﺴﺎنی ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﻮﻥ ﺩﺍﺭﻯ ♥️خونه یعنى فضایى خالى از خشم  خالى از دود خالى از قرص خواب واسترس ♥️ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ ﻭﻗﺘﻰ ﻭﺍﺭﺩﺵ ﻣﻴﺸﻰ ﻟﺒﺨﻨﺪ بزنى و لبخند ببینى ♥️ﻳﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﻮﺏ ﻣﺘﺮﺍﮊﺵ ﺑﺎﻻ ﻧﻴﺴﺖ؛ ﻭﺳﻌﺖ ﻗﻠﺐ ﺁﺩﻣﺎﺵ ﺯﻳﺎﺩﻩ ﻫﻤﭽﻴﻦ ﺧﻮﻧﻪ ای ﺭﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﻴﻜﻨﻢ... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣وسایل خانه پیامبر(ص)که درموزه نگهداری میشود! ❤️ زندگی ساده پیامبر ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚داستان کوتاه داستان سه همسر در زمان های گذشته، در بنی اسرائیل مرد عاقل و ثروتمندی زندگی می کرد. او سه تا پسر داشت یکی از آنها از زن پاکدامن و پرهیزگاری به دنیا آمده بود و به خود مرد خیلی شباهت داشت و دوتای دیگر از زن ناصالحه.! هنگامی که مرد خود را در آستانه مرگ دید به فرزندانش گفت: این همه سرمایه و ثروت که من دارم فقط برای یکی از شماست. پس از مرگ پدر، پسر بزرگتر ادعا کرد منظور پدر من بودم. پسر دومی گفت: نه! منظور پدر من بودم. پسر کوچک تر نیز همین ادعا را کرد. برای حل اختلاف پیش قاضی رفتند و ماجرا را برای قاضی توضیح دادند. قاضی گفت: در مورد قضیه شما من مطلبی ندارم تا بتوانم از عهده قضاوت برآیم و اختلافتان را حل کنم، شما پیش سه برادر که در قبیله بنی غنام هستند بروید، آنان درباره شما قضاوت کنند. سه برادر با هم نزد یکی از برادران بنی غنام رفتند، او را پیرمرد ناتوان و سالخورده دیدند و ماجرای خودشان را به او گفتند. وی در پاسخ گفت: نزد برادرم که سن و سالش از من بیشتر است بروید و از او بپرسید. آنها پیش برادر دومی آمدند، مشاهده کردند او مرد میان سالی است و از لحاظ چهره جوانتر از اولی است، او هم آن ها را به برادر سومی که بزرگتر از آنان بود راهنمایی کرد. هنگامی که پیش ایشان آمدند، دیدند که وی در سیما و صورت از آن دو برادر کوچکتر است، نخست از وضع حال آنان پرسیدند (که چگونه برادر کوچکتر، پیرتر و برادر بزرگتر جوانتر است؟) سپس داستان خودشان را مطرح کردند. او در پاسخ گفت: این که برادر کوچکم را اول دیدید او زنی تند خو و بداخلاق دارد که پیوسته او را ناراحت می کند و شکنجه می دهد، ولی وی در برابر اذیت و آزارش شکیبایی می کند، از ترس این که مبادا گرفتار بلایی دیگری گردد که نتواند در برابر آن صبر داشته باشد از این رو او در سیما شکسته و پیرتر به نظر می رسد. اما برادر دومی ام همسری دارد که گاهی او را ناراحت و گاهی خوشحال می کند، بدین جهت نسبت به اولی جوانتر مانده است. اما من همسری دارم که همیشه در اطاعت و فرمانم می باشد، همیشه مرا شاد و خوشحال نگاه می دارد، از آن وقتی که با ایشان ازدواج کرده ام تاکنون ناراحتی از جانب او ندیده ام، جوانی من به خاطر او است. اما داستان پدرتان! شما هم اکنون بروید و قبر او را بشکافید و استخوانهایش را خارج کنید و بسوزانید، سپس بیایید درباره شما قضاوت کنم و حق را از باطل جدا سازم.!! فرزندان مرد ثروتمند برگشتند تاگفته های ایشان را انجام دهند. هر سه برادر با بیل و کلنگ وارد قبرستان شدند، وقتی که دو برادر تصمیم گرفتند که قبر پدرشان را بشکافند، پسر کوچکتر گفت: قبر پدر را نشکافید من حاضرم سهم خود را به شما واگذار نمایم، پس از آن برادران نزد قاضی برگشتند و قضیه را به او گفتند. وی پاسخ داد: این کار شما در اثبات مطلب کافی است، بروید مال را نزد من بیاورید. امام محمد باقر علیه السلام می فرماید: هنگامی که مال را آوردند قاضی به پسر کوچک گفت: این ثروت مال تو است، زیرا اگر آنان نیز پسران او بودند، مانند تو از شکافتن قبر پدر شرم و حیا می کردند. 📚 بحار ج 14، ص 92 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚ضرب المثل اگر تو کلاغی من بچه کلاغم به فرد یا افرادی می گویند که «خود» را زرنگ و باتجربه می‌دانند و دیگران را بلانسبت احمق فرض می‌کنند! روزی بود، روزگاری بود. کلاغی بود که برای اولین بار جوجه دار شده بود. برای جوجه اش کرم می آورد تا بخورد. جوجه را زیر بالش می گرفت و گرم می کرد. آفتاب که می شد بالش را سایبان جوجه می کرد، و خلاصه کاملا به فکر جوجه ی یکی یکدانه اش بود.جوجه کلاغ هر روز بزرگتر از دیروز می شد و فداکاری های مادرش را می دید.   وقت پرواز جوجه کلاغ که شد، مادرش همه ی راه های پرواز را به او یاد داد. جوجه به خوبی پرواز کردن را یاد گرفت و روز اول پروازش را با موفقیت پشت سر گذاشت. شب که شد،مادر و جوجه هر دو خوشحال بودند که این مرحله را هم پشت سر گذاشتند. کلاغ که هنوز نگران جوجه اش بود به او گفت‌ :«گوش کن عزیزم! آدم ها حیله گر و با هوش اند. مبادا فریب آن ها رابخوری. مواظب خودت باش. پسر بچه ها همیشه به فکر آزار و اذیت جوجه کوچولوهایی مثل تو هستند. با سنگ به پر و بال آنها می زنند و اسیرشان می کنند.» جوجه کلاغ گفت: «چشم مادر! کاملاً مواظب بچه ها هستم.»کلاغ که فکر می کرد جوجه اش تجربه‌ای ندارد، باور نمی کرد که با دو جمله نصیحت، جوجه اش به خطرهای سر راه پی برده باشد. این بود که گفت: «فقط مواظب بودن کافی نیست. چشم و گوش هایت را خوب باز کن. تا دیدی بچه‌ای قصد دارد به طرف تو سنگ پرتاب کند، فوری پرواز کن و از آنجایی که هستی دور شو.»   بچه کلاغ که خوب به حرف‌های مادرش گوش می‌داد گفت: مادر! اگر این آدمی‌زاده، سنگ را در آستین پنهان کرده بود، چه؟! کلاغ مادر، از این گفته بچه‌اش حیرت کرد و گفت: آفرین به تو با این همه هوش و ذکاوتت! بچه کلاغ گفت: مادر، فراموش نکن که اگر تو کلاغی، من بچه کلاغم! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
35.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نادیا می‌دانست که دو نفر او را دوست دارند اما او عاجز بود که بداند کدام یک را بیشتر دوست دارد او می‌کوشید تا این عشق را بسنجد و فرقی بین آن دو قائل شود پس شروع به نگارش نامه کرد .... 🔹 به دنیای کتاب‌ها سفر کنید. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه شب ساکت و آروم، یه ستاره بالای سرتون، یه هدیه ی پر از امید و عشق یه هـفته پر خير و برکت و شاد براتون آرزومندم 🌙 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️سلام و درود صبحتون بخیر😊☕️🤍 🤍 سلامی با یه دنیا آرزو ❄️ برای دوستان خوبم 🤍 الهي امروزتون پر باشه از ❄️ برکت 🤍 شادی ❄️ آرامش 🤍 سعادت ❄️ و موفقیت 🤍 اوقات خوبی کنار خانواده داشته باشید🙏 ‌‌‌‌‌‌‌‌ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌      ‌‌‌‌
بهلول عاقل | داستان کوتاه
🐸آبجى قورباغه در روزگاران خوب گذشته فقيرى بود که از بداقبالى يا شايد هم خوش‌اقبالى زن ساده‌لوحى و ا
از آن‌طرف هم شاه ناراحت از اينکه آن همه ثروت از دستش بيرون رفته، پيرزنى را مأمور کرد که در کوچه‌هاى شهر دوره بيفتد و به بهانهٔ اينکه دخترش ويار گوشت شتر دارد به در خانه‌هاى مردم برود تا بلکه دزد جواهراتش را به آن وسيله پيدا کند. پيرزن وقتى به خانه‌ى زن ابله رسيد و گوشت شتر خواست زن فوراً به مطبخ رفت و کاسه‌اى بزرگ از قورمه‌اى گوشت شتر پر کرد و به‌دست پيرزن داد. مرد که به کار و عقل زنش اطمينان نداشت دم به ساعت به خانه مى‌آمد و سر و گوشى آب مى‌داد. در اين نوبت سر بزنگاه رسيد و قبل از اينکه پيرزن پا از خانه‌شان بيرون بگذارد مچش را گرفت و او را به ته چاه آب انداخت.شاه که ديد خبرى از پيرزن نشده مأموران تجسس را به سراغش فرستاد. آنها هم رد او را گرفتند و گرفتند تا به خانه‌ى زن ابله رسيدند. مأمور از زن پرسيد: ”پيرزنى به اين شکل و شمايل را نديده؟“ گفت چرا ديده‌ام. اما شوهرم او را توى چاه انداختم“. مأموران از زن پرسيدند ”گوشت شتر چي، داريد؟“ زن گفت داريم. آنها هم بى‌معطلى به سراغ مرد به بازار رفتند و او را کت بسته به خدمت پادشاه بردند. مرد همه چيز را منکر شد و به شاه عرض کرد: قربان زن من ديوانه است عقل درست و حسابى ندارد. باور نمى‌کنيد کسى را با من بفرستيد تا به شما ثابت کنم. شاه قبول کرد و مرد با مأموران به خانه آمد و به زن گفت: ”ببينم پشم‌هائى را که برايت خريده بودم چکار کردي؟“ زن خنده‌اى کرد و گفت: ”به دخترخاله قورباغه دادم که آنها را برايم بريسد ولى او پشم‌ها را برداشت و فرار کرد“. مرد دوباره پرسيد: ”خشت طلا را چه کردي؟“ زن گفت: ”به رمضان دادم و اين النگوها را گرفتم“. مرد مجدداً پرسيد: ”آن شب که قهر کرده بودى چه کسى را به دنبالت فرستاده بودم“. زن اخمى کرد و جواب داد: ”عوعو خانم و باجى ميو ميو و خاله خانم شتر“. مرد رو به مأموران کرد و گفت: ”ملاحظه فرموديد قربان، حالا صبر کنيد اين يک چشمه را هم ببينيد تا بيشتر به کارهاى زن من ايمان بياوريد“. بعد رو به زنش کرد و گفت: ”خوب زن. زبان و عقل ناقص تو باعث مرگم شد. من هم الانه به داروغه‌خانه مى‌روم تو مواظب در خانه باش“. زن گفت: ”اى به چشم“. وقتى مرد و مأموران به نزد شاه برگشتند که در داروغه‌خانه انتظارشان را مى‌کشيد زن را ديدند که در خانه را به دوش گرفته و نفس‌نفس‌زنان مى‌آيد. مرد از او پرسيد: ”اى زن کم‌عقل چرا لنگه در حياط را به دوش گرفته‌اي؟“ زن جواب داد: ”مگر تو نگفتى مواظب در خانه باش. من هم با کلنگ تمام خانه را خراب کردم و خشت‌ها و وسايل زندگيمان را زير خاک قايم کردم تا کسى آنها را ندزدد. در حياط را هم به کولم گرفتم و دنبال تو آمدم تا ببينم سرنوشت به کجا مى‌کشد؟“ شاه با شنيدن اين حرف‌ها قاه قاه خنديد و دستور داد مرد را آزاد کنند، چرا که شاه هم به ديوانگى زن يقين پيدا کرده بود. مرد وقتى به خانه برگشت تمام طلاهائى را که در باغچه دفن کرده بود بيرون آورد و بار الاغى کرد و آن شهر و آن زن ديوانه را رها کرد و به ديار ديگرى رفت و سال‌ها سال با حشمت و سلامت زندگى کرد. پایان. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚فقط یک شوخی هوای راهرو دادگاه گرفته و خفه بود. چهره غضبناک پیرمرد در هم گره خورده بود و پسر مدام با التماس می‌گفت: آقا غلط کردم، تو رو به خدا مرا ببخشید… پیرمرد با غیظ پسر را نگاه کرد و به یاد حرف پزشک افتاد: متاسفم، خانم شما سکته قلبی کرده و در دم… اشک روی گونه‌اش لغزید. باز صدای پسرک در گوشش پیچید: غلط کردم آقا! من فقط شوخی کردم، خانومتان که گوشی را برداشت گفتم شوهرتان تصادف کرده و مرده! به خدا همین! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel