#یک_فنجان_تفکر ☕️
شما را نمیدانم! من اما هرچه که فکرهام زیاد باشد و ذهنم شلوغتر، درست همان وقتها مغزم خاطرات هزاران سال پیشتر را از قفسههای خاکخوردهی اتاقش بیرون میکشد که بعد میان جدیترین فکرها و تصمیمها یکهو چراغ خاطرهای روشن میشود، رنگ میگیرد و زنده میشود و جلو میآید
مثلا همین الان که روی موضوعی تمرکز کرده بودم و داشتم نتایج سرچها و نوشتههام را جمعبندی میکردم، به یک آن یادم افتاد که چند سالی هم از سالهای جوانی را طرفدار خوانندهی عرب، «نانسی عجرم» بودهام!
آن سالها که هنوز دسترسی به اینترنت اینهمه فراگیر نبود و گوگل اینهمه ابزار واجب زندگی نبود، سیستمم پر بود از پوسترها و عکسهای پرترهاش.
با بدبختی چندتایی از موزیک ویدیوهاش را هم پیدا کرده بودم و روزی صدبار گوش میدادم!
عنوان یکی از شعرهاش «سحر عیونه» بود.
این یکی را روزی هزاربار جدا گوش میدادم! عاشق آنجا بودم که دستهاش را میگذاشت روی شقیقههاش و میخواند «یااااااای سحر عيونه و نظراته اول ما اتلاقينا عين بعين»!
موضوع کلیپش هم از این داستانهای آبکی عشق در یک نگاه بود که زمان جوانی ما خیلی ترند بود
یک سالی که رفتم سوریه، وسط بازار شام پسرکی بود که سیدی آلبومهای تمام خوانندگان عرب را میفروخت
یادم هست که آن میان کلی به پدرم اصرار کردم که چندتا از سیدیهای نانسی را برایم بخرد!
از نظر پدرم خریدن سیدی در یک سفر زیارتی جایز نبود!
اما راضی شد بالاخره. از شوق اینکه میتوانم تمام ویدیوهای این بشر را بی وقفه در تمام روز پلی کنم در پوستم نمیگنجیدم!
آنقدر که از تمام بازار شام و مسجد جامع اُمَوی، تصویر آن پسر و سیدیهایی که داد دستم، روشنتر است بعد از این همه سال.
از سفر که برگشتم، قبل از هرکاری نشستم پای کامپیوترم و یکی از سیدیها را توی سیدیرام گذاشتم! خالی بود! سیدی بعد؟ خالی بود!
هر چهارتا سیدی را آن پسر جوان کیلومترها دورتر از من غالب کرده بود به من.
پسرک حالا همسن و سال من باشد شاید.
همین سرظهری که من داشتم فکرهام را جمعبندی میکردم برای انجام کاری، از گرمای دمشق پناه برده به خنکای خانهاش! البته اگر هنوز مانده باشد در دمشق!!
مشتش را پر از آب کرده و قبل از آنکه صورتش از قطرات آب خیس شود، یک آن یادش افتاده که سالها قبل دخترکی بود که میان بازار شام، با ذوق بسیاری سیدیهای نانسی را از او طلب کرده! بعد به تمام سالهای جوانی که اینچنین کاسبی میکرده از ته دل خندیده و فکر کرده که آن دخترک کجاست حالا؟!
من اینجایم آقا
سالهاست دیگر شعرهای نانسی را گوش نمیدهم! حتی قیافهاش هم از یادم رفته! اما باید عرض کنم که مغزی دارم به غایت آشفته! دقیقا شبیه همان بازار شام که روزگاری محل کسب و کارتان بود!
#نرگس_راد
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
#یک_فنجان_تفکر ☕️
شما را نمیدانم! من اما هرچه که فکرهام زیاد باشد و ذهنم شلوغتر، درست همان وقتها مغزم خاطرات هزاران سال پیشتر را از قفسههای خاکخوردهی اتاقش بیرون میکشد که بعد میان جدیترین فکرها و تصمیمها یکهو چراغ خاطرهای روشن میشود، رنگ میگیرد و زنده میشود و جلو میآید
مثلا همین الان که روی موضوعی تمرکز کرده بودم و داشتم نتایج سرچها و نوشتههام را جمعبندی میکردم، به یک آن یادم افتاد که چند سالی هم از سالهای جوانی را طرفدار خوانندهی عرب، «نانسی عجرم» بودهام!
آن سالها که هنوز دسترسی به اینترنت اینهمه فراگیر نبود و گوگل اینهمه ابزار واجب زندگی نبود، سیستمم پر بود از پوسترها و عکسهای پرترهاش.
با بدبختی چندتایی از موزیک ویدیوهاش را هم پیدا کرده بودم و روزی صدبار گوش میدادم!
عنوان یکی از شعرهاش «سحر عیونه» بود.
این یکی را روزی هزاربار جدا گوش میدادم! عاشق آنجا بودم که دستهاش را میگذاشت روی شقیقههاش و میخواند «یااااااای سحر عيونه و نظراته اول ما اتلاقينا عين بعين»!
موضوع کلیپش هم از این داستانهای آبکی عشق در یک نگاه بود که زمان جوانی ما خیلی ترند بود
یک سالی که رفتم سوریه، وسط بازار شام پسرکی بود که سیدی آلبومهای تمام خوانندگان عرب را میفروخت
یادم هست که آن میان کلی به پدرم اصرار کردم که چندتا از سیدیهای نانسی را برایم بخرد!
از نظر پدرم خریدن سیدی در یک سفر زیارتی جایز نبود!
اما راضی شد بالاخره. از شوق اینکه میتوانم تمام ویدیوهای این بشر را بی وقفه در تمام روز پلی کنم در پوستم نمیگنجیدم!
آنقدر که از تمام بازار شام و مسجد جامع اُمَوی، تصویر آن پسر و سیدیهایی که داد دستم، روشنتر است بعد از این همه سال.
از سفر که برگشتم، قبل از هرکاری نشستم پای کامپیوترم و یکی از سیدیها را توی سیدیرام گذاشتم! خالی بود! سیدی بعد؟ خالی بود!
هر چهارتا سیدی را آن پسر جوان کیلومترها دورتر از من غالب کرده بود به من.
پسرک حالا همسن و سال من باشد شاید.
همین سرظهری که من داشتم فکرهام را جمعبندی میکردم برای انجام کاری، از گرمای دمشق پناه برده به خنکای خانهاش! البته اگر هنوز مانده باشد در دمشق!!
مشتش را پر از آب کرده و قبل از آنکه صورتش از قطرات آب خیس شود، یک آن یادش افتاده که سالها قبل دخترکی بود که میان بازار شام، با ذوق بسیاری سیدیهای نانسی را از او طلب کرده! بعد به تمام سالهای جوانی که اینچنین کاسبی میکرده از ته دل خندیده و فکر کرده که آن دخترک کجاست حالا؟!
من اینجایم آقا
سالهاست دیگر شعرهای نانسی را گوش نمیدهم! حتی قیافهاش هم از یادم رفته! اما باید عرض کنم که مغزی دارم به غایت آشفته! دقیقا شبیه همان بازار شام که روزگاری محل کسب و کارتان بود!
#نرگس_راد
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
#یک_فنجان_تفکر ☕️
شما را نمیدانم! من اما هرچه که فکرهام زیاد باشد و ذهنم شلوغتر، درست همان وقتها مغزم خاطرات هزاران سال پیشتر را از قفسههای خاکخوردهی اتاقش بیرون میکشد که بعد میان جدیترین فکرها و تصمیمها یکهو چراغ خاطرهای روشن میشود، رنگ میگیرد و زنده میشود و جلو میآید
مثلا همین الان که روی موضوعی تمرکز کرده بودم و داشتم نتایج سرچها و نوشتههام را جمعبندی میکردم، به یک آن یادم افتاد که چند سالی هم از سالهای جوانی را طرفدار خوانندهی عرب، «نانسی عجرم» بودهام!
آن سالها که هنوز دسترسی به اینترنت اینهمه فراگیر نبود و گوگل اینهمه ابزار واجب زندگی نبود، سیستمم پر بود از پوسترها و عکسهای پرترهاش.
با بدبختی چندتایی از موزیک ویدیوهاش را هم پیدا کرده بودم و روزی صدبار گوش میدادم!
عنوان یکی از شعرهاش «سحر عیونه» بود.
این یکی را روزی هزاربار جدا گوش میدادم! عاشق آنجا بودم که دستهاش را میگذاشت روی شقیقههاش و میخواند «یااااااای سحر عيونه و نظراته اول ما اتلاقينا عين بعين»!
موضوع کلیپش هم از این داستانهای آبکی عشق در یک نگاه بود که زمان جوانی ما خیلی ترند بود
یک سالی که رفتم سوریه، وسط بازار شام پسرکی بود که سیدی آلبومهای تمام خوانندگان عرب را میفروخت
یادم هست که آن میان کلی به پدرم اصرار کردم که چندتا از سیدیهای نانسی را برایم بخرد!
از نظر پدرم خریدن سیدی در یک سفر زیارتی جایز نبود!
اما راضی شد بالاخره. از شوق اینکه میتوانم تمام ویدیوهای این بشر را بی وقفه در تمام روز پلی کنم در پوستم نمیگنجیدم!
آنقدر که از تمام بازار شام و مسجد جامع اُمَوی، تصویر آن پسر و سیدیهایی که داد دستم، روشنتر است بعد از این همه سال.
از سفر که برگشتم، قبل از هرکاری نشستم پای کامپیوترم و یکی از سیدیها را توی سیدیرام گذاشتم! خالی بود! سیدی بعد؟ خالی بود!
هر چهارتا سیدی را آن پسر جوان کیلومترها دورتر از من غالب کرده بود به من.
پسرک حالا همسن و سال من باشد شاید.
همین سرظهری که من داشتم فکرهام را جمعبندی میکردم برای انجام کاری، از گرمای دمشق پناه برده به خنکای خانهاش! البته اگر هنوز مانده باشد در دمشق!!
مشتش را پر از آب کرده و قبل از آنکه صورتش از قطرات آب خیس شود، یک آن یادش افتاده که سالها قبل دخترکی بود که میان بازار شام، با ذوق بسیاری سیدیهای نانسی را از او طلب کرده! بعد به تمام سالهای جوانی که اینچنین کاسبی میکرده از ته دل خندیده و فکر کرده که آن دخترک کجاست حالا؟!
من اینجایم آقا
سالهاست دیگر شعرهای نانسی را گوش نمیدهم! حتی قیافهاش هم از یادم رفته! اما باید عرض کنم که مغزی دارم به غایت آشفته! دقیقا شبیه همان بازار شام که روزگاری محل کسب و کارتان بود!
#نرگس_راد
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel