eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
37.8هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
6.8هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚هر صبح ✨که با نام تو آغاز شود 💚هر سینه ✨نزول رحمت احراز شود 💚یارب ✨تو گواهى که به یک 🌸 "بسم الله" 🌸 ✨صدره به 💚محمد و علی باز شود الهـی به امیـد تـو 💚 ✨"بسم ا... الرحمن. الرحیم"✨ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 یکی از اساتید حوزه نقل میکرد:روزی یکی از شاگرداش بهش زنگ میزنه که فورا استاد واسش یه استخاره بگیره استاد هم استخاره میگیره وبهش میگه:بسیار خوبه معطلش نکن و سریع انجام بده. چند روز بعد شاگرد اومد پیش استاد وگفت میدونید استخاره رو برا چی گرفتم؟ استاد:نه شاگرد:تو اتوبوس نشسته بودم دیدم نفر جلوییم،پشت گردنش خیلی صافه وباب زدنه هوس کردم یه پس گردنی بزنمش دلم میگفت بزن.عقلم میگفت نزن هیکلش از تو بزرگتره میزنه داغونت میکنه خلاصه زنگ زدم و استخاره گرفتم وشما گفتین فورا انجام بده منم معطل نکردم وشلپ زدمش انتظار داشتم بلند شه دعوا راه بندازه امایه نگاهی به من انداخت وگفت استغفرالله. تعجب کردم گفتم:ببخشید چرا استغفار؟ گفت:دخترم یه پسر بیکار رو دوست داره و من با ازدواج اون مخالفت کردم ولی پسر همکارم که وضعیت مالی خوبی دارن به خواستگاریش اومده و میخوام مجبورش کنم که زن پسر همکارم بشه و الان توی دلم داشتم به خدا میگفتم خدایا اگه این تصمیمم اشتباهه یه پس گردنی بهم بزن که بفهمم تا این درخواستو کردم تو از پشت سر محکم به من زدی همیشه با خدا مشورت کن.درسته بهت پس گردنی میزنه ولی نمیذاره تصمیم اشتباه بگیری ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
یادمه هشت سالم بود… یه روز از طرف مدرسه بردنمون کارخونه تولید بیسکوییت، مارو به صف کردن و بردنمون تو کارخونه که خط تولید بیسکویت رو ببینیم. وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکویت میداد بیرون خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون و بیسکویتایی که از دستگاه میزد بیرون رو ورداشتن و خوردن… ولی من رو حساب تربیتی که شده بودم میدونستم که اونا دارن کار اشتباه و زشتی میکنن، واسه همین تو صف موندم ولی آخرش اونا بیسکویت خورده بودن و منی که قواعدو رعایت کردم هیچی نصیبم نشده بود… الان پنجاه سالمه، اون روز گذشت ولی تجربه اون روز بارها و بارها تو زندگیم تکرار شد. خیلی جاها سعی کردم که آدم باشم و یه سری چیزا رو رعایت کنم ولی در نهایت من چیزی ندارم و اونایی که واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزارو زیر پا میزارن از بیسکویتای تو دستشون لذت میبرن… از همون موقع تا الان یکی از سوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست که خوب بودن و خوب موندن مهمتره یا رسیدن به بیسکوییتای زندگی؟ اونم واسه مردمی که تو و شخصیتت رو  با بیسکوییتای توی دستت میسنجند؟!؟! 👤 پرویز پرستویی ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 کشتی بی‌مقصد سوار کشتی‌ای بزرگ بودم. کشتی، شبانه روز مرتب پیش می‌رفت و دودی سیاه از خود بیرون می‌فرستاد. صدای مهیبی داشت. نمی‌دانستم مقصدش کجاست. فقط هر روز خورشید را می‌دیدم که مانند تکه‌ی آهنی داغ از پشت امواج بیرون می‌آمد، درست در بالای دکل بلند کشتی مدتی توقف می‌کرد، نمی‌فهمیدم کِی ولی از کشتی سبقت می‌گرفت و در نهایت با صدایی مانند فرو رفتن آهن داغ در آب، در امواج فرو می‌رفت و ناپدید می‌شد. هر بار که خورشید غروب می‌کرد، امواج کبود رنگ در دوردست به رنگ سرخ تیره در می‌آمد و خروشان می‌شد: کشتی با صدایی وحشتناك دنبال خورشید می‌رفت ولی هیچ وقت به آن نمی‌رسید. یک روز از ملوان پرسیدم: «این کشتی به طرف مغرب می‌رود؟» ملوان چند لحظه حیران به من نگاه کرد و گفت: «چه طور؟» «چون ظاهرا خورشید در حال غروب را تعقیب می کند.» ملوان قهقهه‌ای زد و مرا تنها گذاشت و رفت. صدای آواز دسته جمعی می‌آمد که می‌خواندند: «مقصد خورشید که می‌رود به مغرب، مشرق است. بله، بله، درست است. زادگاه خورشید که از شرق طلوع می‌کند، مغرب است. بله، بله، درست است. زندگی ما، روی موج، خوابمان روی موج . بی‌خیال برانیم.» رفتم به قسمت جلوی کشتی و دیدم تعداد زیادی جاشو دارند با هم طناب بادبان را می‌کشند. خیلی مضطرب و دلتنگ شدم. نه می‌دانستم کی می‌توانم پا به خشکی بگذارم، نه می‌دانستم کشتی مرا به کجا می‌برد. فقط می‌دانستم که کشتی دود سیاه به هوا می‌فرستد و امواج را پشت سر می‌گذارد. موج‌ها بسیار وسیع و بی‌اندازه کبود بودند و گاهی به رنگ بنفش می‌گرائیدند. در اطراف مسیر کشتی همیشه حباب‌های سفید بشدت از آب بیرون می‌زد. خیلی مضطرب و دلتنگ بودم. فکر کردم که اگر خود را از کشتی پرت کنم و بمیرم صد برابر بهتر از این است که به سفر ادامه دهم. به جز من مسافران زیادی در کشتی حضور داشتند. اکثرشان خارجی بودند و از نژادهای مختلف. ناگهان هوا ابری شد و کشتی سخت تکان می‌خورد، زنی خود را به نرده تکیه داده، بشدت گریه می‌کرد. او با دستمالی سفید اشک چشمش را پاك می‌کرد و لباسی به تن داشت که از پارچه‌ای شبیه به پارچه باتیک دوخته شده بود. وقتی آن زن را دیدم، متوجه شدم فقط من نیستم که غمگینم و غصه می‌خورم. شبی از شبها، وقتی روی عرشه، تنها به ستارگان نگاه می‌کردم، یکی از مسافران خارجی پیش من آمد و پرسید که علم نجوم می‌دانم؟ جواب ندادم چون از یکنواختی زندگی در کشتی و دلتنگی، حتی فکر خودکشی به سرم زده بود. دانستن علم نجوم کمکی به من نمی‌کرد. آن خارجی درباره هفت ستاره‌ای که در نوك صورت فلکی ثور قرار دارد، داستانی نقل کرد. سپس گفت که ستاره‌ها، دریاها و همه چیز را خدا خلق کرده و در آخر از من پرسید که به خدا اعتقاد دارم یا نه. من داشتم به آسمان نگاه می‌کردم و باز جواب او را ندادم. یک روز وقتی وارد سالن کشتی شدم، زنی با لباسی برازنده، پشت به من داشت پیانو می‌زد. در کنارش مردی بلند و بالا و در نظر اول باشخصیت، ایستاده بود و آواز می‌خواند. دهان مرد بسیار گشاد بود. به نظر می‌رسید این زن و مرد اصلا به دیگران توجه ندارند و فقط مشغول کار خودشانند. حتی انگار یادشان رفته بود که سوار کشتی‌اند. روز به روز از حوصله‌ام کاسته می‌شد. سرانجام تصميم گرفتم خودکشی کنم. یک شب وقتی کسی در اطرافم نبود، دل به دریا زده، خود را به دریا پرت کردم اما ... به محض این که پاهایم از عرشه کشتی جدا و رابطه من با کشتی قطع شد، ناگهان جانم برای من عزیز شد. از ته دل از کرده‌ی خود پشیمان شدم ولی کار از کار گذشته بود و می‌دانستم چه بخواهم و چه نخواهم باید به دریا بیفتم. با این حال، مثل این که ارتفاع کشتی بسیار زیاد بود و بعد از جدا شدن بدنم از کشتی پاهایم بزودی به آب دریا نمی‌رسید. چون هیچ چیز وجود نداشت که به آن بند شوم، بتدریج به آب نزدیک می‌شدم. هرچه پاهایم را جمع می‌کردم دریا به من نزدیکتر می‌شد. رنگ آب دریا سیاه بود. کشتی که طبق معمول دود سیاه از خود خارج می‌کرد، مرا پشت سر گذاشت و رفت. تازه فهمیده بودم بهتر بود در کشتی‌ای که حتی مقصدش معلوم نبود می‌ماندم اما این چه وقت سر عقل آمدن بود! من با یک دنیا پشیمانی و وحشت، در حالی که فریاد در گلویم خشک شده بود، به طرف امواج تاریک کشیده شدم. نویسنده: ناتسومه سوسه‌کی نویسنده ادیب و متفکر مشهور اهل ژاپن بود. زاده ۹ فوریهٔ ۱۸۶۷ - درگذشت ۹ دسامبر ۱۹۱۶ داستان‌های کوتاه جهان...! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 داستان کوتاه روزی از روزها در جنگلی سرسبز روباهی درصدد شکار یک خارپشت بود؛ روباه از خارهای خارپشت می ترسید و نمی‌توانست به خار پشت نزدیک شود. خارپشت با کلاغ نیز دوستی داشت، کلاغ هم به پوشش سخت خار پشت غبطه می خورد. روزی کلاغ به خار پشت گفت: پوشش تو بسیار خوب است؛ حتی روباه هم نمی تواند تو را صید کند. خار پشت با شنیدن تمجید کلاغ گفت: درسته اما پوشش من نیز نقطه ی ضعفی دارد. هنگامی که بدنم را جمع می کنم، در شکم من یک سوراخ کوچک دیده می شود. اگر این سوراخ آسیب ببیند، تمام بدن من شروع به خارش خواهد کرد و قدرت دفاعی من کم خواهد شد. کلاغ با شنیدن سخنان خار پشت بسیار تعجب کرد و در اندیشه نقطه ضعف خار پشت بود. خار پشت سپس به کلاغ گفت: این راز را فقط به تو گفتم. باید آن را حفظ کنی، زیرا اگر روباه این راز را بداند، مرا شکار خواهد کرد. کلاغ سوگند خورد و گفت: راحت باش، تو دوست من هستی، چطور می توانم به تو خیانت کنم؟ چندی بعد کلاغ به چنگ روباه افتاد، زمانی که روباه می خواست کلاغ را بخورد، کلاغ به یاد خار پشت افتاد و به روباه گفت: برادر عزیزم، شنیده ام که تو می خواهی مزه گوشت خار پشت را بچشی. اگر مرا آزاد کنی، راز خار پشت را به تو می گویم و تو می توانی خار پشت را بگیری. روباه با شنیدن حرفهای کلاغ او را آزاد کرد، سپس کلاغ راز خار پشت را به روباه گفت و روباه توانست با دانستن این راز خارپشت بینوا را شکار کند. هنگامی که روباه خار پشت را در دهان گرفت، خار پشت با ناامیدی گفت: کلاغ، تو گفته بودی که راز من را حفظ می کنی؛ پس چرا به من خیانت کردی؟! این داستان خیانت کلاغ نیست، بلکه خارپشت با افشای راز خود در واقع به خودش خیانت کرد. این تجربه ای است برای همه ی ما انسان ها که بدانیم رازی که برای دیگری افشا شد، روزی برای همه فاش خواهد شد. در واقع انسان ها هستند که باید رازدار بوده و راز خود را نگه دارند تا کسی از آن مطلع نشود و آن را در معرض خطر و آسیب قرار ندهد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
در «ترک الاطناب» ابن القضاعی آمده که پیامبر(ص) فرمود: در میانِ بنی‌اسرائیل مردی سیه‌دل و گناه‌کار بود، روزی سگی را بر لبِ چاهی تشنه یافت که از تشنگی زبان بیرون آورده بود. آن مرد به درونِ چاه رفت و کفش‌های خود را پر از آب کرد و به سگ داد، خداوند به پیامبرِ زمان وحی فرستاد به آن مرد بگو: به‌خاطر این مهربانی ات هر چه کرده بودی بخشیدم. مردی از یارانِ آن حضرت برخاست و گفت : آیا ما را نیز به‌خاطرِ چهارپایان مزد دهد؟ پیامبر(ص) فرمودند: فی کلِّ کبد حرّی أجرٌ در هر جگرِ تافته ای مزدی هست. حدیثِ «در هر جگرِ سوخته مزدی هست» سرمشقی بوده برای عرفا و اندیشمندان برای ترحّم و مهربانی به حیوانات ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🔴 حکایت پیرمردی که صد سال منتظر امام زمان بود... 🌕 مَسعَده می‌گويد: خدمت حضرت صادق عليه‌السلام بودم که يک پيرمرد خميده‌ای در حالی که به عصايش تکيه زده بود، وارد شد و سلام کرد. حضرت جوابش را دادند. به گريه افتاد. امام فرمود: چرا گريه می‌کنی؟ عرضه داشت: فدايت شوم، صد سال است که به پای قائم شما (وفادار) مانده‌ام، می‌گويم: همين ماه و همين سال (ظهور خواهد کرد) ولی اکنون سن من بالا رفته و استخوان‌هايم سست گرديده و مرگم نزديک است اما آنچه را دوست دارم در شما نمی‌بينم و شما را کشته شده و آواره می‌بينم و دشمنان شما را می‌بينم که با بال‌ها پرواز می‌کنند. چطور گريه نکنم؟! اينجا بود که چشمان مبارک امام گريان شد و فرمودند: «ای شیخ، اگر خدا تو را زنده بدارد تا آنکه قائم ما را ببينی، در مرتبه اعلا خواهی بود، و اگر مرگ تو فرا رسد (و قائم عليه‌السلام را درک نکنی) روز قيامت با ثقل حضرت محمد صلی‌الله عليه و آله محشور خواهی شد. و ما ثقل او هستيم، که فرمودند: «من دو چيز گرانبها در ميان شما بر جای می‌گزارم، پس به آن دو تمسک کنيد تا هرگز گمراه نشويد: کتاب خدا و عترتم که اهل بيت من هستند.» پيرمرد گفت: بعد از شنيدن اين خبر ديگر باکی ندارم و خاطرم آسوده شد. ⭕️ معرفی حضرت مهدی عجل‌الله فرجه از زبان امام صادق علیه‌السلام: پیرمرد نمی‌دانست که قائم اهل بيت عليهم‌السلام چه کسی خواهد بود. لذا حضرت ايشان را به او معرفی کردند و فرمودند: ای شیخ، بدان که قائم ما از صُلب حسن عسکری علیه‌السلام زاده می‌شود و حسن از صُلب علی و علی از صُلب محمّد زاده می‌شود و محمّد از صُلب علی علیهم‌السلام و علی از صُلب این پسرم و به موسی علیه‌السلام اشاره فرمود و این پسرم از صُلب من زاده شده و ما دوازده امام هستیم، همگی معصوم و مطهّر! آن گاه فرمودند: ای شیخ، قسم به خدا اگر از عمر دنيا جز يک روز باقی نمانده باشد، خدای متعال آن قدر آن روز را طولانی می‌سازد تا آنکه قائم ما اهل بيت ظهور کند. توجه داشته باش که شيعيان ما در زمان غيبت او به امتحان و سرگردانی مبتلا می‌شوند. در آن زمان خداوند اهل اخلاص را بر هدايت خويش ثابت قدم می‌دارد. خداوندا، ايشان را بر اين امر (پايداری با اخلاص) ياری فرما! 📗بحارالانوار، ج ۳۶، ص ۴۰۸ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
💠‍نظر شیطان درباره حضرت علی(علیه السلام ) ➕پیامبر اکرم(ص) از شیطان پرسیدند: نظرت درباره علی بن ابیطالب(ع)، وصی من چیست؟ ➖شیطان پاسخ داد یا رسول الله امکان دستیابی به علی(ع) وجود ندارد. این آدم از نظر ما دست نیافتنی است؛چون به پروردگار عالمیان متصل است و ما نمی توانیم به او برسیم و من راضی هستم که او کاری با من نداشته باشد چرا که من طاقت یک لحظه دیدار او را ندارم چون نور الهی علی آنقدر قوی است که ما را دفع می کند 📗منبع از کتاب انوار المجالس به نقل از کتاب سراج القلوب ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙انسان های خـوب 🌙همچو انعکاس مـاه 🌙در زُلال آبِ برکه اند 🌙لمـس شـدنـی نیستند 🌙امازیـایی بخشِ تاریکی 🌙و ظلمـت شـب انـد... 🌙شبتون بخیر 🌙در پنـاه خــدا مهربـون ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه زیبا گفت : شفیعی کدکنی در دوردست باغ برهنه چکاوکی بر شاخه می سراید این چند برگ پیر وقتی گسست از شاخ آندم جوانه های جوان باز می شود و بیداری بهار آغاز می شود. 🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌ ‌‌‌‌ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
در عصر حضرت سليمان، پرنده‌اى براى نوشيدن آب به سمت بركه‌اى پرواز كرد، اما چند كودک را بر سر بركه ديد، پس آنقدر انتظار كشيد تا كودكان از آنجا متفرق شدند. . همين كه قصد فرود به سوى بركه را داشت اين بار مردى را با محاسن بلند و آراسته ديد كه براى نوشيدن آب به آنجا آمده. پرنده با خود انديشيد كه اين مردى با وقار و نيكوست و از سوى او آزاری به من نمی‌رسد؛ پس نزديك شد اما آن مرد سنگى به سويش پرتاب كرد و چشم پرنده معيوب و نابينا شد! پرنده شكايت نزد حضرت سليمان برد. . حضرت آن مرد را احضار و محاكمه کرد و دستور به كور كردن چشم او داد. . آن پرنده به حكم صادره اعتراض كرد و گفت: "چشم اين مرد هيچ آزارى به من نرساند، بلكه ريش او بود كه مرا فريب داد و گمان بردم كه از سوى او ايمنم پس به عدالت نزديكتر است اگر محاسنش را بتراشيد تا ديگران مثل من فريب ريش او را نخورند. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
ایرج پزشکزاد روزنامه نگار و نویسنده معروف سالها قبل نوشته بود کلاس سوم دبستان درس می خواندم بسیار درس‌خوان و تر و تمیز و منظم بودم روزی مدیر مدرسه من و سه دانش آموز دیگر که مثل من شیک و تر و تمیز بودند صدا کرد پرونده مان را زیر بغلمان گذاشت و از مدرسه اخراجمان کرد شب گریه کنان جریان را به پدرم گفتم فردا صبح پدرم دستم را گرفت و به مدرسه برد با عصبانیت از مدیر مدرسه علت اخراج مرا پرسید مدیر گفت بچه های این مدرسه همه به بیماری کچلی مبتلا هستند از مرکز دستور داده اند برای اینکه بچه های سالم مبتلا به کچلی نشوند بچه های کچل در مدرسه را اخراج کنیم پدرم گفت: اما پسر من که کچل نیست مدیر مدرسه گفت: بله منم می دانم اما اگر قرار بود کچل ها را از مدرسه اخراج کنیم باید مدرسه را می بستیم این بود که چهار بچه ای که کچل نبودند اخراج کردیم تا مدرسه تعطیل نشود حالا حکایت مبارزه با فساد هم مثل حکایت آقای پزشکزاد حالا که نمی شود همه دزدها و رانت خوران را گرفت و زندانی کرد! همین تعداد معدود افراد سالم و غیر دزد را از مملکت اخراج کنید! تا مملکت یکدست شده و تعطیل نشود ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel