eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
37.8هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
6.8هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
📚هفت پیکر هفت داستان از هفت پیکر نظامی به زبان نثر داستان دوم: روز یکشنبه: داستان کنیزک زرد رو یا جمیل روز یکشنبه بهرام قصد گنبد زردِ همچون آفتاب کرد. جام زرین به دست گرفت و تاج زر به سر نهاد و عیش راند. چون شبِ خلوت ساز از راه رسید بهرام شاه از رومی عروس چینی نازِ خود تقاضای  افسانه ای کرد و او نیز اطاعت شاه نمود و در آن گنبد آوازی خوش ساز کرد و قصه ای را چنین آغاز, که: در شهری از شهرهای عراق, شهریاری بود عالم افروز. شاهی که از قدرت و جمال و هنر چیزی کم نداشت مگر یک عیبِ بزرگ و آن غم و اندوه و دلتنگی او بود که شیشه ی آسمان جوانیش را تیره نموده بود. منجمانِ قصر شاهی سالها قبل در طالع او چنین خوانده بودند که برای او از طرف زنانش خصومتی پیش خواهد آمد. از این روی مدتی از بیم ضرر, تنهایی پیش گرفت و چون جانش از تنهایی به تنگ آمد کنیزکانی اختیار کرد و آنها را به مهر نواخت اما هر یک از آنها در طی هفته ای پا از گلیم خویش بیرون میگذاشتند و نافرمانی و سرکشی آغاز میکردند و خیال خاتونی مغزشان را پر میکرد و گنجهای قارونی از شاه می خواستند. و بدین ترتیب هر کنیز بیش از یک هفته در قصر وی دوام نمی آورد و او کنیز را بیرون میکرد و کنیز تازه ای اختیار مینمود و در طی سالی هزاران کنیز می آمد و میرفت و هر یک هفته ای بیش نمیماند و شاه دلیل این نافرمانی بیمهری زنان را نمیدانست. و دلیل این نافرمانی آنها عجوزه پیرزنی از خدمتکاران قصر شاهی بود که جز خود ندیم و خادمه ی دیگری را نمی توانست پذیرُفتن و هر عروس نویی که در قصر وارد میشد او سحر و افسون به گوشش میخواند و زنان را فریب میداد که زیبا خاتونِ نازداری چون تو چرا در بند خدمت شاهی باشد که تو خود خداوندگار قصر توانی بود و بدین ترتیب باد غرور و منیت مغز زنان را پر میکرد و هفته ای بیش در آن قصر ماندن نتوانستند. و شاه روزهای حیات خود به تنهایی و دلتنگی میگذراندو زنی در خور عشق خود نمیافت. در حالیکه تنها دوای درد او مهربانی بود و وفا. تا اینکه روزی از روزها شاه از رسیدن کاروانی از کنیزکان زیبا مطلع شد و طبق عادت همیشه برای خرید کنیزکی مهرو راهی بازار شد. در میان کنیزکان دختری بود از ولایت چین. کنیزی چون پری, پر نور چون ستاره ی سحری, لبش چو مرجان و دندانها چون مروارید, آفتاب رو و شکر ریز. شاه چون جمال او بدید از میان تمام کنیزکان او را خواستار شد و از برده فروش احوالش پرسید. برده فروش پاسخ داد: "جمیله کنیزیست به غایت زیبایی که از کمال اخلاق و خوبی رفتار خللی در او نیست و هیچ عیبی ندارد جز یکی. و عیب او این است که دل به وصال هیچ مردی نمی دهد و دوست نمیدارد دست کَسی به او بخورد. هر که صبحگاه او را میخرد شباهنگام پَسَش میآورد. ازاینروست که با تمام جمال و خوش خویی, خریداری ندارد." شاه چون این سخن بشنید قصد خرید کنیزکی دیگر از آن کنیزان را نمود اما جز آن مهروی پریچهر به دیگری اندیشیدن نتوانست. نه  از کنیز شیرین رو سیر میشد و نه عیبش را تحمل می توانست کرد. عاقبت عشق چیره شد و تن به خرید کنیزک داد و درِِ یک آرزو را بر خود بست و ماری را کُشت و از اژدهایی برَست. آن پریرو را به قصر خویش آورد و نبک بنواخت و او نیز به زیر پرده ی لطف و مهر شاه خدمت شهریار نگاه داشت و چون غنچه, مهربان در پوست بود و دوست بود و خانه داری نیکو بود و معتمدی مُشفق. گرچه شهریار مقام و منزلتی بلندمرتبه اش داده بود چون سایه ی زیر پای متواضع بود و فروتن. تا اینکه عجوزه ی خدمتکار از راه رسید و در قصر, بانویی دید به کمال زیبایی و مهربانی و اخلاق پسندیده و دل شاه را  در گرو محبت او دید و دیدنش را تاب نیاورد و حیلت آغازیدن گرفت و زبان به فریب آن مهرو گشاد اما پیش موسی ساحری کردن را سود نبود و فریبش در کنیزک نگرفت و شاه چون عتاب کنیز را دید پی برد که این جادوی پیرزن تمام کنیزکان را فریب میداد و او را از قصر خود بیرون کرد. ادامه دارد.. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚 تلنگر متن ب هیچ وجه برای توهین ب کسی نیست این پست رو فقط برخی از دوستان مذهبی نما بخونند.. شمایی که عکس پروفایلتون مذهبیه اسمتون مذهبیه ، مطالب مذهبی هم پست میزارید شمایی ک کلی دم از مسجد و منبر و امام حسین ع و حضرت آقا و انقلاب اسلامی میزنید بله شما! خیلی اشتباه میکنید با همون عکس میرید واسه دختر یا پسر مردم متن عاشقانه و سلام و احوالپرسی میفرستید! و باهاش کلی خصوصی حرف میزنی و آبروی بقیه رو هم میبرید.... برادر، خواهری رو از کجای اسلام واسه خودتون دراوردید ک تهش میشه این ...؟؟؟؟؟!!!!!!! خواهشا نگید : 👈انما المومنون اخوه بخاطر اینکه بنده میگم: برید آیه 25 سوره نساء و آیه 5 سوره مائده رو هم بخونید که فرموده؛ 👈ولا متخذی اخدان... زنان را در پنهانی دوست خود نگیرید.... همین یک حدیث براتون کافیه: «ابوبصیر می‌گوید: به زنی در روخوانی قرآن می‌دادم کمی با او شوخی کردم؛ وقتی خدمت امام باقر ـ علیه السّلام ـ رسیدم به من فرمود: چه چیزی به زن گفتی. رنگم پرید و خجالت کشیدم. بعد فرمود: دیگر به طرف آن زن مرو و درس مده» بابا داشت قرآن به خانم یاد میداد، مثل بعضیا صحبت نامربوط نمیکرد.......! اشتباه میکنید میرید ی سری مطالبو نخونده لایک میکنید بعد که بهتون میگن این چه عکسیه یا چه متنیه لایک کردید، میگید ندیدم! چند نفرو خالصانه با اسلام و روحیه انقلابی آشنا کردیم؟؟؟ یک وقت به بهانه جذب به مکتب، دفع از مکتب نکنیم!!!! دلتون خوش نباشه فقط ریش میذارید و دکمه اخلاصتون و میبندید یا بخاطراینکه چادر سرتون میکنید شیطان دورتون و خط کشیده ؟؟! نخیر سخت در اشتباهید اتفاقا شیطان بیشتر حواسش به شماهاست یا اون عکس و اسمتون و بردارید یا شأنش رو رعایت کنید. از عکس پروفایلمون حیا کنیم ، از خدا،از امام زمانت واز شهدا شرم کنیم... ازشهید برونسی،از شهید ابراهیم هادی،از شهید مهدی باکری از... جنگ هنوز تمام نشده .. دوستان گرامی ما الان در جبهه فرهنگی با کمبود نیرو مواجه هستیم.. جبهه فرهنگی هم شهید می خواد... اسلحه ی ما الان رایانه و گوشی های ماست... لایک ها و کامنت های ما گلوله ی ماست.... پس هرکه دارد هوس کرب وبلا بسم الله... اول ب خودم یاداورشدم بعد ب ی عده ی قلیل! به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 حکایت تقسیم 17 به وسیله (ع) گویند شخصی در حال مرگ بود و قبل از مرگش او وصیت کرد: من 17 شتر و 3 فرزند دارم شتران مرا طوری تقسیم کنید که بزرگترین فرزندم نصف آنها را و فرزند دومم یک سوم آنها را و فرزند کوچکم یک نهم مجموع شتران را به ارث ببرند. وقتی که بستگانش بعد از مرگ او این وصیت نامه را مطالعه کردند متحیر شدند و به یکدیگر گفتند ما چطور می توانیم این 17 شتر را به این ترتیب تقسیم کنیم؟ 🔹 و بعد از فکر کردن زیاد به این نتیجه رسیدند که تنها یک مرد در عربستان می تواند به آنها کمک کند، بنابراین آنها به نزد امام علی رفتند تا مشکل خود را مطرح کنند 🍃 حضرت فرمودند: رضایت می دهید که من شترم را به شتران شما اضافه کنم آنگاه تقسیم بنمایم. گفتند: چگونه رضایت نمی دهیم، 👈 پس شتر خویش را به شتران اضافه نمود و به فرزند بزرگ که سهمش نصف شتران بود، نه شتر داد. به فرزند دوم که سهمش ثلث شتران بود، شش شتر داد و به فرزند سوم که سهم او یک نهم بود، دو شتر داد و در آخر یک شتر باقی ماند که همان شتر حضرت بود. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✝کشیش مسیحی از شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها می‌گوید به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 🔹 روزی شاگردان نزد حکيم رفتند و پرسيدند: استاد، زيبايي انسان در چيست؟ استاد دو کاسه آورد و گفت: به اين دو کاسه نگاه کنيد 👇 اولی از درست شده و درونش زهر است و دومي کاسه اي است و درونش آب گواراست، شما کدام را مي خوريد؟ 🔹 شاگردان جواب دادند: کاسه گلی را. حکيم گفت: آدمی هم همچون اين کاسه است، آنچه که آدمی را زيبا می کند، درونش و اخلاقش است. در کنار صورتمان بايد سيرتمان را زيبا کنيم. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
چه زیباست که به ارزش های خدایی ملتزم ماندن وبه خاطرخدا رنج بردن وبه خاطرحق پافشاری کردن وزیان دیدن وازهمه چیزخودصرف نظرکردن وفقط وفقط به خدا اندیشیدن وبه سوی خدارفتن. 🌹لحظه شهادت شهید چمران به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚حکایت عجیب ساربان ملعون امام حسین داستان فوق👇🏻اختصاصی کانال بهلول عاقل می باشد که در دو پست خدمت شما ارائه می شود در «بحارالانوار» و «المنتخب» از سعيد بن مسيب نقل مي كند،سعيد گويد: پس از شهادت آقا و مولايم،امام حسين عليه السلام بود كه مردم آماده ي سفر حج شدند،من نيز حضور حضرت سجاد عليه السلام شرفياب شدم و عرض كردم:مولاي من!موسم حج نزديك شده چه امر مي فرماييد (آيابه حج مشرف شوم؟) حضرت فرمود:بر نيت خود ثابت باش و حج را انجام بده. پس از كسب اجازه از محضر مقدس امام زمانم،به سوي مكه حركت كردم،وارد مسجدالحرام شدم در اثنايي كه مشغول طواف كعبه بودم ناگاه مردي را ديدم كه دست هايش بريده و صورتش مانند قطعه اي از شب،تاريك بود،او بر پرده ي كعبه آويزان شده و مي گفت:خدايي كه پرودگار اين بيت الحرام هستي!مرا بيامرز،گمان نمي كنم كه مرا ببخشي،و اگر همه ي ساكنين آسمانها و زمين تو و همه ي آفريدگان تو در مورد جرم من شفاعت كنند مرا نخواهي بخشيد،زيرا كه گناه و جرم من خيلي بزرگ است. سعيدبن مسيب گويد:من و مردم دست از طواف برداشتيم،مردم دور او را گرفتند و به او گفتيم:واي بر تو!اگر تو شيطان باشي سزاوار نيست كه اين چنين از رحمت خدا مأيوس و نوميد شوي،تو كيستي؟گناه تو چيست؟ آن‌مرد گريست و گفت:اي مردم!من به گناه خود داناترم،و خودم بر جنايتي كه مرتكب شده ام آگاه تر هستم. به او گفتيم:گناهت را براي ما بيان كن. گفت:هنگامي كه ابي عبدالله الحسين عليه السلام از مدينه به سوي عراق حركت كرد من ساربان او بودم،حضرت در اوقات نماز لباسهايش را نزد من مي گذاشت و وضو مي گرفت.من كمربند او را كه نور آن چشم را خيره مي كرد مي ديدم و آروز مي نمودم كه آن مال من باشد.بااين آرزو بودم و كاروان امام حسين عليه السلام در حركت بود،تا اين كه به كربلا رسيديم،روز عاشورا شد،امام حسين عليه السلام كشته شد. منكه در آروزي آن كمربند بودم،خودم را جايي پنهان كردم،هنگام شب به سوي قتلگاه رفتم،قتلگاه چنان روشن بود كه خبري از تاريكي نبود و مانند روز روشن بود و كشتگان بر زمين افتاده بودند. درآن حال،به علت خباثت و بدبختي خودم،به ياد كمربند افتادم،و گفتم:به خدا سوگند!حسين را پيدا مي كنم و كمربندي را كه آرزويش مي كردم،مي ربايم. همينطور در قتلگاه در ميان كشتگان مي گشتم تا اين كه او را پيدا كردم،او به صورت بر زمين افتاده بود،سر در بدن نداشت،نور از بدنش مي درخشيد،بر خون خود آغشته بود و باد،خاك ها را بر جسم او ريخته بود. گفتم:به خدا قسم!اين حسين است،بر لباس او نگاه كردم همان طور بود كه ديده بودم.نزديك شدم،دست به كمربند زدم ديدم با بندهاي زيادي بسته است.بندها را باز كردم مي خواستم بند آخري را باز كنم كه دست راست خود را دراز كرد و كمربند را گرفت و من نتوانستم از دست او بگيرم. نفس ملعونم مرا واداشت تا چيزي پيدا كنم و با آن،دست هاي او را قطع كنم.شمشير شكسته اي پيدا كردم آن قدر بر دست او زدم تا از مچ،دستش را بريدم. ميخواستم كمربند را باز كنم دست چپش را دراز كرد و آن را گرفت و نتوانستم بگيرم.باز شمشير شكسته را برداشتم و آن قدر زدم تا از كمربند دست برداشت.خواستم كمربند را باز كنم،ناگاه زمين به حركت درآمد و آسمان لرزيد،غلغله ي عظيمي به وقوع پيوست،گريه و فريادي شنيدم،گوينده اي مي گفت:!فرزندم!تو را كشتند ولي نشناختند،و از آشاميدن آب منعت كردند. چون اين منظره را ديدم فرياد زدم و خود را در ميان قتلگاه انداختم.در اين اثنا،سه نفر آقا و يك خانم ظاهر شدند،كه در گرداگرد آنها جمعيت زيادي ايستاده بودند،روي زمين از انسان و بالهاي فرشتگان پر شده بود. دراين هنگام،يكي از آنها مي گفت: اي فرزندم!اي حسين!جدت،[پدرت]،مادرت و برادرت فداي تو. ناگاه امام حسين عليه السلام نشست،سرش بر بدنش بود و مي فرمود: لبيك اي جدم!اي رسول خدا!و اي پدرم!اي اميرمؤمنان!و اي مادرم!اي فاطمه ي زهرا!و اي برادرم!كه با سم ستم كشته شده اي!سلام بر شما. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚حکایت عجیب ساربان ملعون امام حسین داستان فوق👇🏻اختصاصی کانال بهلول عاقل می باشد که در دو پست خدمت ش
📚‌ادامه داستان ساربان ملعون امام حسین ع (2) پس از آن؛ حضرت گريست و گفت: اي جد بزرگوار!به خدا سوگند!مردان ما را كشتند.به خدا سوگند!زنان ما را غارت كردند.اي جد بزرگوار![به خدا سوگند!فرزندان ما را كشتند،اي جد بزرگوار!]براي تو سخت است ما را بر اين حال و آنچه كفار بر سر ما آوردند،ببيني. دراين هنگام،كساني كه در اطراف او ايستاده بودند بر مصايب او گريه كردند و فاطمه ي زهرا عليهاالسلام مي گفت: اي پدرم!اي رسول خدا!آيا مي بيني امت تو با فرزندم چه كردند؟آيا اجازه مي دهي ازخون محاسن او بگيرم و پيشاني خود را آغشته نمايم و در حالي كه آغشته به خون فرزندم حسين عليه السلام هستم خدا را ملاقات نمايم؟! رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود:از خون او بگير،ما نيز از خون او مي گيريم اي فاطمه! ديدم آنها خون محاسن شريف امام عليه السلام را مي گرفتند،حضرت فاطمه ي زهرا عليهاالسلام بر پيشاني خود مي ماليد،پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم،اميرمؤمنان علي عليه السلام و امام حسن عليه السلام آن خون را بر گلو و سينه و دستان خود تا مرفق مي ماليدند. واز رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مي شنيدم كه مي فرمود: ياحسين!فداي تو گردم،به خدا سوگند!بر من سخت است كه تو را با سر بريده،پيشاني به خون آغشته،گلوي خونين و با صورت بر خاك افتاده؛ ببينم،كه باد،بدنت را با ريگها پوشانده و بدن بي جان تو با دست هاي بريده بر زمين افتاده است. فرزندم!چه كسي دست راست تو را بريد و با دست چپت جفت كرد؟ امام حسين عليه السلام فرمود: اي جد بزرگوار!سارباني از مدينه با من همراه بود،هنگامي كه لباسهايم را مي ديد آرزو مي كرد كه كمربند من از آن او باشد،چيزي مانع از اين كه آن را به او بدهم نبود مگر اين كه مي دانستم او مرتكب چنين كاري مي شود. چون كشته شدم مرا در قتلگاه جستجو كرد،بدن بي سر مرا پيدا نمود،كمربند مرا ديد،من با بندهاي زيادي آن را بسته بودم،دست زد و بندي از آن را باز كرد،دستم را دراز كردم و كمربند را گرفتم،شمشير شكسته اي از ميدان جنگ پيدا كرد و دست راست مرا بريد. سپس بند ديگري باز كرد با دست چپم كمربند را گرفتم تا نتواند باز كند و من برهنه نمانم،دست چپ مرا نيز بريد.چون خواست كمربند را باز كند وجود تو را احساس كرد و خود را در ميان قتلگاه انداخت. چون پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم اين سخن را شنيد سخت گريست و در ميان قتلگاه،به طرف من آمد،روي به جانب من ايستاد و فرمود: مرابا تو چه كار اي ساربان!دست هايي را بريدي كه اكثر اوقات جبرئيل و فرشتگان خدا،آنها را مي بوسيدند،و اهل آسمان ها و زمين ها به آن تبرك مي نمودند. آيابراي تو بس نبود آن گروه ملاعين با او چه رفتار كردند؟و چه ذلت و خواري به او روا داشتند،و به اهل حرم او بعد از اين كه در حجاب و پرده ي عفت بودند؛ بي حرمتي نمودند؟ خداوندروي تو را در دنيا و آخرت سياه كند اي ساربان!و دست ها و پاهاي تو را قطع نمايد،و تو را جزو گروهي كه خون ما را ريختند و بر خداوند عالم جرأت كردند؛ قرار دهد. هنوزدعاي حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم به پايان نرسيده بود كه دو دستم شل شد،حس كردم كه صورتم مثل تكه اي از شب تاريك شده،و چنين شد،اينك به سوي خانه ي خدا آمدم كه طلب شفاعت نمايم،و مي دانم كه هرگز آمرزيده نمي شوم. (راوي گويد:)همه ي مردم مكه قصه ي آن ملعون را شنيدند،و همه با لعن كردن بر او به سوي خدا تقرب مي جستند و مي گفتند:جزاي جنايتي را كه مرتكب شده اي همين است اي لعين!و اين آيه را تلاوت مي كردند: (وسيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون)[1]؛ و زود باشد كساني كه ستم كرده اند به كدام مكاني بازخواهند گشت [2]. [1]سوره‏ي شعراء آيه‏ ي 227.. [2]المنتخب:92 - 90،بحارالأنوار:319 - 316 :45. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚هفت پیکر هفت داستان از هفت پیکر نظامی به زبان نثر داستان دوم: روز یکشنبه: داستان کنیزک زرد رو یا
📚قسمت دوم داستان کنیزک زردرو روزها میگذشتندو هر روز مهر شاه به کنیز و عشق کنیز به شهریار فزونی می یافت اما شاه صبر و خویشتنداری میکرد و سخنی از وصل به زبان نمی آورد. تا اینکه شبی آتشی در دل آن دو مهربان افتاد و شاه زبان به سخن گشود که: "ای سرو قامت ماهروی من, از تو یکی نکته پرسیدن میخواهم. قسم یاد کن که راستش را بگویی. که من راستی از زنان کَم شنیده ام و راستیست بنای عشق مرد و زن. شنیده ای که بلقیس و سلیمان(ع) را کودکی شد, دست کَج و پا کج. سلیمان به خدمت جبرییل (ع) شد و از او پرسید راز این نقص را و او پاسخ داد: ناراستی ای میان تو و همسرت رفته. آن را جستجو کن و بیاب و راستش را بگو تا فرزندت صحت یابد. او به نزد بلقیس رفت و از او راستی خواست و بلقیس اعترافی نمود و دست کودک راست شد. سپس بلقیس از سلیمان راستی خواست و او رازی را فاش ساخت و آن هنگام پای کودک راست شد و صحت یافت. پس میبینی که راستگویی و درستکاری بر هر زن و شویی واجبست.پس زبان بگشا و به من راستش را بگو که از چه روی از وصال من سر باز میزنی." کنیز چو این سخنان بشنید زبان بگشود و پرده از بیماری و زردرویی خود برداشت ,که: "در میان بستگان ما صفتی هست موروثی در تمام زنان. که همه زردروی و بیمارند و چون دل به مردی بسپارند و عروس او شوند همه به گاه فرزند آوردن و زادن از دنیا میروند. من چگونه تن به مرگ خود دهم و این عسل زهرآلود را بنوشم؟ اینست راستِ قصه ی من. حال تو نیز چون سلیمان راستش را بگو که چرا زنان را طرد میکنی و زود از آنها سیر میشوی و راستشان نمیدانی؟" شاه پاسخ داد:" از برای آنکه هیچ یک از زنان با من نفسی مهر نورزیدند. همه در بند کار و راحت خویش بودند. نیک آغاز کردند و بد تمام. چون راحتی دادمشانع هدیه دادمشان, دردشان را ئوا شدم خدمتم فراموششان شد و جور کردند و برفتند. بر زن ایمن نتوان بود که او چون پر کاه است در برابر باد: بی ثبات. اگر زر ببیند و ثروت راضیست. تا جوان است و زیبا خامست. آنگاه که پخته مشود و تجربه اندوخته دیگر عجوز پیری شده که کَس میل وصالش نکند. هیچ یک از این کنیزکان را خدمتکار و مهربان ندیدم. تا تو آمدی و راستی آغاز کردی. تنها تو را دیدم که به شرط خدمتِ من قیام کرده ای و دم به دم بر خدمت می افزایی. با اینکه با تو در عین بی کامی ام  اما بی تو لحظه ای چشم بر هم زدن نتوانم." شاه تمام این سخنان بگفت اما در کنیز نگرفت و  همچنان روزگار را در صبر و خودداری می گذراند و آتش عشقش هر روز شعله ورتر میگشت. تا اینکه آن عجوز پیر را از راز شاه آگاهی افتاد و فهمید که شهریار دل در گرو دختری دارد بدون اینکه به وصال رسیده باشد. پس حیلتی آغاز کرد وبا شاه در میانش گذاشت,که: "تو میتوانی حسادت بانویت را برانگیزی. کنیزی دیگر در خانه بیاور و مقابل چشمانِ بانویت, او را بنواز و در آغوش بگیر و اوقاتت را با او بگذران تا رام شود." و شاه چنین کرد. کنیزی به خانه آورد. دلش با آن بانوی پریچهر خود بود اما اوقاتش را با کنیز تازه خرید می گذراند. وقت دلتنگی و نیاز به بانوی خود پناه میبرد و وقت عشرت به کنیز تازه خرید. و اما احوال آن بانوی چگونه بود؟ از رشک دادن شاه آتش غبار غیرت بر رخسار چون مهش نشسته بود اما صبر پیشی کرده بود. اما عاشق را صبر چه سود؟ تا اینکه شبی از شبها شاه را به خلوت خویش تنها یافت و نزد او رفت و سخن آغازیدن گرفت که: : ای شهریار خسروِ فریشته نهاد! داور مملکت به دین و به داد! چرا با من اینگونه میکنی؟ چرا در صبح هنگام آشنایی مرا نوش محبت دادی و بنواختی و در آخر مانند شام سرکه فروشی و تلخی آغازیدی؟ گیرم از من نخورده گشتی سیر, چرا به دست رشک رقیبم دادی؟ اگر قصد جان مرا داری با شمشیر خودت مرا بکش که آن برای من عین حیات است. هر چه خواهی کن ولی به دست رقیبت دیدنم را تاب نیست. لب بگشا و راز با من گو! از چه روی این کردی؟ بگو و آنگه من قفل این خودداری میشکنم و آنِ تو میشوم و مرگ را به جان میخرم چرا که تو را از جانم دوست تر میدارم." شاه از آنجا که دل در گرو او داشت لب به سخن گشود و گفت: " از اشتیاق خود گفتی ازحال من نگفتی. آرزوی تو افروخت مرا شکیباییم سود نداشت تا پیرزن دوا بشناخت و چاره ای ساز کرد و او این راه را پیش رویم نهاد. گرچه سختم بود و آزار تو چون زهری بود بر جانم, اما صبر کردم و آنچه گفت را انجام دادم." چون فریبکار را شناختند او را به جزای عملش رساندند و شاه قفل گنج گهر گشود و به وصل بانوی خود رسید و نه تنها مرگی در پی نداشت که زرد رویی او برطرف شد و صحت یافت و سالهای سال در کنار شهریار زندگی کرد و کامکار و شادکام بود.   به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚اشک رایگان مردی سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه می‌کرد. گدایی از آنجا می‌گذشت، از مرد پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ مرد گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان می‌دهد. این سگ روزها برایم شکار می‌کرد و شب‌ها نگهبان من بود و دزدان را فراری می‌داد. گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ مرد گفت: نه از گرسنگی می‌میرد. گدا گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش می‌دهد. گدا یک کیسه پر در دست مرد دید. پرسید در این کیسه چه داری؟ مرد گفت: نان و غذا برای خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمی‌دهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟ مرد گفت: نان‌ها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گریه می‌کنم. گدا گفت: خاک بر سرت! اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
ای خدا ای که دانه را در شکاف خاک می شکوفانی و از تاریکی آزادش می کنی جانم را از حبس غصه ها و فکر و خیال، بِرَهان و به نور خودت قلبم را روشن کن یا مهدی❤️❤️❤️ ➥ @zohur_media | ‌اینڪ آخرالزمان
📚هفت پیکر هفت داستان از هفت پیکر نظامی به زبان نثر داستان سوم: روز دوشنبه: رنگ سبز یا لطیف روز دوشنبه بهرام قصد گنبد سبز رنگ کرد و چتر سبز برکشید و به سبز پوشید و به سوی بانوی سبزپوش خود روانه شد. چون در این باغ سبز تفرجی نمود از بانوی خانه افسانه ای درخواست کرد و او پس از مدح و ستایش شهریار چشمه ی قند کلام را گشود که: در روزگاران دور در ولایت روم مردی بود عزیز و خوشدل و نیکخواه و پرهیزگار. هر چه از هنر میباید در وجود او موجود بود و مردمان او را عزیز میداشتند و بِشرِ پرهیزگار می نامیدندش چرا که در دوری از شهوات و دانستن معنای حلال و پرهیزگاری نمونه ی دوران بود. از قضا, روزی از روزها از کوچه ای خلوت عبور می کرد. زنی نیز در حجاب و نقاب از کوچه در حال گذر بود که ناگهان باد فتنه ای را آغاز کرد و چادر از سر زن بیفتاد و ابر سیاه از مقابل روی ماه کنار رفت و صورتی پدیدار شد در کمال زیبایی, مست از کرشمه, آنچنان که صد توبه می شکست و پرهیز به باد میداد. سپید رو  و گلگون روی. چشم نیمه باز خواب آلود و زلف پیچ در پیچ عنبرافشانش ره صد دین و دل میزد و هیچ دل را جای شکیب از چنان جمالی نمی ماند. چون بشر آن آهوی خوش خرام بدید حال خود ندانست و از سر مستی و بیخودی فریادی کوتاه از سینه برآورد و زن چون این آواز شنید چادر و روپوش را به خود پیچید و از نظر دور شد و بشر را یارای حرکت نبود. چون به خویشتن آمد خانه بر رفته دید و خانه خراب. آن زن را شوهری بود و خواستنش حرام. اما تمنای او از دل بشر به در نمیرفت و شکیبایی از وی سود نمیکرد. چون دید که اگر غافل شود شهوت بر او غالب شده و دین و آخرتش را به باد خواهد داد  قصد زیارت خانه ی خدا کرد و به او از این خواهش نفس پناه برد تا مگر دردش آرام گیرد. به خداوند پناه برد و سجده بر آستان او زد و بارگاه او زیارت کرد و آنگه راه بازگشت پیش گرفت. در راه بازگشت با مردی همسفر شد به غایت بدخواهی و بد دلی, غرور و تکبر, که از هر حدیثی هزار نکته و ایراد می گرفت و زبان طعن و گزیدن میگشود و خود را نادره گفتار و عاقل و دانای همه فن می دانست. مرد از بشر پرسید:" نام تو چیست ای مرد؟ بگو تا تو را بدان خوانم!" بشر پاسخش داد و نامش بگفت. مرد زبان به طعن گشود که:" بشری تو؟ ننگ آدمی هستی و اسمت آدمی معنا دار!!! نام من ملیخا ست. امام عالمیان, دانای همه علمی, کَس را یارای همسنگی من نباشد. این منم که از همه دانشی سررشته دارم. نجوم می دانم و طب. جادو می دانم و سحر. گر قحطی بیاید پیش بینی اش می کنم. گر پادشاهی ای را زوال رسد پیش بینی اش میکنم. کیست که کیمیا گری بداند جز ملیخا!!!کیست که سحر بداند جز ملیخا!!!" اندکی پیش رفتند تا اینکه در آسمان آبی یک ابر سپید و یک ابر سیاه پدید آمد. ملیخا از این امر در شگفت شد و علتش را از بشر پرسید. او پاسخ داد: " خدای عالم است که این می کند. قدرت او بر همه چیزی غالب است. میتواند ابر را به هر شکل و رنگی که میخواهد درآورد."  ملیخا پاسخ داد:" این چه دلیلی است؟ تیر باید که بر نشانه بود. پاسخ سوال این است: ابر تیره دود سوخته ی بی آب است و ابر سفید دارای نم و رطوبت. خدای خواسته هم شد دلیل؟!!!" اندکی دیگر پیش رفتند و کوهی دیدند بزرگ و کوهی کوچک. ملیخا علت آن را از بشر پرسید و او پاسخ داد:" خدای است گرداننده ی آسمان و زمین . گر او بخواهد به هر گونه ای خلقت می کند که اوست خلاق عظیم." بشر بانگ بر سر او زد که: "نقش تا چند بر قلم میزنی؟ تو نمیدانی و جاهلی. کوه کوچک را سیلهای سهمگین بدین روز انداخته و کوه بزرگ از آفت سیل در امان بوده." بشر چون این سخن بشنید او را گفت: " اگر من از ره حجت و دلیل وارد نمی شوم بدین معنا نیست که دلیل نمیدانم و جاهلم بلکه به این دلیل  است که علم خود را در برابر علم ایزد یگانه پست میدانم و فضولی در کار او نمیکنم. زین پس نیز هیچ یک از سوالات تو را پاسخی نخواهم گفت." این را گفت و خاموش شد. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═