eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
37.5هزار دنبال‌کننده
14.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5863836609195018612.pdf
2.16M
‌ 📎 شما هرگز نباید فکر کنید که او خودکشی کرده. او خیلی بشاش و سرزنده بود. او… آه خدای من… پر از شور و نشاط جوانی بود! وقتی امروز بعد از ظهر با اتومبیلش از سرازیری تپه پایین می آمد درست مثل یک… یک… اوه نمی توانم وصفش کنم! ولی همه به خوبی می دانستند که ورا چه می خواهد بگوید. آنتونی مارستون در اوج جوانی و برازندگی مثل یک موجود فناناپذیر بود. اما حالا بر روی زمین افتاده و در هم شکسته بود. دکتر آرمسترانگ گفت: آیا جز خودکشی دلیل دیگری برای مرگ او به نظرتان نمی رسد؟ همه به آرامی سرشان را تکان دادند. هیچ دلیل دیگری برای مرگ آنتونی وجود نداشت... 📕 و سپس هیچکس نبود ✍🏻 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
‌ 📚داستان کوتاه یک‌ داستان یک ‌پند بیست سال پیش بود از تهران می‌آمدم... سوار اتوبوس شدم تا به شهرستان بیایم. ده‌‌هزار تومان پول همراه داشتم... اتوبوس در یک غذاخوری بین‌راهی برای صرف شام توقف کرد. به یک مغازه ساندویچی که کنار غذاخوری بود رفتم، یک ساندویچ کالباس سفارش دادم. در آخرهای لقمه بودم که دست در جیب کردم تا مبلغ ۲۰۰ تومان پول ساندویچ را پرداخت کنم. دست در جیب پیراهن کردم پول نبود، ترس عجیبی مرا برداشت. دست در جیب سمت راست کردم؛ خالی بود! شهامت دست در جیب چپ کردن را نداشتم؛ چون اگر پول‌هایم در آن جیب هم نبود، نه پول ساندویچ را داشتم و نه پول رفتن به خانه از ترمینال. وقتی دستم خالی از آخرین جیبم برگشت، عرق عجیبی پیشانی مرا گرفت. مغازه ساندویچی شلوغ بود، جوانی بود و هزار غرور، نمی‌توانستم به فروشنده نزدیک شده و در گوشش بگویم که پولی ندارم. لقمه را آرام آرام می‌خوردم چون اگر تمام می‌شد، باید پول را می‌دادم. می‌خواستم دیر تمام شود تا فکری به حال و آبروی خودم کرده باشم. آرام در چهره چند نفری که ساندویچ می‌خوردند نگاه کردم تا از کسی کمک بگیرم ولی تیپ و قیافه و کیف سامسونت در دستم بعید می‌دانستم کسی باور کند واقعاً بی‌پولم.! با شرم نزد مرد جوانی رفتم، کارت دانشجویی‌ام را نشان دادم و آرام سرم را به نزد گوشش بردم و گفتم پول‌هایم گم شده است، در راه خدا ۲۰۰ تومان کمک کن. مرد جوان تبسمی کرد و گفت: سامسونت‌ات را بفروش اگر نداری. خنجری بر قلبم زد. سرم را نتوانستم بالا بیاورم ترسیده بودم چند نفر موضوع را بدانند. مجبور شدم پشت یخچال رفته و با صدای آرام و لرزان به فروشنده گفتم: من ساندویچ خوردم ولی پولی ندارم، ساعت‌ام را باز کردم که ۴ هزار تومان قیمت داشت به او بدهم. مرد جوان دست مرا گرفت و گویی دزد پیدا کرده بود، با صدای بلند گفت: «من این مغازه شاگرد هستم باید پیش صاحب مغازه برویم.» عصبانی شدم و گفتم: «مرد حسابی من کجا می‌توانم فرار کنم؟ تا وقتی که این اتوبوس هست من چطور می‌توانم فرار کنم در وسط بیایان؟؟» با او رفتیم، مردی جوان در داخل رستوران دور بخاری نشسته بود که چند نفر کنارش بودند. مرد ساندویچی گفت: «بیا برویم تو.» گفتم: «من بیرون هستم منتظرم برو نتیجه را بگو.» مرد ساندویچی رفت و با صاحب مغازه بیرون آمد. گفت: «اشکالی ندارد برو گذرت افتاد پول ما را می‌دهی.» گفتم: «نه!گذر من شاید اینجا نیفتد اگر چنین بمیرم مدیون مرده‌ام، یا ساعت را بگیر یا به من ۲۰۰ تومان را ببخش یا از صدقه حساب کن، که شهرم رسیدم ۲۰۰ به نیابت از شما صدقه می‌دهم.» مرد جوان گفت: «بخشیدم» آن روز یاد گرفتم که هرگز نیاز کسی را از ظاهرش تشخیص ندهم و به قول الله‌تعالی، نیازمند واقعی چنان است که انسان نادان او را از نادانی ثروتمند می‌پندارد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
پنهان‌ترین ویژگی اخلاقی آدمیزاد «ظرفیت» هست ظرفیت آدم‌ها به مرور زمان مشخص میشه وقتی صبر نداشته باشی برای شناخت آدم‌ها تو اندازه ظرفیتشون اشتباه می‌کنی اون وقت به کسی که فقط ظرفیت نگاه داره،لبخند می‌زنی اون وقت به کسی که فقط ظرفیت ترحم داره،محبت می کنی اون وقت به کسی که فقط ظرفیت یه سلام علیک داره،رفاقت می‌کنی و... هر جای زندگی احساس کردید کسی بی‌دلیل رفتارش با شما تغییر کرده بدونید بیشتر از ظرفیتش باهاش رفتار کردید بیشتر از چیزی که هست بهش بها دادید یادتون باشه قبل از اینکه خودتون رو احساستون رو،زندگیتون رو برای کسی خرج کنید اول ظرفیتش رو بشناسید! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
عمر میگذرد و من بیش تر میفهمم که هیچ چیز در دنیا ارزش گریه کردن را ندارد ما آدم ها مدام چیزهایی را که اسمشان را مصیبت و بدبختی میگذاریم در سرزمین افکارمان میچرخانیم و دور میکنیم و همین باعث میشود در صدسالگی حسرتِ لذت نبردن از زندگی را بخوریم شاید کلمه ی رها کردن و فرار کردن برای چنین لحظاتی به وجود آمده اند... از غصه هایت فرار کن در ناکجا آبادِ درونت رهایش کن و به دنبال هر چیز که شادت میکند روانه شو... زندگی اگر چیزهای زیادی برای گریه کردن دارد چیزهایی هم برای لبخند زدن دارد فقط کافیست از ته دلت بخواهی که زندگی را زندگی کنی... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚امانت داری عبدالرحمن بن سیابه می گوید: هنگامی که پدرم از دنیا رفت، یکی از دوستان پدرم به منزل ما آمد و بعد از تسلیت گفت: آیا از پدرت ارثی باقی مانده است تا بتوانی به وسیله آن امرار معاش کنی؟ گفتم: نه. او کیسه ای که محتوی هزار درهم بود، به من تحویل داد و گفت: این پول را بگیر و از سود آن زندگی خود را اداره کن. بعدا اصل پول را به من برگردان! من با خوشحالی پیش مادرم دویدم و این خبر را به وی رساندم. هنگام شب پیش یکی دیگر از دوستان پدرم رفتم و او زمینه تجارت را برایم فراهم کرد. به این ترتیب که با یاری او مقداری پارچه تهیه کرده، در مغازه ای به تجارت پرداختم. به فضل الهی کار معامله رونق گرفت و من در اندک زمانی مستطیع شدم و آماده اعزام به سفر حج گردیدم. قبل از عزیمت پیش مادرم رفتم و قصد خود را با او در میان گذاشتم. مادر به من سفارش کرد که پسرم! قرضهای فلانی را (دوست پدرم) اول بپرداز، بعد به سفر برو! من نیز چنین کردم. با پرداخت وجه، صاحب پول چنان خوشحال شد که گویا من آن پولها را از جیب خودم به وی بخشیدم و به من گفت: چرا این وجوه را پس می دهی، شاید کم بوده؟ گفتم: نه، بلکه چون می خواهم به سفر حج بروم، دوست ندارم پول کسی نزدم باشد. عازم مکه شدم و بعد از انجام اعمال حج در مدینه به حضور امام صادق (ع) شرفیاب شدم. آن روز خانه امام(علیه السلام) خیلی شلوغ بود. من که در آن موقع جوان بودم، در انتهای جمعیت ایستادم. مردم نزدیک رفته و بعد از زیارت آن حضرت، پاسخ پرسشهایشان را نیز دریافت می کردند. هنگامی که مجلس خلوت شد، امام به من اشاره کرد و من نزدیک رفتم. فرمود: آیا با من کاری داری؟ عرض کردم: قربانت گردم من عبدالرحمن بن سیابه هستم. به من فرمود: پدرت چه کار می کند؟ گفتم: او از دنیا رفت. حضرت ناراحت شد و به من تسلیت گفت و به پدرم رحمت فرستاد. آن گاه از من پرسید: آیا از مال دنیا برای تو چیزی به ارث گذاشت؟ گفتم: نه. فرمود: پس چگونه به مکه مشرف شدی؟ من نیز داستان آن مرد نیکوکار و تجارت خود را برای آن بزرگوار شرح دادم. هنوز سخن من تمام نشده بود که امام پرسید: هزار درهم امانتی آن مرد را چه کردی؟ گفتم: یابن رسول الله! آن را قبل از سفر به صاحبش برگرداندم. امام با خوشحالی گفت: احسنت! سپس فرمود: آیا سفارشی به تو بکنم؟ گفتم: جانم به فدایت! البته که راهنماییم کنید! امام فرمود: عَلَیک بِصِدْقِ الْحَدِیثِ وَ أَدَاءِ الْأَمَانَةِ تَشْرَک النَّاسَ فِی أَمْوَالِهِمْ هَکذَا وَ جَمَعَ بَینَ أَصَابِعِه؛ بر تو باد راستگویی و امانت داری، که در این صورت شریک مال مردم خواهی شد. سپس امام انگشتان دستانش را در هم فرو برد و فرمود: این چنین. عبدالرحمن بن سیابه می گوید: در اثر عمل به سفارش امام، آن چنان وضع مالی من خوب شد که در مدتی کوتاه سیصد هزار درهم زکات مالم را به اهلش پرداختم. 📚 کتاب بحارالانوار،ج 47، ص 384 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا آرزوهای همه ی دوستامو برآورده کن🤲 وقتی که داشتم کلمه به کلمه ی این کلیپ رو مینوشتم ، احساس میکردم خودمم دارم عاشق‌تر میشم ، امیدوارم شما هم این عشق رو حس کنید💛 خداجونم قبول داری توی این حال و هوای بارونی، میون این همه سردی و نامهربونی، هیچی به اندازه ی گرمای عشقِ خودت نمیچسبه؟!!! خداااایااااا عاااااشقتم💛 ⭐شبت در پناه پروردگار دوست مهربانم🌙 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹درود بر شما به امروزخوش آمدید 🌼خدایا ناامیدے‌ها را 🌸خط بزن وعشق را 🌺بر ما ببخش و تقدیرمان را 🌼چنان زیبا بنویس که گویی 🌸در بهشت زندگی میکنیم 🌺ای دوست امروز به اندازه‌ی 🌸تمام گل های خوشبوی دنیا 🌺برایت آرزوهای خوب دارم ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
تو می‌دانی من چقدر ذوق دارم برای پاییز؟ برای خنکای عصرهنگام و ایستادن کنار پنجره؟ برای باران و قدم زدن توی خیابان و روی برگ‌های خشک و نارنجی؟ برای بوی نارنگی؟ برای نشستن کنار آتش و چای نوشیدن و حرف زدن با یک آدم خوب؟! تو می‌دانی من چقدر ذوق دارم برای پاییز؟ برای یک خیابان خیس و باران و لب‌هایی که می‌خندد؟ برای دلی که به قدر ساعاتی اندوه یادش نیست؟! تو می‌دانی من چقدر دلم لک زده برای اینکه باران ببارد و زیر باران خیس شوم و زیر باران با کسی حرف بزنم و زیر باران به آسمان نگاه کنم و زیر باران قدم بزنم؟! تو نمی‌دانی من چقدر دلم تنگ شده برای صدای خش‌خش برگ‌ها و غرش ابرها و قارقار کلاغ‌ها؟ تو نمی‌دانی من چقدر ذوق دارم برای پاییز! نمی‌دانی... 🍁 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞داستان کوتاه و خواندنی اســب و مــرد ســوارکـــار تقدیم به شما دوست خوبم امــیــدوارم لــــذت بــبــریــد🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌      ‌‌
💠نام يڪے از دروازه‏هاے ورودے دمشق، ڪہ اسراےاهلبيت علیهم السلام را از آنجا وارد شهر کردند، همراه سر مطهر امام حسين‏ ع‏لیه السلام در حالے ڪہ مردم به شادمانے و پايڪوبے و ‏مشغول بودند. 💠 "باب ساعات‏" يڪے از دروازه‏هاے شرقے دمشق بود ڪہ راه حلب و ڪوفہ بہ اين دروازه ختم مي‏گرديد. 💠هنگامے ڪہ اسيران به دروازه‏ شام رسيدند، از شدت ازدحام جمعيت و مانور لشڪر بنےاميہ لعنت الله علیهم اجمعین ، ساعتها قافلہ اسرا در ڪنار دروازه شام توقف ڪرد. 💠لذا شيعيان اين دروازه را "باب ساعات‏" ناميدند. در عصر حاضر، باب ساعات را "باب توما" مےنامند و آثارے از اين دروازه قديمے باقے مانده است. امروزه باب توما از محلہ هاے مسيحے نشين شهر دمشق است و نسبت ‏به نقاط ديگر شهر، از هم پاشيده ‏تر و ڪثيف‏ تر به نظر مي‏رسد. 💠البتہ برخے علت نامگذارے را وجود ساعتے مخصوص بر سر در آن دانسته اند. 📚 منابع: بحار الانوار، ج 45، ص 128 نفس ‏المهموم، ص 241 🏴 ، روز ورود اسرا بہ و ڪاخ یزید لعنت الله علیہ 🕯🕊 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel