#عشق_ناڪام
#قسمت_اوݪ
صورتم برافروخته و زیبا ترکیبی از مامان و باباست ؛صورتی جو گندمی و چشمانی درشت و ابی که ارثی از هر دوست ؛ با یک نگاه کوتاه دیگر به ایینه لباس هایم برانداز میشود و روسری ابی رنگین کمانی به همراه مانتو یی سنتی که ترکیبی زیباست با چشمانم ست شده
- ریحانه اماده شدی ؟
با صدای مامان نگاهش کردم و سرمو بالا و پایین بردم که یکدفعه ای بابا میرسد
- دخترم چمدونتو بده
ان را با بی میلی در دستان خسته وو قدرتمند بابا میگذارم ؛ مامان همچنان نگاه ازم نگرفته که با نگاهش اخمی کوتاه روی ابروهاش دیده میشه و بعد با اشاه به روسریم تار موی اظافه امو که بیرون ریخته بود بهم فهموند در لحظه نگاه به ایینه دادم و با لبخندی ان را به داخل بردم مامان که خیالش راحت شد نفس عمیقی کشید و بعد راهی شد منم کفشامو پوشیدمو همراه او شدم
سوار بر ماشین که شدم دلهره و دلواپسی عمیق در دلم ریشه زد جدایی و خداحافظی که یک لحظه رهایم نمیکرد نگاه به بیرون دادم و کمی با کیفم ور رفتم خیلی زود ب کوچه قزوینی رسیدیم ماشین ایستاد و مامان و بابا هردو پیاده شدن؛ بابا ساکمو به دست م داد و مامان هم بوسه ای بر صورتم زد قطرات اشکم مثل مرواریدی درخشان روی گونه ام میتابیدن دووم نیاوردم و به خاطر قدردانی دست بابا رو قبل از
مهربونش بوسیدم هردو نگاه پر محبتی تحویلم دادن که من دلم خواست ساعت ها انجا به تماشایشان بنشینم اما حیف که ساعت پرواز اجازه نمیداد اونا دور شدن و من مات مونده بودم به سمت خانه ای ویلایی قدم نهادم و زنگ را فشردم بعد دقایقی انتظار در باز شد....
#عشق_ناڪام
#قسمٺ_دوم
بعد دقایقی انتظار در باز شد و من محو و متحیر وارد شدم چمدونم سنگین بود و دلم میخواست رهایش کنم به سمت حیاط بزرگ و پیشرویم قدم برداشتم و با نگاه به منظره اش جلب شدم صدای قدم هایی روی پلکان کوچک امد و با دیدن عمو و زن عموخوشحال بهشون نگریستم عمو اول جلو امد
- سلام دخترم خوبی ؟
با نگاه و لبخندی گفتم سلام عمو جون ممنون
زن عمو در فاصله در اغوشم گرفت و خوشحال چمدونمو ازم گرفت و به عمو داد
- مامان و بابا به سلامتی رفتن ؟
یاد اوری چند دقیقه پیش غم و غصه امو برگردوند سعی کردم ظاهر و حفظ کنم لبخند زدم و گفتم بله خداروشکر ثانیه هایی نگذشته بود که زن عمو مرا به طرف الاچیق کشاند و من نشستمو نگاه کنجکاومو از بالکن
به تمام محوطه دادم امابی نتیجه و جستجو
گر پرسیدم پس زینب کجاست ؟
زن عمو که کنارم نشسته بود پلک بر هم زد و گفت کلاسه بعد از ظهر میاد
از جا بلند شدم زن عمو هم باهام همراه شد
- اینجا اتاقته عزیزم
در خونه ای بزرگ و پر امکانات خوابی متوسط و نور گیر برایم انتخاب شده بود داخل اتاق چرخیی زدم و خوب به فضای اطرافم نگاه کردم و بعد چند دقیقه لباس نسبتا بلندی
تنم کردم و به موهای صاف و لختم گیره زدم صدای در امد مرا به هال بردم
+ سلام مامان
- سلام محسن جان خوبی ؟
از جا بلند شدم و حدس زدم پسر عموست روسری بر سر افکنده ....
#عشق_ناڪام
#قسمٺ_سوم
روسری بر سر افکنده و در اتاقو باز کردم غیر منتظره او در چهار چوب در رودروم قرار گرفت سرش پایین بود مثل همیشه امامن چندیدن سال بود که او را ندیده بودم بایدم اینگونه میبود با نگاه به چشماش که معلوم نبود چه رنگیه سلام گفتم و او هم سلامی کوتاه داد و گذری ازم رد شد برایم چقدر سخت بود تحمل سردی رفتارش هر چند که میدونستم هیچ کدوم از هم خوشمون نمیاد
اما برای رعایت ظاهر لازم بود
پسر عمو چقدر که نسبت به چند سال پیش تغییر کرده بود صورتی مهتابی و ریش های بورش به چشمان بی رنگش کنایه میزد ؛؛ خنده ای کردمو وارد هال شدم زن عمو مشغول سفره چیدن بود عمو هم داشت به دیس غذا ناخونک میزد پیش خودم گفتم چه زوج خوشبختی که یکدفعه ای صدای در امد
زینب کیف روشونه و میوه به دست وارد شد
و در برابر چشمان ناباورم بغلم کرد
_ چطوری ریحانه ؟
دستشو گرفتم و و گفتم عالی و بعد به کمکش کیسه های خرید و به اشپز خونه بردم یک لحظه صورتش منعکس شد و چشماشو براق دیدم چادرشو که از سر دراورد مرا به اتاقش کشاند و بعد شروع کرد از کلاسش تعریف کردن خیلی اهل گوش دادن نبودم بهش نگاه کردمو و در افکاراتم رفتم که یهو زن عمو به اتاق امد
- ببینم شماها ناهار نمیخواید ؟
بعد از ظهر خنک و بهاری که همیشه دوست داشتم رسید و من مشغول درس خوندن برای کنکور بودم امسال فارغ تحصیل میشدم بنابر این زیادی درس میخوندم ؛؛در روی پاشنه چرخید زینب وارد شد ....
#عشق_ناڪام
#قسمٺ_چهارم
و زینب وارد شد کتابی که داشتم
میخوندمو بستم او با یک نگاه کنارم نشست و خندیدید
- ببینم تو گردنبندتو نمیخوای ؟
عجیب نگاهش کردم و تو ذهنم اومد کدوم گردنبند ؟که دیدم از جیبش گردنبند طلاییی بلندمو دراورد و بعد جلوی چشمانم گرفت پر بغض یاد بابا افتادم که یکسال پیش به عنوان عیدی برام خریده بودش اما نزاشتم اشکانم
رها شود چشامو باز و بسته کردم و از خاطرات بیرون اومدم لبخند از چهره ام رفت اما هوز اثرات خنده رولبام بود که گردنبند و گرفتم
- از دوسال پیش که اومدی اینجا مونده بود ...
+ پس چرا همون موقع نیاوردی؟
لبخندی زد و با دست به موهای خرماییش منو جلب کرد
- اخه دوست داشتم باز بیای خونمون
چیزی نگفتم و تو دلم گفتم ای کلک هنوز ثانیه
های نگذشته بود که اثار شیطنت و توچشاش دیدم بی اختیار به وسط گردنبند ناخونک زدم و به سختی درب فلزیو طلایشو باز کردم در برابر چشمانم مرواریدی گرانبها و همرنگ برق زد خوشحال ان رابه سمتش گرفتم و که زینب خنده خنده و متعجب اون روبهم پس داد و بعد هردو خنیدیدیم و خداروشکر کردم
که به رازش پی نبرده پس از جاب بلند شدم و ان را روی کمد گزاشتم
مزه مزه شربت میخوردم این کار و از بچگی دوست داشتم طمع دلپذیر و ماندگاری داشت عادت نداشتم چیزیو سر بکشم؛؛ دلم نمیخواست بخوابم چون احساس میکردم زمان خیلی زود گذشته به عقربه های ساعت نگاه کردم و پرده کنا ر رفته رو که ظلمات شب نمایان بود....
#عشق_ناڪام
#قسمٺ_پنجم
پرده کنار رفته رو که ظلمات شب نمایان بود
کشیدم روی تخت دراز کشیدم و سعی کدرم به حس خوب و امروزم فک کنم از صبح تابه هال اما یاد مامان و بابا هرلحظه دلتنگی امو
بیشتر میکرد یاد اخرین روزی که با هم بودیم هیچ گاه فراموشم نمیشد
- مامان منم دلم میخواد باهاتون بیام مکه ؟
مامان روی زمین نشسته بود و داشت ساک شو جمع میکرد
_ نه ریحانه جان تو درس داری انشاالله قبول شدی همه باهم میریم
همون موقع بود که قطرات اشک برایم گران بها ترین چیز بود دست بر سر نهادم و خیره دیوار شدم که یکدفعه ای صدای الله اکبر اومد این صدای محسن بود و شکی نداشتم
به ساعت که دوباره چشمم افتاد از دوازده رد کرده بود و نماز خوندش برام این ساعت غیر منتظره و عجیب بود
با چشمانی خواب الود به سمت میزی که زن عمو چیده بود رفتم میز کامل بود و پر مخلفات چشامو به هم فشار دادم تا خواب از سرم بپرد که عمو کنارم نشست
- صبح بخیر دختر خوب
خنده ای کردم که اثرات خستگیمو کم کرد
+ سلام عمو جان
زن عمو هم کنارم نشست زینب صبح زود رفته بود با صدای قدم هایی متوجه محسن
شدم که اروم سلام کرد و روبه روم نشست
- مامان من امروز کارای رفتن و میکنم
زن عمو داشت چای هم میزد غمگین بهش نگاهی کرد و بعد ابروهاشو درهم کرد و گفت یعنی تو حرف تو سرت نمیره ؟محسن هم تیکه نونی برداشت و ....
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#عشق_ناڪام
#قسمٺ_ششم
محسن هم تیکه نونی برداشت و همانطور که جدی بود به زن عمو نگاه کرد از جا بلند شدم از بحثشون سر در نمیاوردم چند لقمه ای بیشتر نخورده بودم اما احساس کردم دیرم شده تا خواستم برم عمو گفت میری ؟ و من با نگاه بهش جواب دادم
+ بله کلاسم دیر میشه
او منتظر بود که بگویم خوردم ما چیزی
نگفتم محسن هم یکدفعه ای بلند شد
_ برسونش محسن جان
سرمو تکونی دادمو گفتم زحمت میشه که با چهره عصبی و ناراحت محسن رودرو شدم لب فرو بستمو و از اینکه زیادی خرابکاری کرده بودم تندی به اتاق رفتم
طولی نکشید که اماده رفتن شدم رفتم سمت درو کفشامو پوششیدم محسن هم همزمان از مامان و باباش خداحافظی کرد و بعد هردو سوار ب ماشین راهی شدیم
- مسیرتون اینه ؟
ورقی به دستش دادم و گفتم بله البته زحمت شد نگاهی زیر چشمی و با حواس به رانندگی بهم کرد و جدی گفت زحمتی نیست مسیرامون یکیه سکوت کردم و دیگه چیزی نگفتم چرا که به نظرم رفتارش تند و خسته کننده بود و این برام قابل تححمل نبود یهو زد زیر ترمز وحشت زده نگاهش کردم که گفت رسیدیم از اینکه باید میرفتم خوشحال بودم
امانمیدونم چرا حواسم پرت شده بود به اطراف ف نگاه کردم دست تکون دادم او رفت و من کنجکاو مثل حال هرروزم به سمت کلاس قدم برداشتم
به ساعت نگاه کردم زود رسیده بودم هوا ابری بود در کوچه که قدم گزاشتم....
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#عشق_ناڪام
#قسمٺ_هفتم
در کوچه که قدم گزاشتم داستان صبح با پسر عمو زود گذر در حافظه ام نقش بست امروز روز خوبیو داشتم این حتی تو کلاسم بهم ثابت شده بود قدم قدم به سمت در میرفتم زنگ را فشردم قرار بود بغض اسمون بر سرم فرود بیاد دقاقیقی نگذشت که خیس خیس از بارون نم نم شدم کلیدی که دیروز به داده بودن و دراوردم و در باز شد از صدای بارون لذت میبردم به سمت پلکان قدم برداشتم اما صدای عجیب منو جلب کرد
- یعنی کسی خونه نیست ؟
قدمامو اروم تر کردم و به خونه کوچیکی نگاه کردم که کنار پلکان بود درش نیمه باز بود حدس زدم دزدی وارد خونه شده صدای ناله در زوزه کشان بود رفتم جلوتر که یهو زیر پام خالی شد و جیغی کشیدم ............
- دختر عمو ؟ دختر عمو ؟
چشامو به سختی باز کردم محسن جلوی چشام نشسته بود سرم گیج میرفت
- شما از دوازده پله افتادید!
لبمو گاز گرفتم باورم نمیشد از شدت کمر دردبه خود تکانی دادم از جابلند شد اما متوجه حالمو دردم بود او یکدفعه ای بهم نگاه کرد و گفت برم کسیو صدا کنم بیاد کمکتون که گفتم نیازی نیست بعد دربرابر نگاه شوکه او ؛به سختی از جا بلند شدم حس کوفتگی تمام بدنمو گرفته بود ای کاشش متوجه پله شده بودم دستمو به دیوار گرفتم و به سمت
پله ها رفتم که او به سمتم اومد
- اینجا چی کار میکردید؟
سرمو منف ی تکو دادم و متعجب گفتم مثل اینکه من باید از شما این سوال و بکنم ؟حق به جانب خنده ای کرد و گفت حالا خداروشکر که صدمه ندیدید...
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈