#حکایت
شماره ۱۲
🔹 یک با و دو هوایی!!
ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ، ﺁﯾﺎ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺿﯽﻫﺴﺘﻨﺪ ؟
ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺷﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ. ﺍﺑﺪﺍ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﺪ. ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ. ﺑﻌﺪ ﺍز ﻇﻬﺮﻫﺎ ﻫﻢ
ﺩﻭ ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﺪ. ﻋﺼﺮ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺷﺐ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﻔﺮﯾﺤﺎﺗﯽ ﻣﺜﻞ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﻭ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮔﺮﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﯾﻘﯿﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺩﺍﻣﺎﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺩﺍﺷﺘﻦ چنین ﻫﻤﺴﺮﯼ ﺳﻌﺎﺩﺗﻤﻨﺪ ﺍﺳﺖ!
ﭘﺮﺳﯿﺪﻥ ﻭﺿﻊ ﭘﺴﺮﺕ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺳﺖ ؟
ﮔﻔﺖ: ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ !!! ﺧﺪﺍ ﻧﺼﯿﺐ ﻧﮑﻨﺪ! ﺑﻼ ﺑﺪﻭﺭ ، ﯾﮏ ﺯﻥ ﺗﻨﺒﻞ ﻭ ﻭ ﻭﺍﺭﻓﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻨﺒﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺳﻔﯿﺪ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﺪ. ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﺑﺨﻮﺭﺩ.
ﺗﺎ ﻇﻬﺮ ﺩﻫﻦ ﺩﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍز ﻇﻬﺮ ﻫﺎ ﺑﺎﺯ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺧﺒﺮ ﻣﺮﮔﺶ ﮐﭙﯿﺪﻩ! ﻋﺼﺮ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺗﺎ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮔﺮﺩﺵ ﺍﺳﺖ. ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ، ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺍﺳﺖ.
#سبک_زندگی_اسلامی #مهارت_های_زندگی #داستان #مشاور #درد #رنج
#مشاوره #داستان
👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
#حکایت
شماره ۲۶
🔷قدر محبت همسر خود را بدانیم
آیت الله احمدی میانجی ميفرمودند: در اطراف آذربایجان شخصی به نام شیخ محمد طاها زندگی میکرد. آدم فوقالعادهای بود. آیت الله محل بود، خانمی هم داشت که به او محبت و خدمت میکرد.
شیخ محمد طاها معمولاً مشغول درس و بحث و عبادت و کارهای دیگر بود. یک روز مشکلی در خانه پیش آمد.
خانم شیخ محمد طاها از دست آقا ناراحت شده بود و دلو و ریسمان آب کشیدن از چاه را مخفی کرده بود
شیخ محمد طاها سحر برای نماز شب بلند شد. همیشه آفتابه پر از آب برای او آماده بود ولی آن شب میبیند نه از آفتابهی آب خبری است نه از دلو و ریسمان. اطراف را میگردد و دلو ریسمان را پیدا میکند. دلو را در چاه مياندازد و میبیند خیلی مشکل است. پیرمرد است و توان ندارد از چاه آب بکشد. بهسختی دلو آب را از چاه بالا میکشد ولی از دستش ميافتد. زار زار شروع میکند گریه کردن.
خانم دلش به حالش ميسوزد میگوید اینکه گریه ندارد من برایت آب میکشم. میگوید من برای آب گریه نمیکنم؛ گریه من برای این است که تو چهل سال برای من آب كشيدي و من قدر تو را نميدانستم و اصلاً توجهی به این کارت نداشتم!!
📙محبت به زنان و کودکان در سیره پیامبر اکرم، حجتالاسلام فرحزاد،ص ۹۲
#سبک_زندگی_اسلامی #مهارت_های_زندگی #داستان #مشاور
#مشاوره
👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
#حکایت
شماره ۱۱۹
🔵 رمضان کودکانه
ماه رمضونای قدیم توی خونه ما، شیرینی و لذت خاصی داشت. چند روز مونده به ماه رمضون، حوض خونه رو تمیز و پر آبش میکردیم. به قول داییم، ماه رمضونه و حوض پرآبش!
نون قندی (ما میگفتیم نون قاق) و شیرمال، زولبیا بامیه، شربت خاکشیر، ماقوت یا فرنی و خرما پای ثابت سفره افطار بود.
عصر که میشد، حیاط رو جارو میکردیم و فرش پهن میکردیم. همیشه خدا هم خونمون پر از مهمون بود. مهمونی نبود... همه از خود بودن. اونایی که زودتر میومدن توی پاک کردن سبزی و پختن افطار کمک میکردن... اونایی که دیرتر میومدن توی چیدن سفره. به نظر من سادگی سفره ربط به نگاه داره. سفره افطار پر از خوردنی بود ولی ساده بود.. صمیمی و بدون آلایش بود. همه به چشم نعمت خدا نگاش میکردن و از این که با بقیه شریک بشن لذت میبردن. نمیدونم چرا سفرههای رنگی اون موقع به نظرم بیتکلفتر و سادهتر بود از حتی یک نون و پنیر امروزی.
مینشستیم پای سفره و منتظر بودیم که یهو صدا از تلویزیون میومد:
همه از خداییم... به سوی خدا برویم
#همسرداری #مهارت_های_زندگی #داستان
👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
#میلاد_پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#داستان
خوشحال کردن بچهها با گردو
روزی پیامبر «صلی الله علیه و آله» برای نماز به مسجد می رفت. در راه، گروهی از کودکان که در حال بازی بودند، با دیدن پیامبر «صلی الله علیه و آله و سلم» دست از بازی کشیدند و دور ایشان جمع شدند.
کودکان به علّت اینکه آن حضرت همواره امام حسن و امام حسین علیهماالسلام را بر دوش خود میگرفت، از ایشان درخواست کردند تا با آنها هم بازی کند.
پیامبر «صلی الله علیه و آله و سلم» از طرفی نمیخواست آنها را برنجاند و ازطرف دیگر مردم در مسجد منتظرش بودند و میخواست خود را به مسجد برساند.
بلال که در مسجد همراه مردم منتظر پیامبر «صلی الله علیه و آله و سلم» بود با دیر کردن پیامبر «صلی الله علیه و آله و سلم» نگران شده و به طرف خانه ایشان حرکت کرد.
بلال در راه به جست وجوی پیامبر «صلی الله علیه و آله و سلم» پرداخت.
او پس از مدّتی، آن حضرت را در حال بازی با کودکان دید. خواست کودکان را از طرف ایشان دور کند ولی پیامبر «صلی الله علیه و آله و سلم» مانع شد و از بلال خواست تا به خانهی ایشان برود و برای کودکان چیزی تهیه کند تا آنها پیامبر «صلی الله علیه و آله و سلم» را رها کنند.
بلال رفت و پس از جست و جو تعدادی گردو پیدا کرد. پیامبر «صلی الله علیه و آله و سلم» آنها را میان کودکان تقسیم کرد و این گونه کودکان راضی شدند تا آن حضرت را رها کنند.
#داستان
🔸️دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد.برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و آن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد.
چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و از اقصی نقاط دنیا،عالمان و عرفا و زهاد به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدمت مادر میکرد فرصت همنشینی با دوستان قدیم هم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر میپرداخت.
برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادر است چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق،و من از او برترم!
همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت، پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد و گفت:«برادر تو را بیامرزیدم و تو را به حرمت او بخشیدم.»
برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت:«خداوندا،من در خدمت تو بودم و او به خدمت مادر،چگونه است مرا به حرمت او میبخشی،آنچه کردهام مایه رضای تو نیست؟!»
ندا رسید:«آنچه تو میکنی ما از آن بینیازیم ولی مادرت از آنچه او میکند،بینیاز نیست.تو خدمت بینیاز میکنی و او خدمت نیازمند.
#حکایت #تلنگر #عبادت #خدمت_به_مادر
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
#داستان
🔸️زن و شوهری بیش از60سال با یکدیگر زندگی می کردند.آنها همه چیز را به طوریکسان بین خود تقسیم کرده بودند.درباره همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و درمورد آن هم چیزی نپرسد.
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از وی قطع امید کردند. درحالی که با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد.
پیرزن گفت که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست تا در جعبه را باز کند.وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و مقداری پول به مبلغ95هزار دلار پیدا کرد.پیرزن گفت:هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنند او به من گفت که هروقت از دست تو عصبانی شدم ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد و گفت این همه پول چطور؟ پس اینها از کجا آمده؟پیرزن در پاسخ گفت:آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام!😅😃
#حکایت #تلنگر #زندگی_عاشقانه
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
#داستان
🔸️از همان سن کودکی و نوجوانی علاقه خاصی به امام زمان(عج) داشت.
می گفت:من دوست دارم امام زمانم(عج )از من راضی باشد.
نماز امام زمان(عج)را همیشه می خواند.
صورت امیر را زنبور نیش زده بود. به حالت بدی متورم شده بود،اما اصرار داشت در مراسم تشییع شهید نوژه شرکت کند. وقتی از مراسم برگشت دیدم جای نیش زنبور خوب شده است.
ازش پرسیدم چه شده:
گفت:وقتی تابوت شهید نوژه تشییع می شد مردی نورانی را دیدم که سوار بر اسب در میان جمعیت بود.آن آقا شمشیری بر کمرش بود و روی شمشیرش نوشته بود:یا مهدی-عج،یکباره امام به سراغم آمدند و پرسیدند:«صورتت چرا ورم کرده؟»بعد آقا دستی به صورتم کشید و گفت خوب می شود.باورش برای خیلی ها سخت بود. اما نشانه ای که نشان از بهبودی امیر بود مرا به تعجب وا داشت.من حرف امیر را باور کردم. من که پدرش بودم از او گناهی ندیدم.بارها[او را]در حال خواندن نماز امام زمان(عج)دیده بودم. برای کسی از این ماجرا چیزی نگفتم چون باورش سخت بود.
شهید امیر امیرگان در سال1366به شهادت رسید.همه بدنش سوخته بود.ولی تعجب کردم. فقط گونه سمت راست صورت امیر همان جایی که آقا دست کشیده اند سالم مانده بود؛حالا مطمئن شدم که فرزند پاک و مؤمن من در نوجوانی به خدمت امام-زمان-عج مشرف شده است.
📚کیهان فرهنگی به نقل از کتاب وصال،ص 166_169
#زندگی_شهدا #نیش_زنبور #شهید_امیر_امیرگان
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
🔰سوال از استاد
⁉️بچه ای که اعتماد به نفس ندارد، نمیتواند در مدرسه و محیط خانه از خودش دفاع کند؟
🔻پاسخ استاد تراشیون
🌀این بچه در محیط خارج از مدرسه نیاز به یک دوست و هم بازی با سه شرط زیر دارد.
۱_هم سن
۲_ هم جنس
۳_ از لحاظ فرهنگی خانوادگی همکفو باشند.
به این خاطر که قبلا کمتر در گروه های اجتماعی هم سال خود حضور پیدا کرده اند، سن اجتماعی این دست از بچه ها پایین است و هرچه جلوتر بروند مشکلاتشان بیشتر میشود .
⚠️گویا هرچه جلو تر میرویم نسل جدید منزویتر میشوند.
برخی بچه ها وابستگی به خانواده دارند.
گاهی خانواده جلوی واکنش های طبیعی بچه ها را میگیرند لذا این بچه ها منزوی تر می شوند.
گاهی اوقات باید برای بچه ها قصههایی تعریف کنیم که در آنها شیوه برخورد و تعامل منطقی در محیط های عمومی را یاد بگیرند .
اینکه چگونه بچه ها نگذارند به او زور بگویند و اگر به او زور گفتند چگونه رفتار کنند و ...
در داستان، بچهها همزاد پنداری می کنند و از آنها الگو می گیرند و سپس آن الگو هارا پیاده می کنند ، لذا از الگو های داستانی هم می شود به خوبی در این زمینه استفاده کرد.
#دوست
#داستان
#قصه
#اعتماد_به_نفس
🌐 پایگاه حفظ و نشر آثار "استاد تراشیون"
🆔 @tarashiun_ir
🌐 www.tarashiun.ir