eitaa logo
بنیاد فرهنگی حضرت مهدی عج استان مازندران
2.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
861 ویدیو
215 فایل
بنیاد فرهنگی حضرت مهدی عج استان مازندران، برگزار کننده کلاسهای مهدویت ویژه تمام رده های سنی آی دی ادمین کانال: @bonyadmahdaviat_maz فروشگاه محصولات و کتاب های بنیاد حضرت مهدی استان مازندران https://eitaa.com/ketab_bonyad_maz
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰به مناسبت ایام علیه السلام 💠 روایتی بسیار زیبا و مفهومی از تمثیلی زیبا از حالات جامعه تشنه بشری حمران از امام باقر (علیه‏السّلام) پرسید: خدا مرا قربانت كند، اى كاش براى ما بیان مى‏فرمودى كه این امر [سر كار آمدن حكومت حقّه‏] چه زمانى خواهد بود تا بدان شاد و خرسند شویم. حضرت در پاسخش فرمود: « ... در گذشته مردى دانشمند بود و این مرد، پسرى داشت كه به دانش پدر گرایشى نداشت و از علم او هیچ نمى‏پرسید، ولى در عوض، همسایه‏اى داشت كه نزد آن مرد عالم مى‏آمد و از او مى‏پرسید و علم او را فرا مى‏گرفت. مرگ آن مرد دانشمند رسید و پسرش را به بالین خود طلبید و گفت: پسر عزیزم! تو از آموختن علم من دورى مى‏گزیدى و گرایش چندانى بدان نداشتى و لذا چیزى از من نمى‏پرسیدى، ولى من همسایه‏اى دارم كه او به نزد من مى‏آمد و از من پرسش مى‏كرد و دانش مرا مى‏آموخت و آن‌ها را حفظ مى‏كرد، پس هر گاه تو به چیزى نیاز یافتى به سوى او برو، و همسایه مورد نظر را به پسرش معرفى کرد. آن دانشمند از جهان رخت بربست و پسرش به جا ماند تا این‏كه پادشاه آن زمان خوابى دید. سراغ آن مرد عالم را گرفت، به او گفتند: از دنیا رفته است. پرسید: آیا پسرى به جاى نهاده؟ گفتند: آرى، یك پسر دارد. پادشاه گفت او را پیش من آرید. كسى را سوى او فرستادند كه به نزد پادشاه بیاید. در این هنگام سفارش پدرش را به خاطر آورد، لذا به سوى همسایه‏اى كه علوم پدرش را فراگرفته بود رفته به او گفت: پادشاه مرا خواسته و من دلیل آن را نمى‏دانم. پدرم به من دستور داده كه هر گاه به چیزى نیاز یافتم سوى تو بیایم. آن مرد گفت: ولى من مى‏دانم براى چه تو را خواسته و اگر به تو بگویم و آن وقت خداوند چیزى نصیب تو كرد مال هر دوى ما باشد. آن جوان گفت: آرى. مرد او را سوگند داد و پیمان استوارى از او گرفت كه به این قرارداد عمل كند، و آن جوانك نیز پیمان استوارى با او بست و قول قطعى داد كه به قرارداد عمل كند. آن مرد به او گفت: پادشاه خوابى دیده و مى‏خواهد از تو بپرسد خوابى را كه دیده در چه زمانى واقع خواهد شد؟ و تو در پاسخ او بگو: زمان گرگ باشد. در واقع جامعه در مرحله گرگ صفتی، بدون تردید و تامل در پی حق‏کشی و باطل‏گرایی بر می‌آید، در دوره قوچ صفتی به حق و حقیقت گرایش فکری پیدا می‌کند، ولی در عمل حق را زیر پا می‌گذارد. این روند تا وقتی که مردم در درک و پذیرش جایگاه معصوم (علیه السلام)، معرفت کامل نیابند، ادامه می‌یابد. آن جوانك به نزد پادشاه آمد و پادشاه به او گفت: مى‏دانى چرا در پى تو فرستادم؟ گفت: تو به نزد من فرستاده‏اى تا از من بپرسى خوابى كه دیده‏اى چه هنگام واقع شود؟ پادشاه گفت: راست گفتى، اكنون بگو چه زمانى خواهد بود؟ او پاسخ داد: زمان گرگ است. پادشاه دستور داد جایزه‏اى به او بدهند. جوان جایزه را گرفت و به خانه خود بازگشت و به وعده‏اى كه به آن مرد داده بود وفا نكرد و سهم او را نپرداخت و با خود گفت: شاید این مال براى من تا پایان عمر كافى باشد و از این پس نیز محتاج سۆال از مرد نشوم و نظیر سۆالى كه از من پرسیدند از من نپرسند.  این گذشت تا اینكه دوباره پادشاه خوابى دیده و به سراغ همان جوان فرستاد. جوان از كرده خویش نادم شد و با خود گفت: نمى‏دانم با این پیمان‏شكنى و بى‏وفایى كه با آن مرد دانشمند كرده‏ام چگونه نزدش بروم. ولى باز با خود گفت: به هر روى به نزد او مى‏روم و از او پوزش مى‏خواهم و برایش قسم مى‏خورم تا شاید دوباره مرا آگاه سازد. پس نزد آن مرد آمد و به او گفت: من آن‏چه نباید بكنم كردم و به پیمانمان وفا نكردم و اكنون نیز پولى كه به دستم رسید باقى نمانده و دوباره به تو نیاز یافته‏ام، تو را به خدا سوگند كه مرا شرمنده و خوار نكنى، و من این بار با تو پیمان استوارى مى‏بندم كه چیزى نصیب من نشود جز آن‏كه به طور یكسان از آن هر دوی ما باشد، و اینك پادشاه مرا خواسته و نمى‏دانم این بار چه سۆالى دارد. آن مرد گفت: پادشاه دوباره خوابى دیده، مى‏خواهد از تو بپرسد خوابى كه دیده در چه زمانى خواهد بود، تو در پاسخ او بگو: زمان قوچ. جوانك نزد پادشاه رفت و پاسخ او را داد. پادشاه دستور داد جایزه‏اى به او دادند. جوانك جایزه را گرفت و به خانه‏اش بازگشت و در كار خود به اندیشه فرو رفت كه آیا این بار به پیمان خود وفا كنم یا نه. گاهى تصمیم مى‏گرفت و به وعده وفا كند و گاهى منصرف مى‏شد تا بالاخره با خود گفت: شاید بعد از این دیگر من هیچ وقت نیازمند بدین مرد نشوم، و بر آن شد تا پیمان خود بشكند و به قولى كه داده بود وفا نكرد. ادامه 👇👇👇👇 @bonyadsari
✅ روایتی بسیار مفهومی و مهم از (علیه السلام) درباره زمان 💠 گرگ صفتان و گوسفند صفتان ، مانع ظهور حضرت هستند‼️ 🔰 حمران از امام باقر (علیه‏السّلام) پرسید: خدا مرا قربانت كند، اى كاش براى ما بیان مى‏فرمودى كه این امر [سر كار آمدن حكومت حقّه‏] چه زمانى خواهد بود تا بدان شاد و خرسند شویم. حضرت در پاسخش فرمود: « ... در گذشته مردى دانشمند بود و این مرد، پسرى داشت كه به دانش پدر گرایشى نداشت و از علم او هیچ نمى ‏پرسید، ولى در عوض، همسایه‏ اى داشت كه نزد آن مرد عالم مى ‏آمد و از او مى‏پرسید و علم او را فرا مى ‏گرفت. مرگ آن مرد دانشمند رسید و پسرش را به بالین خود طلبید و گفت: پسر عزیزم! تو از آموختن علم من دورى مى‏گزیدى و گرایش چندانى بدان نداشتى و لذا چیزى از من نمى ‏پرسیدى، ولى من همسایه‏ اى دارم كه او به نزد من مى آمد و از من پرسش مى‏كرد و دانش مرا مى‏آموخت و آن‌ها را حفظ مى‏كرد، پس هر گاه تو به چیزى نیاز یافتى به سوى او برو، و همسایه مورد نظر را به پسرش معرفى کرد. آن دانشمند از جهان رخت بربست و پسرش به جا ماند تا این‏كه پادشاه آن زمان خوابى دید. سراغ آن مرد عالم را گرفت، به او گفتند: از دنیا رفته است. پرسید: آیا پسرى به جاى نهاده؟ گفتند: آرى، یك پسر دارد. پادشاه گفت او را پیش من آرید. كسى را سوى او فرستادند كه به نزد پادشاه بیاید. در این هنگام سفارش پدرش را به خاطر آورد، لذا به سوى همسایه ‏اى كه علوم پدرش را فراگرفته بود رفته به او گفت: پادشاه مرا خواسته و من دلیل آن را نمى‏دانم. پدرم به من دستور داده كه هر گاه به چیزى نیاز یافتم سوى تو بیایم. آن مرد گفت: ولى من مى‏دانم براى چه تو را خواسته و اگر به تو بگویم و آن وقت خداوند چیزى نصیب تو كرد مال هر دوى ما باشد. آن جوان گفت: آرى. مرد او را سوگند داد و پیمان استوارى از او گرفت كه به این قرارداد عمل كند، و آن جوانك نیز پیمان استوارى با او بست و قول قطعى داد كه به قرارداد عمل كند. آن مرد به او گفت: پادشاه خوابى دیده و مى‏خواهد از تو بپرسد خوابى را كه دیده در چه زمانى واقع خواهد شد؟ و تو در پاسخ او بگو: زمان گرگ باشد. 💠 آن جوانك به نزد پادشاه آمد و پادشاه به او گفت: مى‏دانى چرا در پى تو فرستادم؟ گفت: تو به نزد من فرستاده‏اى تا از من بپرسى خوابى كه دیده‏اى چه هنگام واقع شود؟ پادشاه گفت: راست گفتى، اكنون بگو چه زمانى خواهد بود؟ او پاسخ داد: زمان گرگ است. پادشاه دستور داد جایزه‏اى به او بدهند. جوان جایزه را گرفت و به خانه خود بازگشت و به وعده‏اى كه به آن مرد داده بود وفا نكرد و سهم او را نپرداخت و با خود گفت: شاید این مال براى من تا پایان عمر كافى باشد و از این پس نیز محتاج سۆال از مرد نشوم و نظیر سۆالى كه از من پرسیدند از من نپرسند. ❇️ این گذشت تا اینكه دوباره پادشاه خوابى دیده و به سراغ همان جوان فرستاد. جوان از كرده خویش نادم شد و با خود گفت: نمى‏دانم با این پیمان ‏شكنى و بى‏وفایى كه با آن مرد دانشمند كرده‏ام چگونه نزدش بروم. ولى باز با خود گفت: به هر روى به نزد او مى‏روم و از او پوزش مى‏خواهم و برایش قسم مى‏خورم تا شاید دوباره مرا آگاه سازد. پس نزد آن مرد آمد و به او گفت: من آن‏چه نباید بكنم كردم و به پیمانمان وفا نكردم و اكنون نیز پولى كه به دستم رسید باقى نمانده و دوباره به تو نیاز یافته‏ام، تو را به خدا سوگند كه مرا شرمنده و خوار نكنى، و من این بار با تو پیمان استوارى مى‏بندم كه چیزى نصیب من نشود جز آن‏كه به طور یكسان از آن هر دوی ما باشد، و اینك پادشاه مرا خواسته و نمى‏دانم این بار چه سۆالى دارد. آن مرد گفت: پادشاه دوباره خوابى دیده، مى‏خواهد از تو بپرسد خوابى كه دیده در چه زمانى خواهد بود، تو در پاسخ او بگو: زمان قوچ. جوانك نزد پادشاه رفت و پاسخ او را داد. پادشاه دستور داد جایزه‏اى به او دادند. جوانك جایزه را گرفت و به خانه‏اش بازگشت و در كار خود به اندیشه فرو رفت كه آیا این بار به پیمان خود وفا كنم یا نه. گاهى تصمیم مى‏گرفت و به وعده وفا كند و گاهى منصرف مى‏شد تا بالاخره با خود گفت: شاید بعد از این دیگر من هیچ وقت نیازمند بدین مرد نشوم، و بر آن شد تا پیمان خود بشكند و به قولى كه داده بود وفا نكرد. 👇👇👇👇 ادامه 👇👇👇👇