eitaa logo
بوی ظهور، رسانه ظهور
164 دنبال‌کننده
29.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
112 فایل
اللهم عجل لولیک الفرج ارسال نظرات شما @sh_gerami داستانهای مهدوی @booye_zohooremahdi گروه بوی ظهور https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 سن تکلیف و بیداری اسلامی (احکام) @senne_taklif_va_bidari_islami
مشاهده در ایتا
دانلود
@MaddahionlinYEKNET_IR_آیت_الله_مجتهدی_مکر_و.mp3
زمان: حجم: 2.81M
♨️ مکر و حیله شیطان 👌 بسیار شنیدنی 🎤 📡حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنید. ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
رو به ایوانِ تو چشمانِ مَلَک، پـشـت صــف سـت «۱۱۰» پنجـــره در عـــــرش، به سمت نجف ست 〰❁🕊❁🕊❁🕊❁〰
پنجم ربیع الاول سالروز وفات حضرت سکینه (سلام‌الله‌علیها) آرامش قلب امام حسین علیه السلام تسلیت باد🏴 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 و تویے آنڪه صبح به صبح باید پنجره ےِ دل را رو بسوےِ مُحبتًش گُشود السلامُ علیڪ یابقیةَ الله فے ارضه ‌‌‌‌‌❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⇦ طــــ♡ــــــہ روایات فراوانی در شان نزول نخستین آیات سوره طه آمده است که از مجموع آنها، استفاده می‌شود که پیامبر اعظم (ص) بعد از نزول وحی و آیات قرآنی، بسیار به عبادت و نیایش می‌پرداختند، به خصوص ایستاده به عبادت و راز و نیاز مشغول می‌شدند و آن قدر عبادت می‌کردند که پاهای ایشان، متورم می‌شد. در احادیث معتبره بسیار از امام محمد باقر (علیه‌السلام) و امام جعفر صادق (علیه‌السلام) منقول است که حضرت رسول (ص) چون نماز می‌کرد، بر انگشتان پاهای خود می‌ایستاد تا آن که پاهای مبارکش ورم می‌کرد؛ پس حق تعالی به ایشان خطاب کرد که: «طه ما اَنْزَلْنا عَلَیْکَ الْقُرْآنَ لِتَشْقی؛   ای محمد! ما قرآن را بر تو نفرستادیم که خود را به تعب و زحمت افکنی.» ● سوره طه، آیات اول و دوم.   ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور ☘️(داستان 635) قسمت 1 🌸 *سفر نجات بخش* 🌸 🌾 برف همه جا را سفید پوش کرده بود، سوز سرما تا مغز استخوان فرو می‌رفت. هیچ اثری از آدمیزاد نبود، کامیون اصغر آقا هم از برف سفید شده بود. با عصبانیت، کاپوت ماشین را بست و در حالی که به کاظم شاگردش بد و بیراه می‌گفت، سوار ماشین شد، در را محکم بست و شیشه‌ها را هم بالا کشید و با مالیدن دست‌ها به همدیگر خودش را گرم می‌کرد. پتو را از پشت صندلی برداشت و کشید روی دوشش. از دست کاظم خیلی ناراحت بود، همین طور بد و بیراه نثار او می‌کرد. فلاسک چای را برداشت تا در آن سرما با خوردن چای خودش را گرم کند، خیلی کلافه بود، لیوان تا نصفه پُر شد، یک لعنتی هم نثار فلاسک کرد و بعد از خوردن همان نصفه چای، سرش را روی فرمان ماشین گذاشت و به یاد حرف‌های کاظم افتاد. - «اصغر آقا! شرمنده ام، من نمی توانم همراه شما بیایم. » - «بی خود می‌کنی، مگر شهر هرته که هر وقت خواستی بیایی و هر وقت خواستی نیایی. » کاظم در حالی که رنگش زرد شده بود خیلی آهسته و با صدای لرزان گفت: «به خدا خیلی دلم می‌خواهد بیایم ولی این هفته عروسی خواهرم هست و او هم جز من کسی را ندارد و همه کارهای عروسی هم روی دوش من افتاده. » اصغر آقا با یک نگاه تند، رویش را از کاظم برگرداند و در حالی که پشت به کاظم راه می‌رفت، گفت: به جهنم! نیا، من هم دو برابر از حقوقت کم می‌کنم، حالا هم تا من می‌روم خانه خداحافظی کنم، گریس کاری ماشین را تمام کن. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان ششم: سفر نجات بخش - صفحه ۶۱ و ۶۲. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
عجل الله تعالی فرجه الشریف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پرسش و پاسخ مهدوی