eitaa logo
بوی ظهور، رسانه ظهور
164 دنبال‌کننده
29.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
112 فایل
اللهم عجل لولیک الفرج ارسال نظرات شما @sh_gerami داستانهای مهدوی @booye_zohooremahdi گروه بوی ظهور https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 سن تکلیف و بیداری اسلامی (احکام) @senne_taklif_va_bidari_islami
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لعنت به این زهری که آبت کرد این طور در بسترت انگار جسم لاغرت نیست دختر نداری تا پرستار تو باشد جان می دهی و هیچ کس دور و برت نیست😔 این روزها داری دلی پر از سقیفه در گوش تو جز ناله های مادرت نیست😭 شاعر: محمدحسین رحیمیان ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
✍ من نفس می کشــم... یعنی هنــوز زنده ام، و.... تـــو اینقــــدر غریـــــب!!!! تمامِ سامراء ... جا میشود در یک لیوان درد... و من همین یک لیوان را درست روبروی ضریحت سرکشیده ام آقا! و تلخی اش تمام جانم را سوزانده است! می ایستم تمام قــد به اعتبار نام فرزندت تا تکه تکه ی این غربت هزارلایه را از یاد تو، و جانِ او، کنار بزنــــم! ✨ من روزی، زمین را در زیر پرچم شما، زنده خواهم کرد! ‌ ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🏴🏴🏴 یازده بارجهان گوشه‌ی زندان‌کم نیست کنج زندان بلا گریـه ی باران کم نیست سـامــرائـی شـده ام، راه گـدایی بلـدم لقمه‌نانی بده ازدست شما نان‌کم نیست ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🏴🏴🏴 امروز با تمام توان گریه می‌کنیم همراه با امام زمان گریه می‌کنیم در پشت دسته‌های عزا سوی سامرا در لابلای سینه زنان، گریه می‌کنیم ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🏴🏴 آقای سامـرا چقـدر ناتـوان شدی خیلی‌شبیه مادر‌خود قدکمان‌شدی عمری اسیرطعنه و زخم‌زبان شدی تبعیـدی مجـاور یک پادگان شدی ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور ☘️(داستان 635) قسمت 4 🌸 *سفر نجات بخش* 🌸 🌾 ... از شاگرد راننده پرسید: «شوفر کجاست؟ » شاگرد که در حال محکم کردن پیچ‌های چرخ جلو بود با دست اشاره به پشت ماشین کرد، اصغر آقا تا رفت عقب ماشین، ناخواسته لب و لوچه اش را جمع کرد و برگشت و رفت تا سوار ماشین بشود در حال رفتن به شاگرد راننده گفت: «این بابا انگاری مخش عیب دارد، وسط بیابان، در این سرما، کدام آدم عاقلی، نماز می‌خواند و پیشانی اش را روی سنگ می‌گذارد؟! » با هر زحمتی بود به مشهد رسید، بار را خالی کرد و خیلی سریع برگشت، در فکر مهمانی داداش فری بود. با حسابی که کرده بود دیگر وقتی برای زدن بار نداشت، اگر باربری می‌رفت، معطل می‌شد و به مهمانی نمی رسید، از مهمانی‌هایی که آقا فری ترتیب می‌داد خیلی خوشش می‌آمد، همه چی در مهمانی اش ردیف بود آن قدر شیفته پارتی‌های داداش فری شده بود که حتی حاضر بود از کرایه برگشت صرف نظر کند. سردی هوا بیشتر شده بود، دانه‌های برف آرام آرام روی شیشه ماشین می‌افتادند. اصغر آقا که نوار را از حفظ شده بود با خواننده اش زمزمه می‌کرد، جاده خلوت بود و بارش برف هر لحظه بیشتر می‌شد. خیلی از ماشین ها، وقتی وضع جاده را خطرناک دیده بودند، ماشین هایشان را کنار جاده پارک کرده و منتظر بهتر شدن هوا، مانده بودند، امّا اصغر آقا با فکر این که الآن دیگر برف قطع می‌شود یا جلوتر، هوا بهتر است به راهش ادامه داد. کوران برف بیشتر شده بود، بخاری ماشین، قدرت گرم کردن داخل ماشین را نداشت، برف پاک کن ها، حریف دانه‌های برف نمی شدند و جاده پر از برف شده بود. اصغر آقا خیلی آرام حرکت می‌کرد، در حالی که می‌خواست نوار را برگرداند یکدفعه ماشین خاموش شد. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: حسن محمودی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان ششم: سفر نجات بخش - صفحه ۶۴ و ۶۵. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor