eitaa logo
بوی ظهور، رسانه ظهور
165 دنبال‌کننده
29.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
112 فایل
اللهم عجل لولیک الفرج ارسال نظرات شما @sh_gerami داستانهای مهدوی @booye_zohooremahdi گروه بوی ظهور https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 سن تکلیف و بیداری اسلامی (احکام) @senne_taklif_va_bidari_islami
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 💎(داستان 665) قسمت ۳ 💐 پـایـان انـتـظـار 💐 🍀 ... داروغه با شنيدن سخن ابوراجح، ابروهاي خود را درهم كشيد و با رويي برافروخته به سوي او حركت كرد و با صداي بلندتري كه در فضاي خالي حمام طنين مي‌انداخت، گفت: پيرمرد! مگر نشنيدي چه گفتم؟ نكند تازگي‌ها گوش هايت هم سنگين شده است؟! داروغه! مواظب حرف زدنت باش! مي‌خواهي بگويي كه من اختيار ملك خودم را هم ندارم؟! صداي خنده داروغه در حمام پيچيد و سپس با تمسخر گفت: ملك خصوصي ابوراجح؟! و دوباره بر قاه قاه خنده اش افزود. آخر بيچاره! تو حتي اختيار جانت را نيز نداري چه رسد به ملك خصوصي! اگر حاكم كوچكترين اشاره اي بكند، ملكت را بر سرت خراب خواهم كرد؛ مثل اين كه يادت رفته است كه حاكم از سوي خليفه مسلمانان در حلّه حكم مي‌راند. ابوراجح كه از روي خشم مي‌لرزيد و رگ‌هاي گردنش منقبض شده بود، با فرياد گفت: اي بدبخت! او حاكم است يا دزد؟! حاكم ما شيعيان، تنها خداست نه مرجان! از اينجا برو و به او بگو كه حمام ابوراجح مال همه مردمان حلّه است و تا من زنده‌ام كسي نمي تواند آن را قرق كند. چشمان داروغه از روي غضب گشاد شد؛ او که انتظار شنيدن چنين حرف‌هايي را نداشت، چون پلنگ به طرف ابوراجح خيز برداشت و ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: پایان انتظار ، صفحه ۱۲ الی ۱۴. داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 💎(داستان 665) قسمت ۴ 💐 پـایـان انـتـظـار 💐 🍀 ... چشمان داروغه از روي غضب گشاد شد؛ او که انتظار شنيدن چنين حرف‌هايي را نداشت، چون پلنگ به طرف ابوراجح خيز برداشت و در حالي كه گريبانش را در دست چپش مي‌فشرد با دست راست شمشيرش را از غلاف بيرون كشيد كه ناگهان داروغه ديگري كه در ميان كوچه كشيك مي‌كشيد، از راه رسيد و چون وضع را آن چنان ديد، با صداي بلند گفت: چه مي‌كني صالح! رهايش كن! و سپس به سويشان دويد و آن‌ها را از همديگر جدا كرد و با عصبانيت به صالح گفت: اين چه كاري است كه مي‌كني احمق؟! - ولي ابوسعد! اين پيرمرد به خليفه و حاكم ناسزا مي‌گويد! - اين حرف‌ها به تو نيامده است؛ زودتر برو بيرون و آمدن حاكم را اعلام كن. صالح كه هنوز از خشم سرا پايش مي‌لرزيد، شمشيرش را غلاف كرد و با نگاهي تهديد آميز به سوي كوچه حركت كرد. چه شده ابوراجح؟! چرا با او گلاويز شده اي؟! پيرمرد كه رنگ به رويش نمانده بود، به روي چهارپايه اي كه در كنارش ديده مي‌شد، نشست و پيشاني اش را در كف دستش گرفت. - آخر داروغه! ظلم هم اندازه اي دارد؟! مگر مرجان كيست كه دستور مي‌دهد درِ حمام را به روي مشتريانم ببندند؟! داروغه نگاهي به ابو عمّار كه هنوز بالاي پله ايستاده بود، انداخت و با صداي مهرباني گفت: اي مرد! قصد حمام گرفتن داري؟ - آري داروغه! - پس عجله كن و تا حاكم نيامده است، از حمام بيرون برو. - خدا از بزرگي كَمت نكند داروغه! سپس با عجله به سوي خزينه رفت و داروغه را با ابوراجح تنها گذاشت. - گوش كن ابوراجح! بهتر است تو هم كوتاه بيايي و با اين از خدا بي خبر در نيفتي! ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: پایان انتظار ، صفحه ۱۴ الی ۱۶. داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 💎(داستان 665) قسمت ۵ 💐 پـایـان انـتـظـار 💐 🍀 ... - گوش كن ابوراجح! بهتر است تو هم كوتاه بيايي و با اين از خدا بي خبر در نيفتي! و با صداي آهسته تري گفت: حال كه هم شمشير دست مرجان است و هم گردن، بهتر است با او مدارا كني و گرنه … و گرنه چه مي‌شود داروغه؟ جانم را مي‌گيرد؟ جان من كه از جان مولايمان حسين بن علي عليهما السلام عزيزتر نيست. من شرفم را به اين چند تكه استخوان نمي فروشم! حتي در مقابل آن خليفه بي دين شان كه مقام خلافت را به زور غصب كرده است. از ترس رنگ از روي داروغه پريد و چشمانش را به سوي درِ ورودي حمام دوخت. آه! آرامتر پيرمرد! مگر از جانت سير شده اي؟! لااقل به فكر زن و بچه ات باش! هيچ مي‌داني اگر باد، اين حرف‌ها را به گوش مرجان برساند، در ملأ عام تمام اعضاي خانواده ات را به دار خواهد كشيد. مگر يادت رفته است كه چند روز پيش با احمد بن قاسم چه كرد. خدا لعنت كند كشندگان او را! كودكانش بي جهت يتيم شدند داروغه! در اين هنگام ابو عمّار با عجله از ميان خزينه بيرون آمد و لباس هايش را پوشيد. درهمي به ابوراجح داد و پس از خداحافظي از حمام بيرون رفت. ابوراجح كه اندكي آرام گرفته بود، رو به داروغه كرد و گفت: حتماً مي‌داني كه اين ملعون به حمام مي‌آيد؟ آري ابوراجح! - من حالم خوش نيست داروغه! من مي‌روم و پسرم احمد را به حمام مي‌فرستم! آري ابوراجح! اين گونه بهتر است؛ فقط شتاب كن كه احمد زودتر از حاكم به اينجا برسد. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: پایان انتظار ، صفحه ۱۶ الی ۱۸. داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 💎(داستان 665) قسمت ۶ 💐 پـایـان انـتـظـار 💐 🍀 ... - من حالم خوش نيست داروغه! من مي‌روم و پسرم احمد را به حمام مي‌فرستم! آري ابوراجح! اين گونه بهتر است؛ فقط شتاب كن كه احمد زودتر از حاكم به اينجا برسد. به آرامي ردايش را روي شانه اش انداخت و از حمام بيرون آمد. نگاهي به سراپاي صالح كه داخل كوچه ايستاده بود، انداخت و به سوي خانه راه افتاد. لحظه اي بعد به خانه رسيد، حليمه كه قيافه درهم شوهرش را ديد، به سويش آمد و با نگراني پرسيد: چه خبر است ابوراجح؟! چرا رنگ به رويت نمانده است؟! چيزي نيست حليمه! فقط به احمد بگو كه فوراً به حمام برود! امروز حالم هيچ خوش نيست. احمد كه خودش صداي پدر را شنيده بود، وارد ايوان شد و پس از سلام، پرسيد: چه شده است پدر؟ اتفاقي افتاده است؟ نه پسرم! فقط عجله كن كه درِ حمام باز است. ضمناً امروز مرجان، حمام را قرق كرده است و تا او از حمام بيرون نرفته، كسي را به داخل راه نده؛ مواظب خودت باش و با آن خدانشناس مدارا كن. حليمه كه تازه دليل آمدن ابوراجح در آن وقت به خانه را فهميده بود، با تشويش رو به احمد كرد و گفت: عجله كن پسرم! همانطور كه پدرت گفت با مرجان سر شاخ نشو! مبادا حرفي بزني كه آن را پيراهن عثمان كنند، تو كه خوب آن‌ها را مي‌شناسي. - چشم مادر! خيالت راحت باشد! سپس با شتاب به طرف حمام به راه افتاد و به جاي پدر بر روي چهار پايه چوبي داخل حمام نشست. داروغه كه با آمدن احمد خيالش راحت شده بود، لبخندي زد. آهسته از پله‌ها بالا رفت و دم درِ حمام منتظر ورود حاكم ايستاد. صالح هنوز عصباني بود و در دل براي پيرمرد شاخ و شانه مي‌كشيد؛ با ديدن ابوسعد گفت: پيرمرد حمامي كجا رفت؟... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: پایان انتظار ، صفحه ۱۸ الی ۲۰. داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 💎(داستان 665) قسمت ۷ 💐 پـایـان انـتـظـار 💐 🍀 ... صالح هنوز عصباني بود و در دل براي پيرمرد شاخ و شانه مي‌كشيد؛ با ديدن ابوسعد گفت: پيرمرد حمامي كجا رفت؟ - حالش خوش نبود! رفت پيش حكيم و گفت كه زود بر مي‌گردد. - اگر تنها يك لحظه دير رسيده بودي، سرش را از تنش جدا مي‌كردم. - صالح! بهتر است با مردم مدارا كني! اين‌ها همشهريان ما هستند! ولي آن پيرمرد به خليفه مسلمانان اهانت كرد. حاكم جانشين خليفه است و هر كس به آن‌ها توهين كند، كافر به حساب مي‌آيد. ابو سعد كه در دل به حماقت صالح مي‌خنديد، رو به او كرد و گفت: او پيرمرد است و عقلش ضايع گشته، مجنون را حدّي نيست. سپس براي اين كه خبر چيني ابوراجح را نزد حاكم نكند، گفت: اتفاقاً چند روز پيش در قصر حاكم بودم كه كسي در نزد او از اين مرد بدگويي كرد. حاكم با غضب او را از قصر بيرون انداخت و به كساني كه در آنجا نشسته بودند، گفت: از اين پس اگر كسي حرفي درباره اين پيرمرد پيش من بگويد، دستور مي‌دهم كه او را ده ضربه شلاق بزنند. صالح با تعجّب نگاهي به ابوسعد انداخت و با ترديد گفت: راست مي‌گويي ابوسعد! حاكم شخصاً چنين حرفي را گفت؟ داروغه كه ديد نقشه اش كارگر افتاده است، با جدّيت گفت: آري صالح! خودم با گوش هايم شنيدم كه حاكم چنين مي‌گفت. خوب شد كه به من گفتي و گرنه تصميم داشتم كه اهانت پيرمرد را به عرض حاكم برسانم. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: پایان انتظار ، صفحه ۲۰ الی ۲۲. داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 💎(داستان 665) قسمت ۸ 💐 پـایـان انـتـظـار 💐 🍀 ... خوب شد كه به من گفتي و گرنه تصميم داشتم كه اهانت پيرمرد را به عرض حاكم برسانم. ناگهان صداي شيپور جارچيان در ميان كوچه پيچيد و لحظه اي بعد حاكم در ميان عدّه اي از اعوانش از دور ظاهر شد و آرام آرام به مقابل درِ حمام رسيد. احمد با بي رغبتي از پله‌ها بالا آمد و در برابر حاكم دست بر سينه تعظيم كرد و حاكم پيشاپيش ديگران وارد صحن حمام گرديد و نگاه جستجو گرش را به سقف گنبدي شكل حمام دوخت و پس از آن سراپاي احمد را ورانداز كرد و با صداي دو رگه اي گفت: اين پيرمرد ديوانه را نمي بينم؟ در كدام گوري پنهان شده است؟! فوراً يكي از آن چاپلوسان درباري خود را به احمد رساند و با صداي بلندي گفت: بگو ببينم ابوراجح كجاست؟ احمد خشم خود را فرو خورد و با صداي گرفته اي كه از چشم حاكم دور نماند، گفت: چند روزي مي‌شود كه حالش خوش نيست و امروز قصد كرده است كه نزد حكيم برود. - مگر نمي دانست كه ما امروز بر او منّت گذاشته و به حمّام مي‌آييم؟! بله قربان! هنگامي كه از اين خبر آگاه شد، مرا فرستاد تا به خدمت شما رسيده و كمال ارادت را به جا بياورم. زبانت نيز مثل زبان پدرت مقداري بلند است، مطمئن باش روزي زبان يكي را خواهم بريد تا زبان آن يكي نيز كوتاه شود و شروع كرد به خنديدن. ديگران نيز از خنده او بي بهره نماندند و در يك لحظه فضاي حمام لبريز از قاه قاه خنده آن‌ها شد و پس از آن با اشاره حاكم خدمتكاران دست به كار شدند و حاكم را در ميان آب نيمه گرم خزينه شستشو دادند و سپس انواع لباس‌هاي فاخر را بر تنش پوشاندند و عطر و گلاب بر سر و رويش پاشيدند و بدون اين كه درهمي بابت آب بپردازند، او را از حمام بيرون بردند. در آخرين لحظه دوباره چشم حاكم به احمد كه تا دم درِ حمام او را مشايعت كرده بود، افتاد و با غضب گفت: ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: پایان انتظار ، صفحه ۲۲ الی ۲۴. داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 💎(داستان 665) قسمت ۹ 💐 پـایـان انـتـظـار 💐 🍀 ... در آخرين لحظه دوباره چشم حاكم به احمد كه تا دم درِ حمام او را مشايعت كرده بود، افتاد و با غضب گفت: به اين مردك بگو دست از حرف‌هايي كه مي‌زند بردارد؛ اگر فقط يكبار ديگر بشنوم كه در مورد ما حرفي زده باشد، دستور مي‌دهم زنده زنده پوست از سرش بكنند، فهميدي؟ ضمناً خزانه دار مي‌گويد كه ابوراجح خراج حمامش را امسال نيز نپرداخته است. تا ده روز فرصت دارد كه سيصد درهم به خزانه دار ما بدهد؛ در غير اين صورت مجبوريم كه حمامش را به دلاك ديگري بسپاريم. سپس راه افتاد و از مقابل چشمان احمد كه با شنيدن سيصد درهم، سياهي ميرفت، دور گشت. احمد رنگ پريده تر از ابوراجح به خانه برگشت و نمي دانست چگونه تهديد حاكم را براي پدرش بازگو كند و از اين مي‌ترسيد كه او با جسم ناتوانش تحمل شنيدن پيغام حاكم را نداشته باشد و ناخوش گردد. حليمه كه از دريچه اطاق متوجه آمدن احمد شده بود، نگاهي به پيكر ابوراجح كه بر روي زمين خوابيده بود، انداخت و سپس پاورچين پاورچين از اطاق بيرون آمد و با نگراني چشم به دهان احمد دوخت: ها احمد! امروز شماها را چه مي‌شود؟! از خانه كه بيرون مي‌رويد مثل مرده‌ها بر مي‌گرديد و رنگ از رخسار تان دور مي‌شود؟! چيزي نيست مادر! فقط كامم خشك شده است و گرمي هوا امانم را بريده است. حليمه در حالي كه به سوي مشك آب قدم برمي داشت، گفت: تو هم مثل پدرت يكدنده و لجبازي! چرا حرف دلت را نمي زني احمد؟! ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: پایان انتظار ، صفحه ۲۴ الی ۲۶. داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 💎(داستان 665) قسمت ۱۰ 💐 پـایـان انـتـظـار 💐 🍀 ... حليمه در حالي كه به سوي مشك آب قدم برمي داشت، گفت: تو هم مثل پدرت يكدنده و لجبازي! چرا حرف دلت را نمي زني احمد؟! سپس لبخندي زد و گفت: نگفتي چقدر از حاكم انعام گرفته اي؟ و در حالي كه سعي مي‌كرد خود را شاد نشان دهد، مشك آب را به سوي احمد گرفت و گفت: چرا چند درهم از انعامي كه گرفته اي به امّ راجح نمي دهي؟ احمد مشك آب را بالا گرفت و چند جرعه اي از آب خنك نوشيد. سپس مشك را به مادرش برگرداند و گفت: مادرم! اولاً من از آن ظالم و دايم الخمر انعامي نمي گيرم، دوماً او حتي بابت حمام نيز چيزي نپرداخت! چه مي‌گويي احمد؟! منظورت اين است كه او نصف روز حمام را قرق كرد و به كسي اجازه نداد وارد حمام شود؛ آن وقت حتي يك درهم سياه هم بابت آن نپرداخت؟ - آري مادر! همين طور است كه مي‌گويي! لعنت خدا بر او باد! آن وقت جاي خليفه نشسته است و مي‌خواهد بين مردم به عدالت حكم كند! سپس در حالي كه در آتش غضب مي‌سوخت و مدام نفرينش مي‌كرد، از روي بيچارگي گفت: ناراحت نباش پسرم! انگار حال پدرت خوش نبود و امروز سر كار نرفته است. خدا جاي حقّ نشسته است و به داد بندگان مظلومش خواهد رسيد. از دست ما كه كاري بر نمي آيد و زور مان به جايي نمي رسد، بيچاره پدرت. حقّ داشت كه در آتش غم مي‌سوخت. اي كاش تنها كار به اينجا ختم مي‌شد! حليمه با تعجّب نگاهش را به احمد دوخت و با نگراني پرسيد: ديگر چه شده است احمد؟ حرف بزن ببينم! تو كه جانم را بالا آوردي! ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: پایان انتظار ، صفحه ۲۶ الی ۲۸. داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 💎(داستان 665) قسمت ۱۱ 💐 پـایـان انـتـظـار 💐 🍀 ... اي كاش تنها كار به اينجا ختم مي‌شد! حليمه با تعجّب نگاهش را به احمد دوخت و با نگراني پرسيد: ديگر چه شده است احمد؟ حرف بزن ببينم! تو كه جانم را بالا آوردي! - وقتي حاكم وارد حمام شد از من سراغ پدر را گرفت! - تو چه گفتي؟ ها! - گفتم كه ناخوش است و نزد حكيم براي درمان رفته است. آفرين پسرم! بعد چه گفت؟ حرفت را باور كرد؟! - نمي دانم باور كرد يا نه؟ ولي يك مقدار ناسزا گفت و بعد پيغام داد كه به ابوراجح بگو: اگر يكبار ديگر بشنوم كه به حكومت بد بگويد، مثل احمد بن قاسم پوست سرش را زنده زنده خواهم كَند. حليمه محكم به پشت دستش زد و با صداي بلندي كه به ناله شبيه بود، گفت: يا صاحب الزمان! به داد ما برس! آن خبيث از هيچ كاري اِبا ندارد! سپس در حالي كه اشك از گوشه چشمانش سرازير مي‌شد گفت: احمد! از اين به بعد تو به جاي پدرت به حمام برو. مي‌ترسم آخر، كار دست خودش بدهد. آخر مرد! تو چه كار به كار حكومت داري؟! خدا بهتر مي‌داند كه چه كسي جاي حقّ و چه كسي جاي ناحق نشسته است! ديدي آخر بلاي احمد بن قاسم به سرمان آمد. - مادر، از اين به بعد حمامي در كار نيست. - تمام چشمانش از كاسه بيرون زد، جرأت سؤال كردن نداشت و زبان در كامش خشك شده بود. اين بار چشمانش به جاي زبانش حرف مي‌زد؛ احمد آهي كشيد و گفت: موقع رفتن به من گفت به ابوراجح بگو امسال نيز خراج حمامش را نداده است و تنها ده روز فرصت دارد كه سيصد درهم به خزانه دار بدهد و گرنه حمامش را به كسي ديگر واگذار مي‌كنم. از ناراحتي به نفس نفس افتاده بود، زانوي غم در بغل گرفت، ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: پایان انتظار ، صفحه ۲۷ الی ۳۰. داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 💎(داستان 665) قسمت ۱۲ 💐 پـایـان انـتـظـار 💐 🍀 ... از ناراحتي به نفس نفس افتاده بود، زانوي غم در بغل گرفت، احساس كرد نفسش بالا نمي آيد؛ تمام بدنش از ترس مي‌لرزيد. ناگهان صداي ابوراجح به گوشش رسيد. چه خبر است حليمه؟! مگر دنيا به آخر رسيده است. بلند شو آبي به صورتت بزن و سفره را پهن كن. و آرام آرام به طرف حوض كه در گوشه حياط بود، راه افتاد. آستين‌هاي پيراهنش را بالا زد و وضو گرفت و زل زد توي چشمان احمد. بلند شو پسرم! اميد به خدا داشته باش؛ آن خبيث مدت هاست كه خون مردم را مي‌مكد؛ خوفي به دل نداشته باش! سپس به طرف درِ حياط حركت كرد. حليمه كه نگران آينده ابوراجح بود با اضطراب گفت: كجا مي‌روي ابوراجح! وقت نهار است. نگران نباش حليمه، نماز را در مقام امام مي‌خوانم و زود بر مي‌گردم. درِ حياط را گشود و وارد كوچه شد. تسبيح سياه رنگي را از جيب پيراهنش بيرون آورد و آرام آرام در پيچ و خم كوچه‌ها ناپديد گرديد. *** خورشيد با تمام قدرت شعله مي‌كشيد و هاله هايش را بر وسعت خاك مي‌پاشيد و آفتاب از دور چون سراب در مقابل نگاهش مي‌لرزيد. ساعتي از ظهر گذشته بود كه به مقام امام رسيد. روبرويش قرار گرفت و دستان لرزانش را به روي سينه قرار داد و به صاحب آن مقام مبارك، سلام كرد. يك باره دلش چون كبوتران خاكستري رنگ حرم پر و بال زد و با قامتي پر از غم و اندوه، داخل صحن شد. سجاده كوچكي را از جيب پيراهن بيرون كشيد و رو به قبله پهن كرد و تمام وجودش به سوي خدا كشيده شد. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: پایان انتظار ، صفحه ۳۰ الی ۳۲. داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 💎(داستان 665) قسمت ۱۳ 💐 پـایـان انـتـظـار 💐 🍀 ... داخل صحن شد. سجاده كوچكي را از جيب پيراهن بيرون كشيد و رو به قبله پهن كرد و تمام وجودش به سوي خدا كشيده شد. ناگهان بغض گلويش شكست و شانه هايش لرزيد و سر بر سجده گذاشت و زماني به خود آمد كه احمد موهاي سفيدش را نوازش مي‌كرد. چشمان پر از اشكش را در چشمان نگران احمد انداخت. برقي از ديدگانشان جهيد و چون ابري نرم و آرام در آغوش همديگر جا گرفتند و صداي ناله هايشان در فضاي خاموش صحن پيچيد. احمد در حالي كه زير بغل ابوراجح را گرفته بود، از جا برخاست و به سوي حياط آن مقام شريف حركت كردند و پس از اداي احترام به سمت حلّه راه افتادند و چيزي به غروب نمانده بود كه به خانه رسيدند. حليمه مدام طول و عرض ايوان را پايين و بالا مي‌رفت و هر بار نگران تر از دفعه قبل چشم به درِ حياط مي‌دوخت. در باز شد و قامت خسته و خميده ابوراجح در برابر چشمان غمگين حليمه ظاهر شد. به سختي خود را به روي ايوان رساند و نسيم، غروب تنش را نوازش داد و نگاهش را به سمتي گرفت كه خورشيد دايره مسينش را در افق فرو مي‌برد. حليمه همچنان نگران به عاقبت كار مي‌انديشيد. سفره كوچكي را در كنار ابوراجح پهن كرد و چند جرعه آب خنك در داخل كاسه ريخت و با صداي مهرباني گفت: ابوراجح! راضي مي‌شوي به نزد حاكم بروم؟ شايد دلش به رحم آمد و … در حالي كه صدايش از شدّت خشم مي‌لرزيد، گفت: بس كن حليمه! فقط همين مانده است كه ناموس ما به دست و پاي آن دايم الخمر بيفتد. - ولي ابوراجح … - تمامش كن حليمه! بيشتر از اين اسم آن ملعون را در اين خانه نبر. ما كه اينقدر بي صاحب نيستيم، خلاصه يكي هست كه به داد ما برسد. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: پایان انتظار ، صفحه ۳۲ الی ۳۴. داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 💎(داستان 665) قسمت ۱۴ 💐 پـایـان انـتـظـار 💐 🍀 ... - تمامش كن حليمه! بيشتر از اين اسم آن ملعون را در اين خانه نبر. ما كه اينقدر بي صاحب نيستيم، خلاصه يكي هست كه به داد ما برسد. آن گاه دست دراز كرد و كاسه آب را برداشت و با فرستادن سلام بر حسين عليه السلام چند جرعه نوشيد و سپس به سمت حوض رفت. وضو گرفت و بر سر سجاده نشست، و با لغزاندن دانه‌هاي تسبيح به ذكر و دعا پرداخت. كم كم سياهي شب از راه رسيد و ستاره‌ها يكي پس از ديگري در سينه آسمان پديدار شدند و صداي اذان از مناره‌هاي بلند مسجد با هوهوي باد درهم آميخت و در كوچه‌ها طنين انداخت. طبق عادت هميشه، با صداي بلند اذان گفت و به نماز ايستاد. نمازش را آرام و شمرده خواند و در روشنايي چراغ خيره شد به نخل‌هاي بلند. در اين لحظه احمد هم از راه رسيد و در كنار حوض نشست و دست و رويش را شست، وضو گرفت و وارد اطاق شد. آرام و قرار نداشت و مدام دندان هايش را به هم مي‌فشرد. حليمه نيز كه چون مرغ سر كنده بين پدر و پسر بال بال مي‌زد رو به احمد كرد و گفت: - چه خبر شده پسرم؟! تا حالا كجا بودي؟ - توي بازار مادر، همه ما را طور ديگري نگاه مي‌كنند؛ بالاخره انگشت نماي مردم شديم. - نگران نباش احمد! خلاصه يك راه حلّي پيدا مي‌كنيم. در ثاني، پدرت افتخار شيعيان حلّه است. آن شب اصلاً خواب به چشم ابوراجح نيامد و با گفتن ذكر و خواندن قرآن تا سحر بيدار ماند. گاهي اوقات چشم به مهتاب مي‌دوخت و با خداوند درددل مي‌كرد. نزديكي‌هاي صبح، قرص ناني در بقچه اي پيچيد و مثل هر روز به سوي حمام راه افتاد و تا حليمه و احمد به خود بيايند، در پيچ و خم كوچه‌ها ناپديد شد و تسبيح گويان به حمام رسيد. وارد سرداب گرديد. تنور را روشن كرد و سپس در آن را گشود و وارد صحن حمام شد. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: پایان انتظار ، صفحه ۳۴ الی ۳۶. داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖