eitaa logo
بوی ظهور، رسانه ظهور
164 دنبال‌کننده
29.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
112 فایل
اللهم عجل لولیک الفرج ارسال نظرات شما @sh_gerami داستانهای مهدوی @booye_zohooremahdi گروه بوی ظهور https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 سن تکلیف و بیداری اسلامی (احکام) @senne_taklif_va_bidari_islami
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
021.mp3
زمان: حجم: 2.75M
حزب بیست و یکم (۱۴۸ الی ۱۷۶ نساء) 👤 با صدای استاد پرهیزگار ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
بیست و یکم پیامهای آیه فوق ⇧⇩: 1- بايد به خدا و تمام پيامبرانش ايمان داشت. با اينكه درجات انبيا و شعاع مأموريّت آنها متفاوت است، ولى ايمان به همه آنها ضرورى است. «آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ» 2- با اين‌كه هستى ما و توفيقات ما و تمام امكانات و ابزارهاى ما از اوست، ولى باز هم به ما پاداش مى‌دهد. «أُجُورَهُمْ» ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(عج) روزهـای نیامدنت را می شمارم و رو به قبله امن یجیـب میخوانـم ... ‌‌‌‌‌❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💓 مولاے مهربان و تو اے عشق من سلام عجل ولیڪ الفرج آقاے من سلام در ندبہ‌هاے جمعہ تو را جستجو ڪنم زیباترین بهانہ دنیاے من سلام ‌‌‌‌‌❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀
6.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ | سرعت بخشیدن به ظهور با انقلاب اسلامی 🎙 مقام معظم رهبری (حفظه‌الله)
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 💎(داستان 665) قسمت ۲۴ 💐 پـایـان انـتـظـار 💐 🍀 ... مشعل را جلوتر برد و در چشمان ابوسعد خيره شد و با شيطنت گفت: ابوسعد! نمي دانستم كه مرده‌ها هم آب و نان مي‌خورند! ابوسعد مشعل را از دست صالح گرفت و آن را در جايش قرار داد و به تندي گفت: چرا هذيان مي‌گويي صالح؟! مواظب آن پيرمرد باش! حاكم او را زنده مي‌خواهد و گرنه سر از تن ما جدا خواهد كرد. - زنده؟! آخر مرده و زنده او چه به درد حاكم مي‌خورد؟! و سرش را نزديك گوش ابوسعد برد و به طعنه گفت: نكند تو او را زنده مي‌خواهي ها؟! راستش را بگو؟ چند درهم از اين پيرمرد گرفته اي؟! ابوسعد با رويي برافروخته گفت: همان قدر كه تو آن روز در حمام از او گرفتي؟ صالح از ترس نگاهي به اطرافش انداخت و به تندي گفت: چه مي‌گويي ابوسعد، اين دروغ‌ها چيست كه به هم ميبافي؟ ابوسعد كه ديد تيرش به هدف خورده است، لبخندي بر لبانش نشست و گفت: يعني آن پيرمرد دروغ مي‌گويد؟! صالح نگاه خشمگينش را به ابوراجح دوخت و با دستپاچگي گفت: آري! تهمت بسته است، اصلاً آن بيچاره گورش كجا بود كه كفن داشته باشد. سپس به نرمي به ابوسعد گفت: دوست من! تو كه حرف هايش را باور نكرده اي؟! نترس صالح! تازه اگر حقيقت هم داشته باشد، هرگز تو را به اين پيرمرد نخواهم فروخت. بالاخره ماهم بايد به نحوي امورات مان بگذرد. سپس به سوي پله‌ها قدم برداشت و لحظه اي بعد از مقابل نگاه نگران صالح، ناپديد گرديد. خورشيد آرام آرام چشمانش را گشود و به سوي سرزمين نخل‌هاي بلند لبخند زد و هوهوي باد، با زمزمه دلپسند نهرهاي آب درهم آميخت. حليمه سراسيمه از خواب بيدار شد و چشم به انوار رنگ پريده سحر دوخت؛ نگاهش به نعليني افتاد كه در شكاف ديوار بر جاي مانده بود و ردايي كه از شانه‌هاي ابوراجح به روي ايوان افتاده بود، از جا برخاست و رداي شوهرش را از روي زمين برداشت؛ بغض در گلويش شكست. آه! تسبيح ابوراجح! مثل ديوانه‌ها به حياط دويد و آن را از روي خاك برداشت و در حالي كه دانه هايش را مي‌بوسيد به گردنش انداخت و هق هق گريه اش در فضا طنين انداخت. صداي پاي احمد او را به خود آورد: اين قدر بي تابي نكن مادر! خدا فريادرس مظلومان است. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: پایان انتظار ، صفحه ۵۴ الی ۵۷. داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات قم: مسجد مقدس جمکران گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖