🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌳(داستان 647) قسمت ۳
🌷 آن آشنا آمد 🌷
☘ ... آن طور که معلومه قصد مسافرت داری.
- از کجا فهمیدی مادر؟! کسی چیزی به تو گفته؟
نه مادر جان! دیدم که بار و بُنه ات را بسته ای! گفتم شاید هوای زیارت ابی عبداللَّه علیه السلام را کرده ای؟!
- نه مادر! زیارت کربلا نمی روم. امروز که در حجره خالو نشسته بودم، کاظم آمد آنجا و به من گفت که سیّد مهدی به او گفته که با میرزا بروید حلّه، من هم تا چند روز دیگر خواهم آمد.
- یعنی سیّد مهدی میخواهند از نجف بروند؟
- آری مادر! کاظم که این طور میگفت.
- پس چرا نماندید با سیّد بروید؟
- ایشان خواسته اند که ما برای تهیه منزل زودتر حرکت کنیم.
- خدا پشت و پناهتان، به امید خدا همه کارها درست میشود.
پس از خوردن چند لقمه نان و خرما از اطاق بیرون رفتم و روی تختی که در گوشه ایوان خانه قرار داشت دراز کشیدم و چشم دوختم به طرف آسمان. کم کم پلک هایم سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم و زمانی بیدار شدم که صدای اذان صبح از گلدستههای بلند مسجد بر فضای شهر طنین انداخته بود.
با عجله از جا برخاستم و به طرف حوض که در وسط حیاط خانه قرار داشت رفتم. وضو گرفتم و به نماز ایستادم. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پور وهاب
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 آن آشنا آمد - صفحه ۱۳ و ۱۴.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#آن_آشنا_آمد
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌳(داستان 647) قسمت ۴
🌷 آن آشنا آمد 🌷
☘ ... با عجله از جا برخاستم و به طرف حوض که در وسط حیاط خانه قرار داشت رفتم. وضو گرفتم و به نماز ایستادم. طولی نکشید که صدای سُم اسبی در میان کوچه پیچید؛ فهمیدم که طبق قرار ما کاظم آمده است. آهسته داخل اطاق شدم و وسایل سفرم را برداشتم و برای این که مادرم بیدار نشود پاورچین، پاورچین به حیاط برگشتم. پس از زین کردن اسب افسارش را در دست گرفتم و وارد کوچه شدم؛ کاظم منتظر من ایستاده بود و این پا و آن پا میکرد. با دیدن من لبخندی زد.
- چرا دیر کردی میرزا؟
- خوابم برده بود؛ اگر صدای مؤذن به گوشم نمی رسید، حالا حالاها بیدار نمی شدم.
خوش به حالت که خوابت برد؛ من که تا اذان صبح از خوشحالی بیدار ماندم. حالا چرا زل زده ای به من؟ سوار شو، زودتر راه بیفتیم.
- وسایل سفرم را به حلقههای آهنی دو طرف زین بستم و سوار اسب شدم و بدین ترتیب از کوچه پس کوچههای نجف بیرون آمدیم و به طرف حلّه راه افتادیم. کاظم سر کیف بود و مدام توی راه شوخی میکرد. تا ظهر یک سره به طرف حلّه چهار نعل تاختیم. هوا به شدّت گرم بود و اسبها خیس عرق شده بودند. تا این که رسیدیم به کنار رودخانه ای که از فرات جدا میشد، با کشیدن دهنه اسب توقف کردیم. به کاظم گفتم:
جای سرسبزیست؛ بهتر است ساعتی را در این منزل استراحت کنیم.
با تمام خستگی راه هنوز سرحال به نظر میرسید با تبسمی به شوخی گفت: ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پور وهاب
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 آن آشنا آمد - صفحه ۱۴ الی ۱۶.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#آن_آشنا_آمد
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌳(داستان 647) قسمت ۵
🌷 آن آشنا آمد 🌷
☘ ... به کاظم گفتم:
جای سرسبزیست؛ بهتر است ساعتی را در این منزل استراحت کنیم.
با تمام خستگی راه هنوز سرحال به نظر میرسید با تبسمی به شوخی گفت:
هرچه شما امر بفرمایید، من در خدمت شما هستم یا امیر!
از رفتارش خندهام گرفت. از اسب پیاده شدیم و آن ها را در زیر درختی بستیم و خودمان در کنار رود دو زانو نشستیم و پس از شستن دست و صورت، وضو گرفتیم و نماز خواندیم و بعد از آن نیز وقت خوردن غذا شد. خیره شد توی صورتم و در حالی که لقمه غذا در دهانش میجنبید به من گفت:
میرزا! خیلی از این سفر راضی به نظر نمی رسی؟
از حرفش یکّه خوردم و به او گفتم: چرا فکر میکنی که از این سفر راضی نیستم؟!
واللَّه! از لحظه ای که به سمت حلّه حرکت کرده ایم تا الآن مدام ساکت مانده ای و حرفی نمی زنی!
- گوش کن کاظم، هرچه فکر میکنم نمی توانم بفهمم چرا سیّد مهدی میخواهد از نجف به حلّه سفر کند و ساکن آن شهر شود؟!
- حتماً برای خودش دلیلی دارد و گرنه سیّد که بی علّت کاری را انجام نمی دهد.
- کاظم! میترسم حلّه ایها قدر سیّد را ندانند و احترام او را نگه ندارند.
- ناراحت نباش میرزا! ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پور وهاب
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 آن آشنا آمد - صفحه ۱۶ الی ۱۸.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#آن_آشنا_آمد
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌳(داستان 647) قسمت ۶
🌷 آن آشنا آمد 🌷
☘ ... - کاظم! میترسم حلّه ایها قدر سیّد را ندانند و احترام او را نگه ندارند.
- ناراحت نباش میرزا! شیعیان زیادی هستند که در حلّه زندگی میکنند و اگر بشنوند آقا به حلّه میآیند، خوشحال هم میشوند.
- من هم میدانم که در حلّه، تعداد شیعیان زیاد است ولی این را هم میدانم که آنها فقط از شیعه گری، جز بُردنِ مردههای خود به نجف اشرف چیز دیگری یاد نگرفته اند و فکر میکنند هرکس مرده خود را در خاک نجف دفن کند، از شیعیان است و آمرزیده میشود.
- شاید سیّد مهدی هم به همین منظور به حلّه می روند و قصد هدایت آن جماعت را داشته باشند؛ به هر حال چه ایشان در حلّه باشند و چه در نجف، من و تو در خدمت ایشان هستیم.
- بلند شو کاظم! تا هوا تاریک نشده باید خود را به حلّه برسانیم.
در حالی که سفره را تا میزد با لبخندی گفت:
ای به چشم امیر! در خدمتگزاری حاضرم و شروع کرد با صدای بلند خندیدن.
از جا برخاستم و پس از خوراندن آب به اسب ها، سوار اسبم شدم. کاظم نیز افسار اسبش را از دستم گرفت و سوار شد و راه حلّه را در پیش گرفتیم. در بین راه مدام به حرفهای کاظم فکر میکردم. شاید حقّ با او باشد و سیّد به قصد هدایت شیعیان حلّه به آن شهر سفر میکنند.
هنوز هوا کاملاً تاریک نشده بود که به دروازه حلّه رسیدیم و وارد شهر شدیم و یک سره به طرف مسجدی که شیعیان در آن نماز میخواندند، رفتیم. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پور وهاب
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 آن آشنا آمد - صفحه ۱۸ الی ۲۰.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#آن_آشنا_آمد
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌳(داستان 647) قسمت ۷
🌷 آن آشنا آمد 🌷
☘ ... هنوز هوا کاملاً تاریک نشده بود که به دروازه حلّه رسیدیم و وارد شهر شدیم و یک سره به طرف مسجدی که شیعیان در آن نماز میخواندند، رفتیم. اسبها را در بیرون از مسجد بسته و مقداری آب و علف جلوی آنها گذاشتیم و سپس برای خواندن نماز وارد مسجد شدیم. چند نفر از جوانان حلّه دور هم نشسته و مشغول صحبت بودند. مستقیم به سمت محراب رفتیم و سجاده ای را که همراهمان بود پهن کردیم و به نماز ایستادیم و پس از ادای فریضه واجب از روی خستگی شانهام را به ستونی که در نزدیکی محراب استوار بود، تکیه دادم. کاظم هم وضعی بهتر از من نداشت و آثار خستگی در صورتش پیدا بود. مدتی نگذشت که مرد خوشرویی وارد مسجد شد و چند قدم دورتر از ما به نماز ایستاد، نماز را خیلی آرام و شمرده میخواند و پس از آن مدتی طولانی را به تعقیبات نماز پرداخت و چون این اعمال را به پایان رسانید، نگاهی به من و کاظم انداخت و آرام به طرف ما آمد و با مهربانی سلام کرد و در برابر ما نشست. در حالی که تبسّمی بر لبانش جاری بود رو به ما کرد و گفت: برادران! از سیمای شما معلوم است که از راه دوری میآیید.
کاظم فوراً در جوابش گفت: آری پدر جان، از نجف اشرف خدمت میرسیم.
- آیا در حلّه بستگانی دارید یا به قصد گردش آمده اید؟
دوباره کاظم زبان گشود و گفت: پدر جان، ما از جانب سیّد مهدی برای انجام کاری آمده ایم.
- منظورتان همان عالم بزرگوار، سیّد مهدی قزوینی میباشد؟ ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پور وهاب
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 آن آشنا آمد - صفحه ۲۰ الی ۲۲.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#آن_آشنا_آمد
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌳(داستان 647) قسمت ۸
🌷 آن آشنا آمد 🌷
☘ ... - منظورتان همان عالم بزرگوار، سیّد مهدی قزوینی میباشد؟
- آری! پدر جان!
با خوشحالی گفت: اگر کمکی از دستم بر میآید در خدمتگزاری آن سیّد بزرگوار حاضرم.
این بار من دنباله حرف کاظم را گرفتم و گفتم:
- ما از دوستان سیّد مهدی هستیم. ایشان تصمیم دارند تا چند روز دیگر به حلّه تشریف بیاورند و در این شهر ساکن شوند و ما هم آمده ایم تا مکانی را برای سکونت ایشان آماده کنیم.
لحظه ای نا باورانه نگاهمان کرد و پس از آن گل شادی در رخسارش شکُفت و با خوشحالی رو به ما کرد و گفت:
برادران من! بهترین هدیه ای که خداوند در تمام عمرم به من عطا کرد شنیدن خبری است که شما گفتید. وجود آن فقیه دانشمند برای شیعیان حلّه برکتی خواهد بود و ما از طعن مردمان اهل تسنّن آسوده خواهیم شد. برخیزید تا امشب را در خدمت شما باشم و باید تمام مردم حلّه را از این خبر مسرّت بخش آگاه کنیم.
هرچه تعارف کردیم، سودی نبخشید و آن مرد با اصرار زیاد ما را به منزل خود برد و به خوبی از ما پذیرایی کرد و به واسطه دوستانی که در حلّه داشت، مسأله محل سکونت سیّد نیز آسان گردید و خانه ای را در یکی از محلههای خوب حلّه برای آن بزرگوار خالی کردند. طولی نکشید که شیعیان حلّه از آمدن سیّد مهدی آگاه شدند و با خوشحالی انتظار ورود او را میکشیدند.
پنجمین روز از ورود ما به شهر حلّه گذشته بود که اطلاع حاصل کردیم ایشان به نزدیکی حلّه رسیده اند، ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پور وهاب
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 آن آشنا آمد - صفحه ۲۲ الی ۲۴.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#آن_آشنا_آمد
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌳(داستان 647) قسمت ۹
🌷 آن آشنا آمد 🌷
☘ ... پنجمین روز از ورود ما به شهر حلّه گذشته بود که اطلاع حاصل کردیم ایشان به نزدیکی حلّه رسیده اند، جمعیّت زیادی در پی ما به استقبال سیّد از شهر بیرون آمدند و او را با سلام و صلوات وارد شهر کردند. بعد از آن روز، منزل سیّد محل رفت و آمد شیعیان گردید و ایشان در هدایت آن جماعت بسیار میکوشیدند. به طوری که بیش از یکصد هزار نفر در محضر آن بزرگوار از صالحان بنام گردیدند و حتی عدّه ای از سنّی مذهبان نیز با دیدن کرامات و بزرگواری ایشان به مذهب امامیّه درآمدند و من و کاظم نیز در همه حال در خدمت گزاری حاضر بودیم.
تا این که روزی کاظم دوباره خوشحال تر از دفعه قبل به نزد من آمد. در مدّتی که با او بودم با صفات اخلاقی او خوب آشنا شده بودم و از طرز رفتارش، آنچه را که در وجودش میگذشت، حدس میزدم. آن روز هم یکی از آن ایامی بود که میشد از ظاهرش راز درونش را فهمید؛ بنابراین به او گفتم:
چه شده کاظم!؟ مثل این که باز هم خبر تازه ای به گوشت رسیده؟!
با شادمانی گفت: خبرهای خوب میرزا! خبرهایی که اگر بشنوی مژدگانی هم میدهی!
- خوب، حالا آن خبر چه هست؟
- چه چیزی بالاتر از زیارت ابی عبداللَّه علیه السلام.
- یعنی قصد زیارت مولای شیعیان را داری؟
- آری، تو هم با من خواهی بود.
با تعجّب گفتم: چرا فکر میکنی که من هم با تو به کربلا خواهم آمد؟ ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پور وهاب
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 آن آشنا آمد - صفحه ۲۳ الی ۲۵.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#آن_آشنا_آمد
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌳(داستان 647) قسمت ۱۰
🌷 آن آشنا آمد 🌷
☘ ... با تعجّب گفتم: چرا فکر میکنی که من هم با تو به کربلا خواهم آمد؟
در حالی که لبخند از لبانش دور نمی شد، گفت:
چون سیّد فرموده اند و ایشان نیز به زیارت کربلا مشرّف خواهند شد.
واقعاً خبر خوشحال کننده ای بود و مدّتها آرزوی چنین سفری را داشتم. زیارت آقا امام حسین علیه السلام به من آرامش میداد، خصوصاً این که در جوار فقیه عالیقدر سیّد مهدی قزوینی به پابوس آقا میرفتم و این افتخاری بود که نصیب هر کسی نمی شد.
از روی شادمانی کاظم را در آغوش گرفتم و در آن حال از او پرسیدم:
کاظم! این خبر را از کجا شنیده ای؟
خود را از آغوش من جدا کرد و با تبسّم گفت:
دیدی آن طور هم که فکر میکردی همیشه بد خبر نیستم؟!
با دستپاچگی گفتم: ای بابا! به دل نگیر! میخواستم با تو مزاح کرده باشم. امّا نگفتی از کجا فهمیدی که سیّد قصد رفتن به کربلا را دارد؟
ایشان خودشان فرمودند.
- کی به طرف کربلا حرکت میکنیم؟
- روز چهاردهم شعبان، آقا قصد دارند نیمه شعبان را در کربلا باشند. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پور وهاب
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 آن آشنا آمد - صفحه ۲۵ الی ۲۷.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#آن_آشنا_آمد
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌳(داستان 647) قسمت ۱۱
🌷 آن آشنا آمد 🌷
☘ ... - کی به طرف کربلا حرکت میکنیم؟
- روز چهاردهم شعبان، آقا قصد دارند نیمه شعبان را در کربلا باشند.
روز موعود فرا رسید و ما نماز صبح را به سیّد اقتدا کردیم و پس از ادای فریضه واجب راه کربلا را در پیش گرفتیم. هوا ابری بود و ما راحت تر سفر میکردیم و پس از ساعتی به شط هندیّه رسیدیم. سیّد مدام در حال ذکر گفتن بود و توجهی به اطراف نداشت. از این به بعد راه سرسبز و آباد بود و ما از زیر شاخ و برگ درختانی حرکت میکردیم که در دو طرف جاده قد کشیده بودند. با تمام وجود مجذوب زیبایی طبیعت شده بودم و از این همه طراوت و شادابی لذّت میبردم و صدای پای آب رودخانه به جذابیّت طبیعت میافزود.
کاظم هم وضعی چون من داشت و مدام به این طرف و آن طرف سر میگرداند و از تعجّب دهانش باز مانده بود.
از دور طویریج مثل عروسی خوشبخت در میان باغی پر از گل به نظر میرسید و جز خداوند یکتا هیچ دستی توان چنین پیرایشی را نداشت و هرچه به آن نزدیک تر میشدیم، تماشایی تر دیده میشد. از قبل آوازه سرسبزی طویریج را شنیده بودم؛ امّا نه در این حدّ که اکنون با چشم میدیدم و به واسطه این همه زیبایی، به قبیله بنی طرف که ساکنین آن جا بودند، رشک میبردم. کم کم خانههای مردم طویریج به چشم میآمد و همهمههای ضعیفی به گوش میرسید و هرچه به آن محل آباد نزدیک تر میشدیم، آن صداها نیز بلندتر شنیده میشد.
از کنار چند خانه گذشتیم و به طرف میدانگاهی که در ضلع غربی طویریج قرار داشت، حرکت کردیم. جمعیّت زیادی در دو طرف جاده نشسته بودند. سیّد ذکر گویان بدون توجه به اطرافش به سمت میدانگاه پیش میرفت و ما هم به دنبالش حرکت میکردیم.
کاظم خود را به من نزدیک تر کرد و به آهستگی گفت:
میرزا! این همه جمعیّت در این شهر زندگی میکنند؟! ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پور وهاب
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 آن آشنا آمد - صفحه ۲۷ الی ۲۹.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#آن_آشنا_آمد
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌳(داستان 647) قسمت ۱۲
🌷 آن آشنا آمد 🌷
☘ ... کاظم خود را به من نزدیک تر کرد و به آهستگی گفت:
میرزا! این همه جمعیّت در این شهر زندگی میکنند؟!
دوباره نگاهم افتاد به مردمانی که دو طرف جاده مانده بودند، تعدادشان خیلی زیاد بود در جواب کاظم گفتم:
گمان نمی کنم؛ اینها که ظاهراً شبیه قبیله بنی طرف نیستند و بیشتر به بادیه نشینان اطراف حلّه شباهت دارند.
ناگهان عدّه ای با دیدن سیّد مهدی به طرف ما آمدند آنها از شیعیان حلّه بودند و بعضی هایشان به منزل سیّد مهدی رفت و آمد داشتند. یکی از آن جماعت که از دیگران مسن تر بود، سلام کرد و با ناراحتی گفت:
آقا به داد ما برسید. الآن چند روز است که در این محل آواره ایم.
سیّد نگاهی به جمعیّت انداخت. چند بار سرش را تکان داد و در جواب پیرمرد گفت:
آرام باشید، ان شاء اللَّه مشکل شما آسان میشود.
جمعیّت دعایش نمودند و راه را برای عبورش باز کردند. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که عدّه ای از مردم نجف راه را بر ما بستند. سیّد آنها را هم مثل مردمان حلّه به آرامش دعوت کرد. سپس از اسب پیاده شد و به سوی خانه ای که متعلق به مردی عرب بود، حرکت کرد و در حال وارد شدن به آن خانه بود که مرا به نام فرا خواند. فوراً از اسب پیاده شدم و خدمت ایشان رسیدم. فرمودند:
میرزا! تحقیق کن ببین چرا زوّار ناراحتند و در این شهر اجتماع کرده اند؟ و سپس وارد آن منزل شدند. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پور وهاب
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 آن آشنا آمد - صفحه ۲۹ الی ۳۱.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#آن_آشنا_آمد
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌳(داستان 647) قسمت ۱۳
🌷 آن آشنا آمد 🌷
☘ ... فرمودند:
میرزا! تحقیق کن ببین چرا زوّار ناراحتند و در این شهر اجتماع کرده اند؟ و سپس وارد آن منزل شدند.
کم کم رسیدن سیّد به آن شهر به گوش زوّاری که سرگردان مانده بودند رسید و آنها به وجود ایشان در آنجا دلخوش شدند و در بیرون خانه ای که سیّد در آن به سر میبرد، جمع شدند. کاظم هم از اسب پیاده شد و نزد من آمد و به اتفاق هم به سوی مردی که در حلّه با او آشنا بودم، رفتیم. روی تخته سنگی نشسته بود و افسار شترش را در دست داشت و زل زده بود به راه؛ آرام دستم را روی شانه اش گذاشتم و با صدایی که بشنود، سلام کردم. سر برگرداند و متوجه ما شد. از او پرسیدم:
چه شده است اینجا نشسته ای؟
دلش لبریز از غصه بود آهی از ته دل کشید و با ناراحتی گفت:
اسیریم میرزا! آواره ایم! سه روز تمام شب و روز نداریم!
- چرا اینجا مانده اید، مشکلتان چیست؟
- سه روز پیش برای زیارت ابی عبداللَّه علیه السلام از حلّه بیرون آمدیم و به اینجا رسیدیم. امّا عدّه ای به ما گفتند که قبیله عنیزه در بین راه کمین کرده اند و کاروانها را غارت میکنند؛ ما هم ترسیدیم و اینجا ماندیم و کسی را برای تحقیق فرستادیم و معلوم شد که موضوع حقیقت دارد و علاوه بر آن، تعداد راهزنان نیز بسیار است و در این چند روز نه کسی از کربلا به این طرف میآید و نه کسی از حلّه و نجف میتواند وارد کربلا شود و همه ما در این مکان گرفتاریم.
- ناراحت نباش اسد! سیّد مهدی هم به اینجا تشریف آورده اند؛ ان شاء اللَّه فکری میکنند. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پور وهاب
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 آن آشنا آمد - صفحه ۳۱ الی ۳۳.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#آن_آشنا_آمد
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌳(داستان 647) قسمت ۱۴
🌷 آن آشنا آمد 🌷
☘ ... - ناراحت نباش اسد! سیّد مهدی هم به اینجا تشریف آورده اند؛ ان شاء اللَّه فکری میکنند.
با شنیدن نام سیّد خوشحال شد و برای سلامتی او دعا کرد، از او جدا شدیم و به داخل خانه ای که سید در آن ساکن شده بود، رفتیم. صاحب خانه وقتی فهمید از همراهان سیّد هستیم با کمال تواضع ما را به اطاقی که ایشان بودند، راهنمایی کرد. آقا داشت نماز میخواند. ما هم وضو گرفتیم و پشت سر آقا نماز ظهر و عصر را خواندیم، سپس آقا پرسید:
- میرزا چه خبر است؟! چرا این مردمان پریشانند؟
گفتم: آقا، قبیله عنیزه راه را بسته اند و زوّار را غارت میکنند و این بندههای خدا سه روز است در این محل سرگردانند.
هنوز حرفم تمام نشده بود که سر و صدای زیادی در فضای شهر پیچید و فریادهای اللَّه اکبر در کوچه پس کوچههای آن طنین انداخت. سیّد با تعجّب گفت:
کاظم! برو ببین چه شده است و ا ین سر و صداها از چیست؟
کاظم فوراً از اطاق بیرون رفت و طولی نکشید که نفس زنان برگشت و وحشت زده گفت: آقا این سر و صداها از زوّار است؛ گویا قصد کرده اند به طرف کربلا بروند.
سیّد با تعجّب پرسید:
مگر قبیله عنیزه متفرّق شده اند؟
نه آقا، قوم بنی طرف همگی شمشیر بسته اند و قصد دارند با کمک زوّار با عنیزه بجنگند. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: مسلم پور وهاب
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 آن آشنا آمد - صفحه ۳۳ الی ۳۵.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#آن_آشنا_آمد
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#مسلم_پور_وهاب
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران